کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۲۰۶۵۸
تاریخ خبر:

یادداشت ابراهیم افشار | آقای پاشنه‌‌‌‌ طلا

یادداشت ابراهیم افشار | آقای پاشنه‌‌‌‌ طلا

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار| یک: ‌آن روز که خیل عکاس‌‌‌‌های ورزشی ایران را دیده بودم که ماسماسک‌‌‌‌شان را توی چشم بازیکنان و مربیان می‌‌‌‌کردند چشمم همه‌‌‌‌اش دنبال یونس بود. عکاسی با لب‌‌‌‌های مشکی و دوداندود که عکاسی ورزشی ایران را از دهه چهل به مرحله تازه سلبریتی‌‌‌‌سازی آتلیه‌‌‌‌ای وارد کرد. مردی با لهجه بادکوبه‌‌‌‌ای و خنده‌‌‌‌های بی‌‌‌‌امان و صدای خش‌‌‌‌دار و سیگاری که هرگز از دستش نمی‌‌‌‌افتاد و فحش‌‌‌‌هایی که از نقل و نبات هم شیرین‌‌‌‌تر بود و هنگام برون‌‌‌‌ریزی از دهنش، هیچ فرقی بین یک ستاره و یک بوقچی و یک مدیر قائل نبود.

تنها عکاسی که مجاز بود جلوی سلطان فحش بدهد و آنچنان شیرین بدهد که همه حضّار، میز را گاز بگیرند. تنها عکاسی که مجاز بود شب قبل از دربی، در خانه ستاره قرمز يا آبی را بزند و با او شرط ببندد. حتی چیزی فراتر از شرط و شروط عادی؛ «اگه گل زدی و گلر پرروی ملی را یه‌‌‌‌جوری جلوی چشم هزاران نفر خیط کردی 100هزار می‌‌‌‌دم، اگه هم عرضه‌‌‌‌اش را نداشتی می‌‌‌‌گیرم».

حالا زیباترین عکس عمر او در یک تصویر آنتیک خلاصه شده که غلامرضا تختیِ کراوات‌‌‌‌زده نشسته روی صندلی و یونس خم شده روی شانه‌‌‌‌های او و دست‌‌‌‌هایش را روی دوش غلامرضا گذاشته و با سبیل‌‌‌‌های دوگلاسی و پیراهن چهارخانه ریزش در عهد جوانی که دنیا را آتش می‌‌‌‌زد یکجوری به لنز چشم دوخته که انگار دارد سلفی می‌‌‌‌گیرد. این تصویر بکر چنان صمیمی است که حتی ارزش هنری‌‌‌‌اش از عکسی که یونس در روز تدفین تختی از بالای درخت‌‌‌‌های شمشاد ابن‌‌‌‌بابویه انداخته قیمتی‌‌‌‌تر است. تصویری واید از آسمان ابری و مردمی که همه علنا دارند می‌‌‌‌زنند روی سرشان و حرکت عمومی این دست‌‌‌‌ها، یک وجه سوگوارانه هنری به تصویر بخشیده است که به مثابه یک عزاداری اساطیری به نظر می‌‌‌‌رسد.

دو: این همان یونسِ‌‌‌‌ الیتِ تاریکخانه‌‌‌‌های اطلاعات و دنیای‌‌‌‌ورزش و دختران‌‌‌‌ پسران و جوانان دهه چهل بود که در عصری زیست که هنوز در نشریات مد نبود اسم عکاس زیر تصاویر استثنایی‌‌‌‌اش چاپ شود. مردی همیشه‌‌‌‌خندان و پشت پا زده به دنیا و متعلق به نسل عکاسانی که با دوربین‌‌‌‌های فکستنی‌‌‌‌شان بغل دروازه‌‌‌‌ها می‌‌‌‌نشستند و کار دیگرشان غیر از عکاسی این بود که اگر بازیکنی مصدوم شد از همانجا بپرند روی چمن و به یاری مصدوم بشتابند.

نسلی از عکاسان رفیق‌‌‌‌باز که در صحنه نبرد و رقابت شدید دوقطبی رسانه‌‌‌‌ای اطلاعات و کیهان، با اینکه شیرین‌‌‌‌ترین حیله‌‌‌‌ها را به عکاسان رقیب می‌‌‌‌زدند تا خودشان عکس و خبرهای اختصاصی از اخبار مهم هنری اجتماعی داشته باشند اما بلد بودند باهم چگونه رفاقت کنند که کار و دوستی را از هم سوا کنند. عکاسانی که حتی از پنچر کردن اتول رقیب ابایی نداشتند. عکاسانی که گاه ممکن بود به دستور سردبیرشان آقای ر- اعتمادی به شمال بروند و شب را تا صبح بالای درخت سر به فلک کشیده‌‌‌‌ای بایستند تا اگر یک لحظه بهروز با پوری، توی حیاط آمدند ازشان قایمکی عکس بگیرند و پرچم پاپاراتزی‌‌‌‌ها را بالا نگه دارند.

نسلی از عکاسان که وقتی به سفر خارج می‌‌‌‌رفتند برای فرستادن یک حلقه فیلم به دفتر روزنامه در تهران، باید دم مسافران ایرانی را در فرودگاه‌‌‌‌های خارج می‌‌‌‌دیدند یا خودشان با دوسه طیاره می‌‌‌‌آمدند تهران و عکس را تحویل داده و دوباره برمی‌‌‌‌گشتند به محل مسابقات. نسلی که هر یک فریم از آن حلقه 36 تایی کداک باید هوشیاری به خرج می‌‌‌‌داد و آنقدر قناعت می‌‌‌‌کرد یکی‌‌‌‌اش هم نسوزد و تار نیفتد. نسلی که هروقت دست خالی به مجله می‌‌‌‌رسید با عتاب و خطاب سردبیر مواجه می‌‌‌‌شد که «عکاس باید با کتری هم بتواند عکس بیاندازد». آخر مگر با کتری هم می‌‌‌‌توان عکس انداخت دادا؟

نسلی به شدت رفیق‌‌‌‌باز و خوشگذران که صدای غش‌‌‌‌غش‌‌‌‌شان صبح تا شب از دم سرویس عکاسی روزنامه به آسمان می‌‌‌‌رفت و شب‌‌‌‌ها باهم در کافه‌‌‌‌ها خوش بودند. نسلی که هیچ بچه‌‌‌‌تحریریه‌‌‌‌ای جرات نداشت به تاریکخانه نزدیک شود چون درسته می‌‌‌‌خوردندشان یا منترشان می‌‌‌‌کردند. فقط خودشان حریف خودشان بودند.

سه: حالا اگر عكس‌‌‌‌هاي سیاه سفید عكاسان دهه‌‌‌‌هاي سي و چهل ايران را ببيني مات و مبهوت مي‌‌‌‌ماني و از فرط حيرت لب به دندان مي‌‌‌‌گزي كه خدايا چطور توانستند بدون كوچك‌‌‌‌ترين امكاناتي چنين آثار جاودانه‌‌‌‌اي خلق كنند. عكس‌‌‌‌هايی پر از تحرك و وضوح و زيبايي‌‌‌‌شناسي محشر. عكس‌‌‌‌هايي جاندار از یک بازی اکشن و پرسرعت که با لب و دهن آدم بازي مي‌‌‌‌كند. چنين تصاويري را چه شكلي مي‌‌‌‌شد با آن دوربين‌‌‌‌هاي آشغال انداخت؟

مردانی عاشق بي‌‌‌‌آنكه از كالجي يا كلاسي يا دانشكده عكاسي خاصی فارغ‌‌‌‌التحصيل شده باشند صحنه‌‌‌‌ها را بو می‌‌‌‌کشیدند و تله‌‌‌‌پاتی می‌‌‌‌کردند. آنها از پشت دروازه‌‌‌‌ها چنان صحنه‌‌‌‌هاي بديعی خلق مي‌‌‌‌كردند كه بي‌‌‌‌شباهت به تابلوهای رامبراند نبود. عكاساني كه پشت دروازه‌‌‌‌ها پیر مي‌‌‌‌شدند و بدون تله و وايد و کوفت مي‌‌‌‌توانستند آن همه تصوير داغ را در عدسي خود جا دهند و در يك‌‌‌‌صدم ثانيه، دست به شاسي شوند. عکس‌‌‌‌هایی که تك‌‌‌‌تك چمن‌‌‌‌ها و شبنم‌‌‌‌ها را مي‌‌‌‌شد در آن دید و چيد و در سبزينگي‌‌‌‌شان غرق شد. عكس‌‌‌‌هايي که محصول قارقارك‌‌‌‌هايي شبيه اسباب‌‌‌‌بازي بودند تا یک دوربين غول مجهز.

ناب‌‌‌‌ترين لحظات عمر آن نسل از عكاس‌‌‌‌ها زماني بود كه با دوچرخه به تاريكخانه برمي‌‌‌‌گشتند و فيلم را ظهور مي‌‌‌‌كردند و تمام عكس‌‌‌‌هاي موجود در فيلم را در كاغذ كنتاكت چاپ مي‌‌‌‌كردند و مي‌‌‌‌دادند دست سردبير تا با ذره‌‌‌‌بين بيفتد به جان‌‌‌‌شان و بهترين عکس‌‌‌‌ها را انتخاب كند و همزمان هم غر بزند. عکاسانی که هیچ‌کدام بیمه نبودند و زن و بچه‌‌‌‌هایشان یک عمر سختی کشیدند.

عكاسانی به شدت عاشق ایران که گاه در صحنه گل خوردن تیم ملی ايران یا شکست خوردن تختی و امامعلی، مردد می‌‌‌‌ماندند که آیا همانجا دوبامبي بزنند بر سرشان یا با تمام مصیبت‌‌‌‌ها کنار بیایند و عكس‌‌‌‌شان را بگیرند. آنها گاه با چكاندن اشكي بر صورت چنین وانمود می‌‌‌‌کردند كه غيرت‌‌‌‌شان اجازه نمي‌‌‌‌دهد از مغلوبيت تيم وطن‌‌‌‌شان عكسبرداري كنند اما مجبور بودند.

مثل عكاسي كه وقتي تختي در فينال المپيك به پل رفت دوربين‌‌‌‌اش را زمين گذاشت و فقط داد زد:«يا ابوالفضل جوانمرد به دادمان برس!» عكاس‌‌‌‌هایی که گاهی بعد از بازی‌‌‌‌های مهم و کسب جام، قلمدوش یک تماشاگر فوتبال می‌‌‌‌شدند تا تصویر وایدشان از بالا همه را پوشش دهد. همانطور كه در هوا بودند، با يك دست‌‌‌‌شان فلاش را رو به سوژه مي‌‌‌‌گرفتند و با دست ديگر چيليك چيليك دكمه شاتر را مي‌‌‌‌زدند. تازه كراوات هم مجبور بودند بزنند طفلي‌‌‌‌ها!

چهار: سردسته عكاس‌‌‌‌هاي طناز ورزش ايران آقا غلامرضای پاشنه‌‌‌‌طلا (اولین استاد اسمعیل زرافشان) و «آقاشعاع» بودند كه این دومی هيچوقت خدا در دوربين‌‌‌‌اش فيلم نداشت اما با این وجود در هر مراسمي كه دعوت مي‌‌‌‌شد خود را از پا نمی‌‌‌‌انداخت و چيليك‌‌‌‌چيليك فلاش مي‌‌‌‌زد اما حتی يكدانه تصوير هم در دوربینش ضبط نمی‌‌‌‌شد. فقط الكي فلاش مي‌‌‌‌زد. اگر بدانيد كه او در آن 50 سالي كه مهم‌‌‌‌ترين عكاس ورزش ايران بوده چه صحنه‌‌‌‌هايي را به خاطر عشق‌‌‌‌فلاش از دست داده توي سرخودتان مي‌‌‌‌كوبيد!

مردي چندوجهي كه هم باشگاهدار بود و كلوپ شعاع را بنيان گذاشته بود هم نخستين نشريه ورزشي ايران را راه انداخته بود (آيين ورزش 1316) يك آدم معمّم محترم و فعال كه از دار دنيا فقط يك اتول «دوج» داشت كه عين جنازه تو خيابون‌‌‌‌های مرکزی طهرون ويراژ مي‌‌‌‌داد و به فلاسک چای که در صندوق عقب‌‌‌‌اش داشت فخر می‌‌‌‌فروخت و اگر می‌خواست بازیکنی ممتاز را تور بزند فوری سوئیچ دوج را کف دست طرف می‌‌‌‌گذاشت که برود کیفش را بکند اما فردایش به لطایف الحیلی، آن را ازش می‌‌‌‌گرفت.

آقاشعاع طي دهه‌‌‌‌هاي بيست ‌و سي، به چند المپيك هم اعزام شد ولي آنجاها هم خيلي وقت‌‌‌‌ها دوربين‌‌‌‌اش فيلم نداشت و الكي مردم را سر كار مي‌‌‌‌گذاشت. فيلم نداشتن دوربين او چنان در افكارعمومي تابلو و ضرب‌‌‌‌المثل شده بود كه حتي شاه مملکت هم چند بار در مراسم ديد و بازديد از ورزشكاران ملي، وقتي عكاسان ورزش خارت‌‌‌‌خارت فلش ‌‌‌‌می‌‌‌‌زدند خطاب به آنها می‌‌‌‌گفت «دوربين‌‌‌‌تان آقا شعاعي نباشد»؟!

پنج: اين فقط آقاشعاع نبود كه از جوانی دستي در آتش ورزش داشت و خودش با نعلین فوتبال بازی می‌‌‌‌کرد. عكاس‌‌‌‌هاي نسل اول ما بیشترشان خود ورزش‌‌‌‌پیشه بودند و دستی بر آتش داشتند. نخستین‌‌‌‌شان ابراهيم‌‌‌‌خان عكاسباشي كه استاد ورزش‌‌‌‌هاي سوئدي بود و متاخرترشان قاسم‌‌‌‌خان فارسي كه خود دونده و كشتي‌‌‌‌گير و مرشد ورزش‌‌‌‌هاي صبحگاهي در راديوي دهه 20 بود. برادران زرافشان (اسماعیل و باقر) نیز خود در عهد شباب كشتي‌‌‌‌گيرانی قدر بودند. یا همین یونس که به بیشتر رشته‌‌‌‌ها ناخنکی زده بود. الباقي‌‌‌‌ هم بالاخره ديگر حداقلش لگدي به پشت گربه نواخته بودند و اهل‌‌‌‌فن و اهل‌‌‌‌بخيه شمرده مي‌‌‌‌شدند. آنها نسلی از عكاسان بودند كه در تاريكخانه‌‌‌‌ها پير شدند. در تاريكخانه‌‌‌‌ها زن گرفتند. در تاريكخانه‌ها اولاددار شدند و در تاريكخانه‌‌‌‌ها افليج!

شش: در میان تمام آن عکاس‌‌‌‌ها که به سرخوشی دستمزد روزانه‌‌‌‌شان قانع بودند بعضی‌‌‌‌ها هم البت مخ اقتصادي‌‌‌‌شان كار مي‌‌‌‌کرد. به ویژه وقتي که تيمي از ایران قهرمان جهان و آسیا مي‌‌‌‌شد و يا قهرمان ایرانی در مسابقات جهاني مي‌‌‌‌درخشيد آنها به فوريت مي‌‌‌‌رفتند از هر قهرمان روی بورس، صدها عكس سياه وسفيد جذاب چاپ مي‌‌‌‌كردند و مي‌‌‌‌دادند دست دستفروش‌‌‌‌هاي امجديه که بساط کنند و تکی بفروشند.

گاهگداري نيز عكس‌‌‌‌هاي فوتباليست‌‌‌‌هاي خارجي تو دل برو همچون «جرج‌‌‌‌بست» را هم می‌‌‌‌زدند به تنگش كه بچه‌‌‌‌محصل‌‌‌‌های دختر و پسر بخرند و بزنند به جلد کلاسور یا ديوار اتاق‌شان و هرشب چند مرتبه قربان‌‌‌‌صدقه‌‌‌‌شان بروند. این صدای عکاس دستفروش پشت دروازه جنوبي امجديه در هنگام حراج پُرتره‌‌‌‌هاي تختی و توپچي محبوب انگليسي به یادگار مانده است که داد می‌‌‌‌زد «بدو بدو… چاي دارچيني، عکس نومزدبازی آقاتختی… ساندويچ نون و پنير، سيگار اشنو… آقاجدیکار که شاه، پای راستش را قفل کرده… بفرمایید عكس جرج‌‌‌‌بست….بشتابيد عكس جرج‌‌‌‌بست موطلايي بشتابيد!»

آخرین تحولاتکاربران ویژه - تک نگاریرا اینجا بخوانید.
کدخبر: ۵۲۰۶۵۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر