کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۰۵۶۳
تاریخ خبر:

ملاقات با آقای نابغه

ملاقات با آقای نابغه

زندگی پرماجرای پزشک زاهدشهری‌ که‌ تیتر روزنامه‌های سال ۴۳ شده بود

هفت صبح|‌ نهم خرداد شصت سال پیش، روزنامه کیهان عکس یک پسربچه شش ساله به نام محمدرضا شجاع‌زاده را به عنوان یک نابغه منتشر کرد. نابغه از این جهت که توانسته بود در طول هشت ماه کلاس اول تا پنجم دبستان را طی کند و یک راست در کلاس ششم بنشیند. اهل کجا بود؟

 

محمدرضا شجاع زاده

 

روستای زاهدان از توابع فسا که شهرستانی در استان فارس است. حالا دیگر البته اسم این روستا تغییر کرده و از روستا تبدیل به شهر زاهدشهر شده است. در گزارش کیهان معلمش از هوش سرشار و خط بسیار خوش او تعریف کرده بود و اینکه می‌تواند در مورد هر سوژه‌ای بدون آمادگی قبلی تا سه ربع برای شما سخنرانی کند. اما حالا کجاست؟ این سوالی بود که در بخش «روزنامه خوانی شصت سال پیش» همین دو هفته پیش، در «هفت صبح» پرسیده شد و حالا به جوابش رسیده‌ایم. محمدرضا شجاع‌زاده حالا 30سال است که پزشک است و تخصص گوش و حلق و بینی دارد.

 

در شهرستان داراب استان فارس زندگی می‌کند و هنوز خاطرات آن روزها را با جزئیات کامل به خاطر دارد. در گفت‌وگویی که هفت‌صبح با او داشته، دکتر شجاع‌زاده ماجرای چاپ شدن اسم و عکسش در روزنامه‌های سال 1343 را تعریف می‌کند؛ اینکه چه شد ناگهان در شش سالگی خواستند او را در کلاس ششم بنشانند و چه مسئولان بلند‌پایه‌ای از رئیس بنیاد پهلوی گرفته تا وزیر بهداری ایران او را ملاقات و پشتیبانی کردند.

 

به گفته خودش پدرش سواد آنچنانی نداشت. اما از صحبت‌های دکتر شجاع‌زاده مشخص است که پدر به تحصیلات فرزندانش اهمیت می‌داده. اینکه چطور توانسته در شش سالگی اندازه کلاس ششمی‌ها درس‌ها بخواند هم به همین موضوع بر‌می‌گردد. خودش ماجرا را از ابتدا اینطور تعریف می‌کند: «خواهرم کلاس ششم بود و معلم خصوصی داشت. من پنج سالم بود و چون معلمش مرد بود من را هم گذاشته بودند کنار خواهرم بنشینم تا نامحرم با خواهرم تنها نباشد. مدتی گذشت و معلم خصوصی به پدرم گفت این پسر شما می‌تواند مسائل درسی خواهرش را هم حل کند.»

 

پدرش ابتدا این حرف‌ها را باور نمی‌کند اما محمدرضا که حالا دیگر شش سالش شده بود به نوشتن و خواندن درس‌های خواهرش ادامه می‌داد. تا اینکه یک روز یکی از خبرنگاران روزنامه کیهان به نام آقای فرشچیان که از شیراز در مسیر جهرم بوده، در زاهدشهر پنچر می‌کند. همان روستایی که خانواده شجاع‌زاده زندگی می‌کردند. مهمانخانه‌ای هم که نبوده شب را سپری کند پس مهمانِ خانه یکی از اهالی روستا می‌شود. شجاع‌زاده در ادامه ماجرا می‌گوید: «خبرنگار کیهان می‌آید خانه ما و پدرم صحبت من را پیش می‌کشد.»

 

مشخص نیست که پدرش دقیقا چه چیزهایی برای خبرنگار تعریف کرده اما آنقدر ماجرا برای آقای فرشچیان جذاب بوده که خانواده را راضی می‌کند که همراه او با بچه به تهران بروند و از او  تست بگیرند.

 

ماجرا از اینجا جالب‌تر می‌شود. فردای گرفتن تست خبرنگار کیهان آن‌ها را می‌برد شیراز، پیش رئیس اداره آموزش و پرورش که به گفته شجاع زاده اسمش دکتر حبیبی بود. آن‌جا هم از او یک امتحانی می‌گیرند و دوباره او را به تهران می‌فرستند تا این بار در دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران از او تست آی‌کیو بگیرند. آقای شجاع‌زاده نتیجه تست را به خاطر ندارد اما به حدی بوده که اسم نابغه را بر روی او بگذارند. از آنجا او را می‌فرستند پیش جهانشاه صالح که آن زمان هم رئیس دانشگاه تهران بود و هم در شورای عالی فرهنگ عضویت داشت. خودش هم پزشک بود و سال‌ها پیش از آن به عنوان وزیر بهداری ایران فعالیت می‌کرد. آقای صالح تصمیم می‌گیرد این کودک شش ساله را پیش شاه هم ببرد اما همان زمان شاه در مسکو بود و این اتفاق نیفتاد.

 

شاه شخصا او را به کالج البرز تهران منتقل کرد

 

این طرف و آن طرف فرستادن این بچه تمامی نداشت. از آنجا او را می‌فرستند پیش جعفر شریف امامی رئیس بنیاد پهلوی و رئیس مجلس سنا. او هم از آنجا او را می‌فرستد پیش معاونش خانم شمس‌الملوک مصاحب، از اولین سناتورهای زن مجلس سنای ایران و از فعالان حق رای زنان.

 

بنیاد پهلوی هزینه‌های تحصیل شجاع‌زاده را تقبل می‌کند. به گفته خودش در شش سالگی اندازه یک معلم حقوق می‌گرفت، سالی دو دست کت و شلوار و لباس‌های دیگر برایش می‌فرستادند و تا وارد شدن به دانشگاه او را از لحاظ مالی پوشش دادند.

 

دکتر شجاع‌زاده در ادامه تعریف می‌کند: «خانم مصاحب را کردند قیم تحصیلی ما و ما را با کل خانواده منتقل کردند شیراز. اجازه ندادند پدرم دوباره ما را به روستا برگرداند و برای اینکه پدرم راضی شود، او را که آدمی بی‌سواد بود کردند کارمند آموزش و پرورش. در شیراز امتحان کلاس ششم را دادم اما چون از دِه آمده بودم گفتند در کلاس اول بنشینم و بعد به کلاس هفتم یا همان دبیرستان بروم. ما را گذاشتند کلاس اول ولی دیگر ما را یادشان رفت. هر روز توی یک کلاس می‌چرخیدم. یک بار کلاس اول می‌نشستم یک بار کلاس ششم. تا اینکه یک روز از شاهنشاهی یک آقای احقری نامی آمد دعوا، که ما گفتیم این بچه یک سال بماند و بعد بفرستیدش دبیرستان. چرا معطلش کردید؟ آن موقع دیگر کلاس چهارم بودم. ما را بردند در دبیرستان شاپور کلاس هفتم ثبت نام کردند.» ماجرا همینجا تمام نشد. مدتی بعد از طرف شاه نامه‌ای برای او فرستاده شد که «نور چشم ما را به کالج البرز تهران منتقل کنید.»

  

اگر برگردم هرگز پزشکی نمی‌خوانم

 

محمدرضا شجاع‌زاده بقیه دبیرستان را در تهران و در کالج البرز درس خواند و در یک پانسیون زندگی کرد. 16 سالگی دیپلمش را گرفت و مانند هر بچه دیگری کنکور داد. مکانیک دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف) و برق دانشگاه شیراز و با رتبه 9 پزشکی دانشگاه تهران قبول شد. در آخر به درخواست پدرش رفت پزشکی.

 

خودش در این باره توضیح می‌دهد: «من اصلا دوست نداشتم پزشکی بخوانم. در دبیرستان هم رشته‌ام ریاضی بود. دلم می‌خواست هواپیما طراحی کنم و هنوز هم به همین کار علاقه دارم. اما پدرم آمد گفت من می‌خواهم وقتی مردم، آدم‌ها سر قبرم فاتحه بفرستند. اما اگر برگردم هرگز دوباره پزشکی نمی‌روم. همین حالا هم از شغلم راضی نیستم و علاقه‌ای به آن ندارم.»   

  

در 9 سالگی دیپلم زبان گرفت

 

تمام این اسم‌هایی که بالاتر نوشته شد، از اسم خبرنگار کیهان و مامور شاهنشاهی آقای احقری گرفته تا شمس‌الملوک مصاحب و رئیس آموزش و پرورش شیراز دکتر حبیبی را آقای شجاع‌زاده به خاطر دارد و با سمت آن زمانشان تعریف می‌کند. به عنوان کسی که تنها آن زمان شش سال داشته، همه این‌ها را به خوبی با جزئیات در حافظه خود نگه داشته است.

 

او می‌گوید که حافظه‌اش زبانزد بقیه بوده و هنوز هم همکلاسی‌های آن دورانش برای همسر و بچه‌هایش از حافظه او تعریف می‌کنند. شجاع‌زاده خاطره‌ای در این باره برای هفت صبح می‌گوید: «سال اول دانشگاه یک درس داشتیم به اسم باکتریولوژی که 400 صفحه بود. امتحانش هم تستی نبود، تشریحی بود. سه چهار ساعت مانده به امتحان کتاب را باز کردم. همه می‌گفتند این امتحان را رد می‌شوی. وقتی جواب‌ها آمد دیدم که رد شده‌ام. رفتم به استاد اعتراض کردم که من را چرا انداختید؟ من همه جواب‌ها را نوشتم. استاد ورقه امتحانم را آورد و هشت سطر اول جوابم مثل هشت سطر اول جزوه بود؛ حتی حروف اضافه‌‌اش. فکر کرده بود تقلب کرده‌ام. مجبور شدم دو سه تا شاهد بیاورم که بگویند این آقا حافظه‌اش خیلی خوب است.»

 

آقای شجاع‌زاده علاوه بر هوش و حافظه خوب، در یادگیری زبان هم نسبت به هم سن و سالانش منحصر به فرد بوده است. تنها 9 سال داشته که از آموزشگاه ایران و آمریکا (که حالا به کانون زبان ایران معروف است) موفق شده دیپلم زبانش را بگیرد. زبان انگلیسی‌ را هم به لطف نشستن سر کلاس‌های خصوصی خواهرش یاد گرفته بود. وقتی او را پیش شمس‌الملوک مصاحب بردند او پیشنهاد داد که شجاع‌زاده را برای ادامه تحصیل به لندن بفرستند اما پدرش مخالفت کرده بود. بعد خانم مصاحب تهران را پیشنهاد می‌دهد که باز هم با مخالفت پدر روبه‌رو می‌شود. تا اینکه در آخر خانم مصاحب عصبانی شده و می‌گوید حداقل باید در شیراز بماند.

 

دکتر شجاع زاده می‌گوید بچه‌هایش هم تا حدی به او رفته‌اند. یکی از آن‌ها شیراز پزشکی خواند و برای تخصص دو سالی است که به آمریکا مهاجرت کرده. دخترش هم دندانپزشک است و دختر کوچکش هم کلاس یازدهم تیزهوشان است.

 

حالا دکتر شجاع‌زاده 67 سال سن دارد و 30 سال است که در داراب دکتر متخصص گوش و حلق و بینی است و همه عکس‌های روزنامه‌ها و دیپلم زبان و دیگر خاطرات مربوط به آن روزها را نگه داشته است.

 

 

کدخبر: ۵۶۰۵۶۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر