مشتلق بدهید؛ غلامرضا از ابنبابویه فرار کرده

5 شهریور سالروز تولد غلامرضا تختی است؛ خاطرهنگاری با او اندر خم کوچههای تنگ و تاریک خانیآباد
هفت صبح| درباره جهان پهلوان تختی، بزرگمرد کشتی ایران شخصیتی که حالا با گذشت 58 سال از زمان مرگش، هرگز از حافظه عمومی مردم ایران پاک نشد. غلامرضا دستاوردهایی ماندگار و تاریخی را در زمان خود به یادگار گذاشت؛ مدال طلای المپیک ۱۹۵۶ ملبورن، جهانی ۱۹۵۹ تهران،۱۹۶۱ یوکوهاما و آسیایی ۱۹۵۸ توکیو و مدال نقره المپیک ۱۹۵۲ هلسینکی، المپیک ۱۹۶۰ رم، جهانی ۱۹۵۱ هلسینکی و ۱۹۶۲ تولیدو ۸ مدالی است که تختی به دست آورد اما امروز در سالروز تولدش یادداشت خواندنی و متفاوت ابراهیم افشار و دیدن عکسهای کمتر دیده شده از تختی را برایتان انتخاب کردیم.
استقبال مردم از تختی پس از کسب مدال طلای المپیک ۱۹۵۶ ملبورن
نه. غلامرضا به خیابان برگشته است. به دانشگاه. به خانیآباد. خودم با همین چشمهای تراخمیام دیدم. نمیدانم در کدام گرگ و میش غریب یا غروبی جانگداز از قبرش در ابنبابویه بیرون زده است. اما دیدم که به زندگی برگشته است. من او را با همان پالتوی ماهوت خاکستری دیدم که چشمهایش هم کمی نم داشت. دیدم که برگشت یک دل سیر از خانیآباد تا خیابان دولت را گز کرد. دیدم که جلوی گلفروشی رزنوار ایستاد. دیدم که دم بقالی حسین آقاموتور مکث کرد. دیدم که مقابل دانشگاه تهران ایستاد و به افق نگریست. دیدم که تا زندان قزلحصار رفت تا برای کسی سند بگذارد.
تختی در حاشیه بازیهای آسیایی ۱۹۵۸ توکیو
من او را جلوی پزشکیقانونی با چشم گریان دیدم. توی بهشتزهرا. توی درکه. همه جا او را دیدم. خود خودش بود. نه پیر شده بود، نه جوان مانده بود. دستهایش توی جیب پالتویش بود و بفهمینفهمی بغض داشت. تا بهارستان رفت. برگشت چهارراه ولیعصر.
دیدم که با خودش داشت حرف میزد. سراغی از بابک و شهلا هم نگرفت. دنبال گمشدههایش بود. من او را همه جا دیدم. نه در خوابها و رویاهایم که در خیابان. که در کوچه و بازار. آن پالتوی خاکستری ماهوتش را هم پوشیده بود و دستهایش در جیب پالتویش بود و نشان به آن نشان که کلاه لبهدار گذاشته بود سرش.
غلامرضا تختی در جشنواره جهانی ۱۹۵۵ ورشو لهستان (تاریخ ایرانی)
بعد با خود گفتم خدایا این نه یک تناسخ زیبا که یک رجعت غریب تاریخی است. شاید هم اسمش تولدی دوباره باشد. یا هر چیز که من اسمش را نمیدانم. خودت اسمش را هر چه میگذاری بگذار. اما من دیدم که او بعد از 58 سال دوباره زنده شده و دلنگران در مقابل قنادی روحالله جیرهبندی در حوالی خیابان انقلاب ایستاده است. تعقیبش که کردم دیدم از گلفروشی رزنوار در ولیعصر برای جوانان ناکام وطنش، یک دسته قرنفل تَر و تازه خرید. دیگر مطمئنم که به هتل آتلانتیک برنمیگردد.
غلامرضا تختی و ویگن سال 1344
این لابد از بدطالعیام بود که هر کس دل به یکی میبازد و من دل به او باختم. چنان بد باختم که نزدیک به نیم قرن از زندگی را به جستوجوی او و نوشتن درباره او سپری کردم. درباره چشمهای شرمگینش نوشتم. درباره چال گونههایش. درباره دستهای بخشندهاش. درباره چهارشانگیاش. درباره مادر و آبجی نرگس و رفقای جان و جگرش. اندازه موهای سرش مطلب درباره او نوشتم چون او تنها روشنایی زندگی من بود. اما راستش را بخواهید چندسالی هست که از او دیگر بریدم. بریدم وقتی دیدم که در دهان مردم و بوقچیهای رسانه ملی تبدیل به کلیشه شده است.
اهدای جوایز مسابقات داخلی کشتی توسط دکتر ایزدپناه به پرویز سیروسپور و غلامرضا تختی
بریدم وقتی دیدم که صدها سالن ورزشی و استادیوم و ورزشگاه و خیابان و میدانچه به نامش است ولی حتی یک بنبست فسقل به اسم منصور امیرآصفی نیست. بریدم. خسته شدم بریدم. عشق دیرسال من از دستم رفت و من دیگر از قالب آن ثناگوی یکطرفه افسانهسازِ افسونپرور بریدم. برای اینکه از خود انتقام بگیرم رفتم سراغ ضعفهای زمینیاش. رابطهاش با شهلا. عشقهای موقتی دوران محروم جوانیاش. ضعفهای مشکوک مردانگیاش که ساخته و پرداخته همنسلان حسود و عقدهایاش بود. انگار این چیزها را نه برای شکستن او که برای توبهکاری خودم نوشتم که بگویم دیگر دوره افسانهسازی و اسطورهپروری گذشته است.
تختی در حاشیه المپیک ۱۹۵۸ توکیو
به خود میگفتم او صدکفن پوسانده و معرفتش برای این جامعه عقیم هیچ محصولی نداشته است اما تو هر سال در سالروز تولد و مرگش، هنوز اندر خم کوچههای تنگ و تاریک خانیآباد، لیلی به لالای او میگذاری و خودت را موظف میدانی که خاطره گنگ و پنهانی را از چنته رفقا یا تاریخ بخت برگشته این سرزمین، بکشی بیرون و دوباره سر او را به سر شیر و سر شاه تشبیه کنی. اندازه موهای سرم در وصف او مطلب نوشتم اما هیچ حاصلی در دیدرس من نبود که بگویم نوشتن از او منجر به تولید تختیها میشود. نهتنها منجر به تولد تختیهای کوچک و رستمها نشد بلکه دنیا از افراسیابها و شغادها پر شد.
آنقدر شعارهای اوستاپُفکی در توصیف و تعریفش بر زبان راندیم که خسته شدیم و برگشتیم به برداشتن تبر و شکستن تندیساش که این بار از خود انتقام بگیریم، نه از جامعهای که مدیرانش اهل جویدن تکرار مکررات بودند و خود چون به پستو میرفتند آن کار دیگر میکردند.
تختی در پیست اسکی
تو نیز نمیدانستی. ما فقط یکبند نشسته بودیم پشت هیکل زیبای او و شعارسازی میکردیم. وقتی هیچ محصولی از این زمین عقیم تبلیغاتی به دست نیاوردیم از فرط لجاجت، برعکس عمل کردیم. نوشتیم که او قهرمان عصر مدرنیته نیست. نوشتیم که او اگر سرش را بالا نمیآورد و به هیچ زنی نگاه نمیکرد ریشه در پاکچشمی صرف او نداشت بلکه این نیز نوعی بیماربودگی است و ریشه فرهنگی دارد.
حالا او را با قواعد روانشناسی عصر مدرنیته روانشناختی کردیم بلکه انتقام کثافتکاریها و کم آوردنها و کاستیهای خود را از او بگیریم. نوشتیم که او قهرمان مجسم عصر خودش بود نه عصر دهه هشتادیها که به هیچ منجی زمینی ایمان ندارند. میدانستیم که مرگ از او اعاده حیثیت کرد و خواهد کرد و اگر زنده میماند به کمبودها و تسلیمهای بسیاری دچار میشد و از هاله قدیسگونهاش بیرون میآمد.
میدانستیم که عاشق چشمهای نرگسی و شرمگین دختران دهه چهل حالا نمیتوانست عاشق این دخترکان بوتاکسی باشد که به صورت سریدوزی شده و با جراحیهای زیبایی همه شبیه هم شدهاند. طبیعی بود اینکه اگر زنده میماند او نیز در این وانفسا کم میآورد. بدیهی بود...