پرواز سنجاقکهای سمج دور نور چراغ زنبوری
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | دلم هوای خوابیدن روی پشتبامها را کرده. همینطور پرواز سنجاقکهای سمج دور نور چراغ زنبوری. دلم هوای عاشقانههای قبل از شکست را هم کرده؛ به شرط اینکه در آستانه متمایل شدن به تلخی، متوقف شود. فیلم دوباره عقب برگردد. فقط به این شرط دوستشان دارم.
برای همین هم اصرار کردم. آنقدر اصرار کردم که مادربزرگم رخت را برد بالای پشتبام. آنجا خوابیدم. ترسش این بود نصفشب از آن بالا بیفتم پایین. چه میدانست قبلا افتادهام. یک بچه شانزده هفده ساله، زیر لحاف سنگین دستدوز. جیر جیر وزغها بند نیامد. عاشق بودم. باد هم آمد. نه خیلی تند؛ آنقدر که حرفهای خاص زیرگوشی با شاخهها را بشنویم.
میدانید چند وقت است دل صاف ندیدهام؟ خدا مثل اینکه شب را تازه شسته باشد، آن بالا پهن کرده باشد، تا این حد شبهای روستا تمیز بود. جزئیات ستارهها به هر چیزی قابل تعمیم بود. تپههای حواشی شبیه دختری که دوست داشتم، در خواب بود. و ماه نبود. چون حقیقت نباید همیشه بیاید؛ حقایق خرد کوچک را همیشه نباید محو کند.
آدمِ خسته فقط سنگ تیرکمان را دست یک پسربچه زیر تیرکِ تنها چراغ کوچه میفهمد. من پدرم کارمند دولتی بود و اولین سری گوشیهای همراه را ثبت نام کرده بود. نوکیا را یادتان هست؟ اولین سری گوشیهای سنگین آن، حالا دست من بالای پشتبام بود. کش رفته بودم. چون در فکر حرف زدن با او بودم؛ تا خودِ صبح.
توی سیاهی چشمها ولی روباه دیدم. بعضی وقتها فکر میکنم جهان سرد است. از پوست ما چرا اینهمه شال بافته است؟ من آن شب بعد از یکی دو ساعتی که همه بخوابند بالاخره زنگ زدم و خاطرم هست حرف زیادی هم نزدم. چون همه چیز به هم خورده بود. او دختری چند سال از من بزرگتر بود و برای خودش به نتایجی رسیده بود. نتایجی که چندان مهم نبود؛ مهم همان خداحافظی آخر بود. گوشی را که قطع کردم، صدای مرغ حق میآمد از باغ. حرفش را دنبال کردهاید؟
حقیقت کوتاهی دارد که شما را منتظر برای «حَق»های بعدی میگذارد اما هیچ قطعیتی برای تداومشان وجود ندارد. زیستن، راهِ پرخطری نیست؟ شبیه پریدن از جایی پُر از مِه رو به جایی که نمیدانید دریاست یا دره، نیست؟ حالا از آن روزها خیلی گذشته ولی خداحافظیها را من هیچوقت یادم نمیرود؛ بهخصوص که اگر به دیدارهایی در سالهای بعد منجر شود؛ زمانی که اتفاقات تلخ زندگی فقط سایهای رنگین را به یاد میآورد؛ سایههایی هاشورخورده و رَج رَج.
من بعد از بیست و چند سال دوباره او را دیدم. همه اینها را برای این نوشتهام. و برای اینکه بگویم هیچ چیزی انگار در گذشته نکاشتهام. هیچ برداشتی از آینده ندارم. زندگی این روزها برایم فقط در همین لحظهای جریان دارد که هست؛ رایحهای ملیح و ملایم که دیگران گفتند گذشت، گفتند رفت. ولی من به این نتیجه رسیدهام که درختهای تشنه حتی صبر نمیکنند؛ صبوری آنها در لحظه است.
یا رودخانهها به قصد جاری شدن نمیآیند. هستیشان در همین آمدن است. اصلاً چه احساس خوبی دارم زندگی که دیگر تو را نمیفهمم. چه حس خوبی دارم که فقط بنشینم دور این آلاچیقهای کهنه، او بگوید: «خب بعد از این همه سال، خیلی هم عوض نشدی» من بگویم: «آره، عوض نشدم»، دروغ بگویم.