زاد روز نقاش لحظهها | تولد سهراب سپهری...

روزی که کلمه رنگ میگیرد: به میزبانی سهراب
هفت صبح| برگی از تاریخ امروزمان متعلق است به سهراب سپهری؛ چهاردهم مهرماه است؛ و در این میانه پاییز که باد، عطر سیب و خاک نمخورده را میآورد، تقویم ورق میخورد تا برسد به نامی که فقط شاعر نبود، نقاشِ لحظهها بود و کاشف سادگی. سهراب سپهری، متولد کاشان، زاده چشماندازی دیگر.
همیشه این تاریخ، برای اهل دل و اهل اندیشه، یک روز نیست؛ یک دعوت است. دعوتی به کنار زدن پردههای عادت و تماشا کردن دنیا از زاویهای که او تماشا میکرد. زاویهای که در آن، خدا در یک قدمی ما بود، زیر «چتر دانایی» و زندگی، آبتنی کردن در «حوضچه اکنون» بود.
صدای پای آب و زنگ نقاشی
سهراب نیامد که شعر بگوید، سهراب آمد که مرزها را محو کند. او با قلممویش، کلمات را رنگ کرد و با کلماتش، بوم زندگی را نقاشی کشید. شعر او، صرفاً وصفِ طبیعت نبود؛ کشفِ فلسفه هستی در کالبد یک درخت، یک قایق، یک جاده بود. وقتی از «صدای پای آب» سخن میگفت، در حقیقت به ما میآموخت که چگونه صدای قدمهای خودمان را در مسیر زندگی بشنویم؛ بیدغدغه، زلال و جاری.
جهانبینی سهراب
«زندگی، تر شدن پی در پی، زندگی، آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.» این جمله، چکیده تمام جهانبینی سهراب است. او از ما میخواست که به جای حسرت دیروز و اضطراب فردا، در همین لحظهای که نفس میکشیم، حضور داشته باشیم. حضور کامل و مشتاق. میگفت: «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.» و این، تنها یک توصیه نبود؛ یک تکانه وجودی بود برای زدودن غبار از پنجره ادراک ما.
سهراب، همزمان که نقاش بود، شاعر هم بود؛ اما نه شاعری که کلمات را به بند کشد. او کلمات را آزاد میکرد تا خودشان مسیرشان را به قلب مخاطب پیدا کنند. شعرهایش، پُر از مکثهای معنادار، سکوتهای گویا و پرسشهای بیپاسخ بود که جوابی جز در درون خودمان نمییافت.
آن سوی دیوار سکوت
جهان سهراب، جهانی بود که در آن، سفر، صرفا جابهجایی فیزیکی نبود، سفر یک سیر درونی بود. از کاشان تا پاریس، از پاریس تا هند، او همیشه در جستجوی «هیچ» بود؛ هیچِ مطلقی که در واقع «همه چیز» بود. آن آرامشی که پس از عبور از هیاهوی جهان به دست میآید.
در روزگاری که ما اسیر خبرهای شتابزده، قضاوتهای عجولانه و دیوارکشیهای بیمعنا هستیم، سالروز تولد سهراب، بیش از هر زمان دیگری، یک تلنگر است. او به ما یادآوری میکند که هنوز هم میتوان «گل سرخ» را در حیاط کوچک خانه یافت، هنوز هم میتوان با «نور» همصحبت شد و هنوز هم میتوان به آن «سادگی آبی» پیوست که سالهاست گم کردهایم.
جشنی برای حضور ابدی
امروز سوگنامهای برای غیبت فیزیکی او نیست، جشنی است برای حضور ابدیاش در تار و پود فرهنگ و هنر ما. سهراب نمرده است. او هر صبح، در لبخند کودکانه یک رهگذر، در خطوط بیتکلف نقشی بر دیوار و در زمزمه عاشقانه باران بر شیشه پنجره، دوباره متولد میشود.
او به ما آموخت: «و نترسیم از مرگ. مرگ پایان کبوتر نیست.» و این یعنی، ما تا ابد در این بوم بیانتها، میتوانیم در پی آدرس خانه دوست باشیم. کافی است که جور دیگر ببینیم.