مرگ به سراغ آلیس مونرو هم آمد
نقطه پایان راوی قصههای انسانهایی که در حاشیه زندگی، زندگی میکردند
هفت صبح| آلیس مونرو، نویسنده داستان کوتاه کانادایی که در قصههایش به زندگی مردم عادی از شهرهای کوچک و روستایی میپرداخت و آنها را با روایتی ساده و مبتنی بر زندگی به اسطورههایی باشکوه تبدیل میکرد، در ۹۲ سالگی درگذشت. مونرو برای کاناداییها یک گنجینه ملی بود، نویسندهای که بیش از هرچیزی، گوهری به نام عشق و همدلی بین انسانها را با ابزار واژه مکتوب کرد و از این طریق توانست از حصار مرزهای کانادا بیرون برود و آنچنان در سراسر جهان نشت کند که جایزه نوبل ادبیات را برایش به ارمغان آورد. او و آثارش، الهامبخش نویسندگان بیشماری در سراسر جهان بود و مرگ او بدون هیچ شک و شبههای و بیش از هر چیزی، فقدانی برای عرصه ادبیات به حساب میآید.
مونرو که بسیاری او را بهترین نویسنده داستان کوتاه نسل خود میدانند، تنها چند ماه پس از انتشار مجموعهای از داستانها که به گفته او آخرین داستان او خواهد بود، در سال ۲۰۱۳ جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد. او پیش از نوبل، جایزه بینالمللی بوکر، جایزه ملی منتقدان کتاب آمریکا و هر جایزه ادبی برتر ارائه شده در زادگاهش کانادا، از جمله معتبرترین آن، جایزه فرماندار جنرال را دریافت کرده بود. سینتیا اوزیک نویسنده چند سال پیش با مقایسه او با استاد داستان کوتاه روسیه در قرن نوزدهم گفت: «آلیس مونرو، چخوف است که در عصر و دوران ما، دوباره متولد شد و نویسندهای است که بیش از همعصرانش دوام میآورد.» در مورد دوام مونرو در تاریخ ادبیات که شبههای وجود ندارد. در مورد قرابت مونرو و چخوف باید بگوییم که منتقدان اغلب نام این دو نویسنده را به هم گره میزنند، چراکه بنمایه آثار درخشان هر دو نویسنده، برزیرلایههایی استوار شده بود که عنصری به نام «شخصیتسازی» به معنای دقیق و وسیع کلمه را میساخت.
جان آپدایک، نویسنده، منتقد ادبی نیویورکر، در مصاحبهای با مونترال گزت در سال ۲۰۰۱ گفت: «مونرو نویسندهای است که در عرصه ادبیات به یک ستاره بازیگری تبدیل شده و بدون اینکه بخواهد خودنمایی کند، موفق میشود وارد زندگی مردم شود و پیوندی بین آنها و قصه برقرار کند.» اگرچه در نگاه اول، شخصیتهای داستان مونرو بسیار عادی و معمولی، کسلکننده و ساده به نظر میرسند و انسانهایی هستند که در حاشیه پرتلاطم زندگی امروز بشر با تمام تلاطمهایش، زیست میکنند اما به تعبیر خود مونرو خصائل و پیچیدگیهایی درونشان دارند که نشان میدهد هیچ چیز در این دنیا آنطور که نشان میدهد ساده و پیشبینیپذیر نیست و همین امر جهان را به محلی برای زندگی و زندگی را به تجربهای جذاب و شیرین تبدیل میکند. مونرو در مصاحبهای با وینتیج بوکز در سال ۱۹۹۸ گفت: «من میخواهم داستانی را به روشی تعریف کنم که خواننده احساس کند نه آنچه اتفاق میافتد، بلکه روشی که اتفاقها روی میدهد، شگفتانگیز و قابل تأمل باشد.»
با این حال، در داستانهای مونرو، مطابق آنچه بشر در زندگی طولانی خود روی این کره خاکی تجربه کرده، پایان خوشی وجود ندارد اما میتوان گفت در زندگی تمام شخصیتهای قصههای او، لحظاتی از خوبیهای اساسی متبلور میشود که به انسان یادآوری میکند بهرغم تمام سختیها و دشواریها، باید ادامه داد. برای مثال، شخصیتهای داستانهای مونرو به وضوح در عشق شکست میخورند و ناامیدیهایشان را روی دوششان با خود حمل میکنند اما فراموش نمیکنند که در این مسیر چیزی به نام عشق را شناختند، هرچند سرانجامی نداشت و آنها را میانه راه رها کرد. به تعبیر جویس کارول منتقد نیویورک تایمز، مونرو این نکته را به خوانندهاش گوشزد میکند که زندگی دلخراش است اما همچنان لحظات ناشناخته زیبایی دارد که حیات را با شخصیتهایش آشتی میدهد. (لسآنجلس تایمز، نیویورک تایمز و پنگوئن)