
هفت صبح، فاطمه برزویی| راستش را بخواهید، شیرین یزدانبخش اصلا حرفهاش بازیگری نبود؛ او بیشتر «تماشاگری حرفهای» بود که دست روزگار، وسط پیری، او را هل داد جلوی دوربین. تمام آن ۳۲ سالی که در اداره دخانیات کار میکرد، لابد فکرش را هم نمیکرد که روزی قرار است بشود «مادرِ» سینمای ایران. اما شد، آن هم بدون اینکه حتی یک ساعت کلاس بازیگری رفته باشد یا بداند متد استانیسلاوسکی چیست.
او از آن آدمهایی بود که ثابت کرد سینما چقدر میتواند بیرحم و در عین حال، گاهی چقدر بخشنده باشد. در دنیایی که بازیگرانش برای دو ثانیه بیشتر دیده شدن روی فرش قرمز سر و دست میشکنند، او چادرش را سفت میچسبید و فقط میخواست زودتر پلان تمام شود تا برگردد روی صندلی تماشاگرِ تئاترش بنشیند. یزدانبخش عاشقِ دیدن بود، نه دیده شدن.
پاتک به قواعد بازیگری در شصتسالگی
عجیبترین جای قصه اینجاست که او هیچوقت شبیه «بازیگرها» حرف نزد. در مصاحبههایش (که از آنها فراری بود) نه از تحلیل نقش میگفت و نه از سختیهای کار؛ جوری حرف میزد که انگار هنوز همان کارمندِ بازنشسته دخانیات است که اتفاقی گذرش به لوکیشن خورده. همین «نابازیگر» بودن، بزرگترین سلاحش شد. او بلد نبود چطور جلوی دوربین فریبکاری کند؛ به همین خاطر وقتی در فیلمهایی مثل «وارونگی» یا «آشغالهای دوستداشتنی» نگاهش میکردی، حس نمیکردی داری یک فیلم سینمایی میبینی؛ انگار داشتی از سوراخ کلید، زندگیِ واقعیِ مادری را دید میزدی که در لایههای پنهانِ داستان و شهر گم شده است.
یزدانبخش حتی وقتی ستایش میشد، با نوعی خجالتِ نجیبانه برخورد میکرد. او در تمام این سالهای شهرت، یک پایش در دنیای حرفهای بود و پای دیگرش در همان زندگی ساده و بیپیرایه خودش. شاید به خاطر همین بود که هیچوقت درگیر بازیهای مرسومِ دنیای تصویر نشد و تا آخرین روزها ترجیح میداد به جای حضور در ضیافتهای پرزرقوبرق، شال و کلاه کند و برود در یکی از پلاتوهای تاریکِ زیرزمین تئاترشهر، به تماشای کارِ چند جوانِ گمنام بنشیند.
یزدانبخش برای سینماگران یک «برکت» بود؛ از آن دست آدمهایی که حضورشان پشت صحنه، به فضا اعتبار میبخشید. یزدانبخش سینما را با متر و معیارِ خودش زندگی کرد؛ متر و معیاری که در آن، انسانیت و فروتنی، خیلی گرانبهاتر از دستمزدهای نجومی و تندیسهای طلایی بود و به ما فهماند که میشود میانِ هیاهو بود اما تحت تاثیر هیاهو قرار نگرفت.
خداحافظی در سکوتِ خودخواسته
اما نکته عجیب، فصل آخر زندگی اوست. اینکه یک نفر با این سطح از شهرت، وصیت کند که در «قطعه هنرمندان» دفنش نکنند، یعنی هنوز هم خودش را از آن جماعت نمیدانست. او نخواست مزارش پاتوق عکاسها و مراسمهای رسمی شود. او ترجیح داد برود کنار آدمهای معمولی، در همان قطعه ۷۰ بهشتزهرا، جایی که هیچ دوربینی نباشد. یزدانبخش با همان آرامشی که توی فیلمها داشت، از دنیا هم رفت. بیماریاش را قایم کرد، سکتهاش را رسانهای نکرد و در نهایت، بدون اینکه بگذارد کسی برایش دلسوزی کند، کات داد و رفت. او حتی در لحظه مرگ هم نخواست مزاحم کسی شود یا نظمِ زندگی بقیه را به هم بزند؛
درست مثل اسم اولین فیلمش: «لطفا مزاحم نشوید.» یزدانبخش به ما یاد داد که میشود در ۶۰ سالگی شروع کرد، در ۷۰ سالگی اوج گرفت و در آستانه 77 سالگی، طوری رفت که انگار هیچوقت نبودی؛ اما ردپایت تا ابد روی آن صندلیهای تئاتر شهر بماند. سینما برای او یک شغل نبود، یک شوخیِ جدی بود که خیلی زود تمام شد. این بازیگر رفت تا دوباره به همان نقشِ مورد علاقهاش برگردد؛ یک تماشاگر، این بار از جایی دورتر. حالا ما ماندهایم و قابهایی که در آنها، زنی با چشمهای نگران، مادری را از نو معنا کرد.

