یادداشت ابراهیم افشار| تکافتادگی قوشها
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: فیلم دیدن من مدل آدمیزادی نیست. یک روز تماشای لوکیشنی جگرم را سوراخسوراخ میکند و یک روز دو حبّه انگور سیاه در دو چشم جنونگرفته یک بازیگر، یا موسیقی فیلافکن فیلمی زیبا و قصهای پر از افت و خیز که کمر آدم را رگ به رگ کند. من سینما را با همین نگاههای تجریدی دوست داشتم.
قدیمها حرف خوب را از دهان داریوش مهرجویی میشنیدم که در گفتوگویی با مجله فیلم زمستان ۱۳۵۱ علنا گفته بود که «یک زمان چنان عاشق سینما بودم که هر فیلمی را هر چند مزخرف و مهمل میدیدم. و اینطور توجیه میکردم که آدم حتی از فیلم بد هم چیز یاد میگیرد.» او کمی بعد اما فهمید که فیلم بد، آدم را افسرده و عقیم میکند.
پس طلبه چاپلین و باسترکیتون شد و زندگی را در قاب کارتون دید:«وقتی که حجابهای کاذب از زندگیتان کنار برود، میبینید که در پشتش یک کارتون شفاف و تمیز هست.» به نظرم راست میگفت. همان کارتونها بود که گاهی مرا از عذاب زندگی الیم میرهاند نه مناسبات حاکم بر سینما که ازش سر درنمیآورم و نمیخواهم دربیاورم.
یک روز الکی الکی عاشق لاس زدن جلال مقدم با سینما میشدم که معتقد بود«انسان یک گیاه متفکر است»و یک روز دیوانه گرایشهای چخوفی شهیدثالث که میگفت «عدالت از پی تو لنگان لنگان قدم خواهد برداشت». یک روز به دنبال «آلاامریکن» بودن کیمیایی بودم و یک روز فهمیّات آقای بیضایی از حوزه نمایش و سینما، جگرم را سوراخ سوراخ میکرد.
یک روز درگیر استوان گال میشدم که عاشق قوشها بود و میگفت «همه چیز در سکوت متولد میشود و این یک عادت ناپسند و غلطی است که همه هیاهوها برای کارگردانها به پا میشود» و روز دیگر در همان عوالم جوانی برای برتولوچی غش و ضعفه میرفتم که تنبان آمریکاییها را روی سرشان میکشید و من قاطر نمیدانستم که چرا باید با این یانکیها اینقد مخاصمه کنم. اما بعدها فهمیدم همه چیز از دست رفتنیست. حتی عادتهای سینمایی من.
دو: آن اوایل برای دیدن فیلم بنبست آقای صیاد، یازده روز هر روز از ساعت ۱۲ظهر میرفتیم جلوی سینما متروپل و تا هشت شب میایستادیم بلکه راهی برای ورود پیدا کنیم و دوباره دست خالی به خانه برمیگشتیم. به گمانم یک تومان برای دو بلیتمان کم داشتیم و هیچ رقم کسی دلش به حال ما نمیسوخت. گرسنه و تشنه جلوی سینما میایستادیم و آپاراتچی را نگاه میکردیم که هیچ خیالش نبود از اینکه ما یک تومن کم داریم برای ورود به سینما.
اما باز حیا نمیکردیم فردا دوباره با همان پول ناقص برمیگشتیم جلوی سینما. بالاخره یک روز یک بابایی یک تومان ناقصیمان را جور کرد و رفتیم بنبست را دیدیم. مری آپیک و پرویز بهادرو قصه ناگفته چریکی که خواهرش عاشق مامورامنیتی شده بود و نمیدانست او در پی صید برادرش است.
فیلم با آن چشمهای نرگسی دخترک نقش اصلی، جان میداد برای دوره نوجوانی ما که عین قاطر عاشق میشدیم و عین سنجاقکها له میشدیم در فراق چشمهای غیرقابل تصاحب کسی که آدم حسابمان نمیکرد. یکجوری عاشق بنبست شده بودیم که اصلا انگار خودمان در فیلم بازی کرده بودیم یا تمام فیلم در کوچه هر کدام از ما جریان داشت. بعدها در دوران کشف ویدئو بارها و بارها این بنبست را قاچاقی پیدا کردم و در شبهای بمباران تهران به تنهایی دیدم.
نه تنها در چشمهای مری آپیک که در تُن صدای پرویز بهادر دنبال گمشدههامان میگشتیم. اگر این فیلم را ۱۸بار در ظلمات وحشتناک شبهای موشکباران دیدم برای این بود به این فکر کنم که چرا هیچ چشمی مثل چشمهای مری آپیک، زندگی ما را ارغوانی نکرد. به یاد روزی که گرسنه و تشنه جلوی سینما متروپل میایستادیم و یک تومان برای خرید دو بلیت کم داشتیم. سینما، زندگی ما را دوبار دوبار تباه کرده
بود.
سه: بعدها در یک دورهای عاشق فیلمهای زیرزمینی شدم و سپس برای سالهایی از سینما بریدم. هنوز نمیدانستم لذتی را که یک هندوانه میتواند به آدم ببخشد صد سال سیاه هیچ کارگردانی نمیتواند به آدم هدیه کند. حالا زنم هر چه عاشق فیلم باغبان هندی بود من گیر کرده بودم توی لوکیشن تاثیرگذار فیلم «خواب زمستانی» ساخته نوری بیلگه جیلان و نمیدانستم چرا اینقدر «آیدین»، دل و دین از دستم ربوده بود. باورم نمیشد در سراسر جهان جایی مثل لوکیشن این فیلم پیدا شود و برف، آدم را اینقدر جوان نگه دارد. بعد از برتولوچی، این بار بیلگه جیلان انگار انگشت روی رگ حساسم گذاشته بود و بیخ گلویم را چسبیده بود.
گمان میکردم من قبلا در دورههایی همه فیلمهایش را زندگی کردهام. او از مشکلاتی چون عدم ارتباط انسانها با همدیگر، تکافتادگی و گستردگی سایه مرگ بر سر زندگی ما میگفت که دو سر طناب خوددرگیریهای من بودند ونیز از جهانی لبریز از بدبینی و تحقیر و تملق میگفت و من حاضر بودم به خاطر این چیزها عطای زندگی را بر لقایش ببخشم. حالا سینما نه تنها ارزش یک هندوانه زرد را پیدا کرده بود که برایم از عطر قدیمی «دستنبو» هم بهتر بود.