روایتی ناشنیده از زندگی و مرگ اسماعیل شاهرودی
روزنامه هفت صبح| آرمین یوسفی شاعر معاصر رشته توئیتی را در صفحه خود (@armin_yousefi) درباره سرگذشت زندگی اسماعیل شاهرودی منتشر کرده که حاوی اطلاعات بسیار جالبی است. اسماعیل شاهرودی همان کسی است که رضا براهنی شعر مشهور خود با نام اسماعیل را برای او سروده است.
«وقتی به شوخی میگویید: «چه فلانهایی اسماعیل!» که اشاره به شعر رضا براهنی دارد، آیا اصلا میدانید که «اسماعیل»کیست؟!منوچهر آتشی درمورد او میگوید:«اسماعیل را میتوان بهمعنای واقعی کلمه از قربانیان روزگار بهشمار آورد. قربانی بیپناهی که مشمول هیچ رحمتی قرار نگرفت. اسماعیل از دیرباز جانباخته شده بود و درد و تلخی اینجاست که میتوانست غیر از این باشد.»
اسماعیل شاهرودی در سال ۱۳۰۴ در دامغان متولد شد. در ۱۹سالگی فعالیتهای سیاسی خود را بهطور جدی آغاز کرد و به عضویت حزب توده در آمد. رابطه نزدیک اسماعیل با زندانیان تبعیدی نظیر فرهودی، ملکی و رضا روستا باعث شد نام وی به عنوان کادر فعال حزب سر زبانها بیفتد و ساواک فعالیتهایش را زیر نظر بگیرد.
در سال ۱۳۳۰ اولین دفتر شعرش با عنوان «آخرین نبرد» با مقدمهای طولانی از نیما به چاپ میرسد. شاهرودی در آن سالها در رشتههای ادبیات، نقاشی، تئاتر و روزنامهنگاری در دانشگاه به تحصیل پرداخت و همزمان فعالیتهای فرهنگی گستردهای هم داشت. کارشناسی فرهنگی کمیسیون ملی یونسکو، تدریس ادبیات هندی در دانشگاه هندوستان، همکاری در تدوین لغتنامه دهخدا و فرهنگ معین و نهایتا تدریس در دانشگاه تهران جزو کارنامه هنری اوست.
شاهرودی که نهتنها به خاطر نوع اشعارش، بلکه به خاطر نوع زندگیاش شاعری سیاسی بود به مرور چاپ آثارش ممنوع اعلام شده و نهایتا در سال ۱۳۳۴ در سن سی سالگی توسط ساواک دستگیر میشود. شاهرودی تنها چند ساعت را تحت بازداشت ساواک به سر برد، مشخص نیست در آن چند ساعت با او چه کرده بودند. به او پیشنهاد دادند که یک سمت فرهنگی را در فرانسه بپذیرد و جاسوسی حزب را در فرانسه انجام دهد، در غیر این صورت کشته خواهد شد.
اسماعیل به آرمانهای حزب ایمان کامل داشت و تصمیم گرفت هستی و جان خود را بر سر این ایمان بگذارد و حقیقتا هم چنین شد. پس از آزادی و بازگشت به منزل، اسماعیل فورا تصمیم خود را میگیرد. او راه دوم را انتخاب میکند و با برق اقدام به خودکشی میکند، اما نمیمیرد. پس از آن، روان حساس اسماعیل دچار شوک شد و دیگر آن اسماعیل پیشین نبود و گاهی دچار حمله جنون میشد.
منوچهر آتشی: «یادم میآید، یک روز پس از مدتی غیبت، او را در کافه نادری دیدم.
پرسیدم کجایی بابا؟ ناپیدایی؟ جواب تلخش، با خندهای که همیشه بر لب داشت این بود: شما کجایید که نمیدانید من کجا بودم؟ من در بیمارستان روانی چهرازی بستری بودم و بعد با همان خنده ادامه داد: برای عقیده، همه به زندان رفتهاند، اما کسی سر و کارش به بیمارستان روانی نکشید!» این وضعیت ادامه یافت تا نهایتا در سال ۳۵ در تیمارستان بستری شد و باقی عمرش را تا سال سال ۶۰ در غربت محض در تیمارستان و خانه سالمندان گذراند.
در دورانی که شاهرودی در تیمارستان بستری بود، براهنی مرتبا به ملاقاتش میآمد. اندکاندک اسماعیل فراموش شد، بهطوریکه در طی چهارماه، حتی یک ملاقاتی هم نداشت. در سال ۵۶ یک دختر 20 ساله که دانشجوی اقتصاد دانشگاه ملی بود، مطلبی درباره شاهرودی در روزنامه میخواند و مصمم میشود به ملاقات شاعر تنها برود.
سیلوانا سلمانپور داستان ملاقات خود را با شاهرودی چنین شرح میدهد:برجا میخکوب شدم. آیا این خود اوست؟ آرام و با احتیاط جلو رفتم. روی پلهها پیرمردی با موهای سفیدِ درهم نشسته بود و به دوردستها خیره شده بود. گفتم سلام استاد. در نگاهش تردید، شادی و ابهام موج میزد. خود را معرفی کردم و گفتم من از دوستداران شعر شما هستم استاد.
برق شادی در چشمهایش موج زد. خندید و دستم را به گرمی فشرد. خب خب عالی است! زبانش به سختی در دهان میچرخید و کلمات به سنگینی ادا میشدند. اشک در چشمهایم حلقه زد و پاکشان کردم و با خنده گفتم: از هیجان دیدار شماست. اشک از چشمهای او هم سرازیر شد اما دستهایش توان زدودن آنها را نداشت. درست مثل کودکی گریه میکرد، میگفت پس من زنده هستم! من زندهام!
رابطه شاگرد و استاد، پدر و فرزندی میان آن دو شکل میگیرد و پس از آن خانم سلمانپور دو سال و نیم آینده را هر روز با اسماعیل در خانه سالمندان و تیمارستان میگذراند.
دختر تلاش کرد که مرهمی باشد بر دردهای استادش. سعی کرد دور اسماعیل را شلوغ کند و تا حدی موفق هم شد. حال روحی اسماعیل رو به بهبودی رفت، با این حال وابستگی استاد به شاگرد زنگ خطر را در گوش سیلوانا به صدا درآورد. این حادثه هنگامی رخ داد که سلمانپور در تعطیلات دانشگاهی به شیراز بازگشته بود. سلمانپور پس از پایان تحصیلاتش به شیراز بازگشت و ازدواج کرد. وی همچنان دورادور جویای حال استاد بود، اما تا پس از مرگ او، دیگر به ملاقاتش نیامد.»