واحد دوبلاژ سیما
سوژه هفته، خوش سخنها
هفت صبح| خانم سپهری حرف که میزد همه کلاس سراپا گوش میشد. صدای زیری که توام با ملاحتی شیرین بود ... صدایش که شبیه صدای خانم کونا در سرندیپیتی بود. ماها، من و پسران پدرم هم به غایت صداهای نازکی داشتیم. در 18 سالگی یکی از پسران به ادارهای زنگ زده بود و اپراتور او را خانم خطاب کرده بود. ما در خانوادهای بزرگ شدیم که مادری کنترلگر داشتیم و پدری که دست بزن داشت. برای همین در مواجهه با آدمهای بیرونی آنقدر ترس و عدم اعتماد به نفس داشتیم که در پایینترین سطح صحبت میکردیم آنقدر که طرف مقابل از ما میخواست بلند صحبت کنیم تا صدایمان را بشنود. این صدای نازک و ناشنوا میراث خاندان ما است. چه میراثهایی! برای ما بچههای دهه 60 صداهای زیبا در کارتونها خلاصه میشود.
آنه! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟ چند بار این را شنیدهاید. دکلمهای که نصرالله مدقالچی میخواند و از دریاچه نقرهای میگوید. یا آن صدای جادویی بابا لنگ دراز که مدام در حال نوشتن نامه است با صدای زهره شکوفنده! یک زمانی که خانواده عمه من برای اینکه بتوانند کامیونی بخرند به روستا مهاجرت کردند.
سالهای 73 تا 75 بودند. خانهشان در مشهد را کرایه داده بود. حاج غلامرضا همراه دو زنش آمده بود در خانه رمضان خدابیامرز مستقر شده بود. من و پسر عمههایم مینشستیم ماجراهای نیلز را نگاه میکردیم و صدای شوکت حجت بود که توی آن اتاق پر پسر طنین میانداخت. چه صداهایی اسماعیل! همه این صداها باعث میشد که ما در هپروت خاص غرق بشویم انگار مجیک ماش روم مصرف کرده باشیم آنقدر از واقعیت پیرامونمان دور میشدیم که فکر میکردیم دنیا چقدر قشنگ و زیباست و کافی است پا را فراتر از جهنم خانه بگذاریم. توی خیالاتمان این صداها کاری با ما کرده بود که واقعاً فکر میکردیم ما یتیمیم همچون هاچ زنبور عسل و والدینمان به زور ما را به فرزندخواندگی قبول کردهاند وگرنه دلیل ندارد اینچنین بد و کریه با ما برخورد کنند یا فکر میکردیم پدربزرگی پولدار منتظرمان است همچون پرین که باید خودمان را به او برسانیم. ما مورد خیانت قرار گرفتیم آقای قاضی توسط آن همه صداهای زیبا که انیمههای ژاپنی را دوبله کرده بود و با مقدار زیادی غم و آرزوهای محال به خوردمان دادند.
یک انیمه بود که خیلی دوستش داشتم. آقا معلمی ژاپنی بود که برای تدریس از روستایی به روستای دیگری رفته بود و توی آبگرم داشت زندگیاش را برای ما روایت میکرد. صدایش صدای شینسه در ایکیوسان بود. ناصر نظامی! گمانم آن صحنه و احتمالا آن انیمه نزدیکترین چیز به دنیای حال حاضر من است.
عصرها روزهای زوج گاهی به استخر اداره میروم. روی آب دراز میکشم و سعی میکنم زندگیام را با همان صدا مرور کنم. بارها از آن بار معروف در واحد دوبلاژ سیما گذشتهام و آدمهایی را مرور کردهام که بعد از خواندن متنها نشستهاند و یا از ساختمان آمدهاند بیرون و سیگاری گیراندند. الان بوی نا و کهنگی همه آن ساختمان را برداشته است. همه ساختمانهای صدا و سیما این بو را میدهد. من هم شبیه روح سرگردانی که دوست دارم آقای حکایتی، بهرام شاه محمدلو برایم قصه بگوید.