معرفت آقا محمود در پذیرایی از شهید نواب
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | در ماجرای اختلاف نواب صفوی و فدائیان اسلام با آیتالله بروجردی با دو گرایش مهم روحانیت آشنا شدیم؛ گرایش اول که امید داشت بتواند حکومت پهلوی را به رعایت شعائر اسلامی ملزم کند و گرایش دوم که امیدی به اصلاح حکومت پهلوی نداشت و با استفاده از نیروی مسلحانه حرکت به سمت ایجاد حکومت اسلامی را راهبری میکرد.
آنها حضورشان در نهضت ملی شدن نفت به این امید بود که دولت مصدق ایران را به سمت حکومت اسلامی بر مبنای احکام و فقه اسلامی هدایت کند. گرایش سوم اما به آیتالله کاشانی متعلق بود که در آن اهداف ضداستعماری مقدم بر نگاههای دیگر بود. آیتالله کاشانی میخواست پلی میان جریان نیرومند اسلامی با نهضت ضداستعماری ملی شدن نفت ایجاد کند.
این نگاه به وضوح حرکت اسلامی ایران را به افقهای جدیدی رهنمون کرد. او با سبقه روحانیت خود توانست فدائیان اسلام، بازار و تودههای مذهبی مردم را پای نهضت ملی شدن نفت بکشاند. اما از همان سال ۱۳۳۹ فدائیان از نهضت جدا شدند و آیتالله کاشانی هم از نیمه دوم سال ۱۳۳۱ تصمیم گرفت دیگر از نهضت ملی شدن حمایت نکند.
هر سه گرایش در سالهای بعد از کودتا شکست خوردند. هرکدام به نوعی و خب آیتالله خمینی یک دهه بعد بالکل روش دیگری را اتخاذ کرد.اما اینها را گفتم تا به داستان امروز برسم؛ ماجرای آیتالله طالقانی. روحانی محترم و متنفذ تهران که همچون آیتالله کاشانی متوجه اهداف ضداستعماری در جریان حرکت اسلامی شده بود و امید داشت که همیاری ملیگراها و مذهبیها جامعه معتدلتر و حکومت منصفتری را بر سر قدرت بکشاند.
او دوستی نزدیکی با آیتالله کاشانی داشت، هرچند ۲۰سال از او کوچکتر بود. او هم مثل آیتالله کاشانی با فدائیان اسلام هم ارتباط و حتی فراتر از آن رفاقت داشت. در موقعیت عجیبی یکی از معتدلترین و روشنفکرترین روحانیون کشور و بسیار نزدیک با طیف ملیگرا، رابطهای عمیق با اعضای فدائیان اسلام داشته است؛ آنقدر عمیق که فدائیان اسلام خانه آیتالله طالقانی در تهران و خانه پدریاش در طالقان را جزو مخفیگاههای همیشگی خود میدانستند.
چند روایت از عبدخدایی که آن زمان نوجوانی ۱۷ساله بود:
* بعد از ۲۸مرداد ۳۲، فدائیان اسلام به نشانه مخالفت با حکومت زاهدی و دربار، دهه محرم را در مسجد شاه مراسم عزاداری برپا کردند. از جمله افرادی که در آن مجلس سخنرانی کردند، یکی هم آیتالله طالقانی بودند که دو شب سخنرانی کردند. جلوی در مجلس هم شهید نواب، شهید عبدالحسین واحدی، شهید خلیل طهماسبی، آقای طالقانی و من میایستادیم.
* رسم آقایان علما این بود که روی زمین مینشستند، ولی ایشان در کتابخانهاش میز و صندلی داشت. آقای طالقانی از روحانیون مدرن تهران بود.
* بعد از ترور نافرجام حسین علاء توسط مظفر ذوالقدر، رژیم تصمیم گرفت به هر نحو ممکن خود را از دست فدائیان اسلام خلاص کند. دیگر هیچجا برای ما امن نبود. بالاخره شهید نواب به این نتیجه رسید که به منزل آیتالله طالقانی (در امیریه، قلعه وزیر) برویم و به من مأموریت داد بروم و به ایشان خبر بدهم. من سوار تاکسی شدم و خودم را به منزل مرحوم آیتالله طالقانی رساندم و قضیه را گفتم. ایشان گفتند: خانهام تحت نظر است و رژیم میداند من با شما ارتباط دارم، بنابراین قبل از هرجایی برای دستگیری شما به اینجا خواهند آمد. من گفتم: آقای نواب گفته: آقا سیدمحمود، خیلی مرد است! آقای طالقانی هم گفتند: خانه خودتان است، تشریف بیاورید!
* آن شب همراه با شهید نواب، شهید سیدمحمد واحدی و شهید خلیل طهماسبی به منزل آیتالله طالقانی رفتیم. هوا سرد بود و مرحوم طالقانی منقل پر از آتشی را آوردند تا گرم شویم. … فردا صبح زود، شهید نواب روی بام رفت که اذان بگوید. آقای طالقانی مرا بیدار کردند و گفتند: برو جلوی او را بگیر، مگر نمیداند ساواک دربهدر دنبال اوست؟… روی پشتبام رفتم و گفتم آقای طالقانی به این کار شما راضی نیست. شهید نواب اذان را قطع کرد و گفت: اگر صاحبخانه راضی نباشد، کار من شرعی نیست.
* بالاخره یک شب چهارشنبه بود که شهید نواب دیگر ماندن در منزل مرحوم طالقانی را صلاح ندانست و تصمیم گرفت برود. مرحوم طالقانی ۵۰تومان پول داشتند که نصف آن را به شهید نواب دادند. یادم هست لبادهاش را شسته بودند و خیس بود و لباده مرحوم طالقانی را گرفت که بعد هم با همان اعدام شد.
* مهدی طالقانی هم میگوید: در چندروزی که مرحوم نواب در منزل ما بود با ما صحبت میکرد و بازی میکرد، چون بههرحال ما مجبور بودیم در خانه بمانیم و همبازی هم نداشتیم و مرحوم نواب هم نمیتوانست بیرون برود. این خاطره جزو خاطرات بسیار خوب من بود و این عطوفت و مهربانی نواب بود. یعنی زمانی که نواب منزل ما بود خیلی به ما خوش گذشت.
خاطرهای از صمیمیت مرحوم طالقانی و مرحوم نواب به یادم آمد که بد نیست نقل کنم. مرحوم نواب وقتی قصد رفتن به مصر برای موتمره اسلامی را داشت، به مرحوم طالقانی میگوید که پسرعمو، من عبای خود را به خشکشویی دادم و حاضر نشده است، شما عبایت را به من بده و فردا برو عبای مرا بگیر و بپوش. یعنی رابطه آنها اینقدر نزدیک بود.