یادداشت ابراهیم افشار در ستایش شورشی آغلنشین
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: ما اوباش، ما اراذل، ما زخمخوردهها، ما بیکسها و پاپتیها در سوگ قهرمانمان بدحالیم. در سوگ لوطیمان. بزنبهادر محلهمان. داداش بزرگمان. پسرخاله موفرفریمان. بدحال از این نظر که میدانیم دنیا دیگر روی دستش نخواهد دید. ما اوباش، ما اراذل، ما شکستخوردگان قشنگ میدانیم که اگر خود نیز جای دیهگومان بودیم جانوری درندهخوتر و خودویرانگرتر از او میشدیم. ما اراذل ما اوباش ما زخمدیدگان و شکستخوردگان چشمهایمان عجیب شبیه هم است. موهای فرفریمان، ضجههامان، رویاهامان و مدل نابودشدگیمان عجیب شبیه هم هست.
حتی مادرهایمان هم شبیه هماند. ما اراذل، ما اوباش، چرا انتظار داشتیم دیهگومان با لباس-های اتوکشیده و بیهیچ خلافی و عصیانی، در خانه لاکچریاش نقش یک ستاره پاستوریزه را بازی کند و اتومبیلهای پرندهاش را به خبرنگاران شبکههای سبک زندگی نشان دهد؟ ما اوباش، ما اراذل، اگر خود نیز در مکانی آخرالزمانی چون ناپل دهههشتاد میزیستیم در آغوش بچهمافیاهای ایتالیا دراز به دراز و خمار به خمار میافتادیم.
چرا باید مالدینی و بکنباوئر میشدیم؟ ما اراذل ما اوباش، اگر جای دیهگو بودیم نهایت رویای از خود گذشتگیمان همین میشد که تراژدی را بیشتر از سانتیمانتالیسم دوست داشته باشیم و مثل خودش نهایت آرزویمان این باشد که اگر زنان هرجایی ناپلی برای تلفشدگیمان آبغوره بگیرند بهتر از این است که بچههای دانشگاه شریف و کمبریج، بَنر دیواری تسلیت بزنند.
* دو: ما اراذل، ما اوباش بیکس، ما زمینخوردگان ویلان و سرگردان جهان، وقتی آن صحنهای را که دیهگو با پیرهن بارسا در یک دعوای گروهی نفر به نفر و تیم به تیم در روی چمن شرکت میکرد تماشا میکردیم انگار که خودمان جای او مشت میخوردیم و فردا صبح، گونه راستمان کبود و کج شده بود. وقتی او را در آن حال بزنبهادری نگاه میکردیم که پیرهنش پاره است و از دماغش خون میچکد و در بینفسی کامل به بیرون هدایت میشود انگار داداش بزرگمان بود.
ما اراذل، ما اوباش، ما کتکخوردگان همیشه زیردست اگر عاشق او شدیم به این خاطر بود که قبلش با قیصر کیمیایی، طیبخان، امیر موبور، مرتضی تکیه و اصغر ننهلیلا همذاتپنداری کرده بودیم. با اکبر. با مجتبا. با عزیز فنر. ما توقع نداشتیم همه بچههای وسط جنگ دستهجمعی همدیگر را آش و لاش کنند و او مثل فکلیها دست به سینه بایستد و تماشا کند. نه، مقّدر است که دیهگو خود در نقش برادران هفتکچلان بیاشوبد و خنجر در قلب بازیکن حریف فرو کند.
ما اراذل، ما اوباش فرودست، وقتی که فقیرترین شهر اروپا، گرانترین بازیکن جهان را به خدمت میگرفت و ناپل غرق در شادی میشد انگار که خودمان در نظامآباد و قلعهمرغی و مهرآبادجنوبی و ته زاغهها و کارگاههای آجرپزی صاحب یک قهرمان شدیم. مطمئنم که اگر داداش مرتضا و اسد سرباز هم آنجا هنگام ورود به ناپل در نقش دیهگو ظاهر میشدند اولین کارشان این بود که در قهوهخانه پاتوق پستترین آدمهای شهر، یک پپسی مردافکن بخورند و لولِ لول، به ماه نگاه کنند و بعدش به فکر این باشند که چطوری میتوانند برای شادی آن مردم بیرویا در چمنهای اساطیری قتل کنند.
اگر آن یاغی دلپذیر موفرفری هنگام ورود به ناپل و مواجه شدن با لشکر فیلمبردارها که از او میپرسیدند چه انتظاری از ناپل داری؟ میگفت«انتظار احترام»، ما یک عمر است از دولتهامان و مامورهامان همین یک انتظار را داریم. ما هم جای دیهگو بودیم میگفتیم آقای روحانی، آقای جهانگیری، خانم مرکل، آقای آفتاندلیلان، لطفا احترام ما را نگه دارید و توی رختکنی به مادرمان فحش ندهید.
ما هم جانمان را در میدان برایتان میگذاریم. باید جای ما اوباش و اراذل و پاپتیهای یتیم باشید تا بفهمید که وقتی هیچکس احترامتان را نگه نمیدارد این درد مهلک را فقط میتوانید با جانفشانی در راه گل زدن با دست جبران کنید. بله از ازل هیچکس به ما اوباش و اراذل و زخمدیدگان جهان احترام نگذاشته است. ما از طرف تمام احترامندیدههای جهان انتظاراتی داریم وگرنه میرویم محتاط! میشویم. شاید در این دنیا که هیچکس حرف ما را نمیشنود ما اراذل ما اوباش ما آدمهای برخاسته از دوزخ، قهرمان اساطیریمان چیزی در دیهگو باشد که انتقام تمام نابرابریهای اجتماعی را در قصاص فردی تعیین کند.
قصاصی که شلاق و زندان نیست. یک شوت زوزهدار از پشت هیجده است یا دریبل همزمان چند قهرمان کاکلزری شیکانپیکان بر روی چمن. تنها در همین مستطیل شّرپرور است که ما آدم حساب میشویم و مشکلات موقتا جایش را به آسپرینبچه میدهد. تنها در همین زمین صدمتر مربعی که با گچ از بقیه دنیا جدا شده است و قهرمانان صورتگچی انتقاممان را از سیاستمداران زردنبو میگیرند.
* سه: ما اراذل، ما اوباش بیدل هم اگر جای دیهگو بودیم در اولین روز ورودمان به باشگاه ناپولی بدیهی بود آن چشمهای رمیده و هراسیده را به صورتمان سنجاق کنیم. آن چشمهای جوجهخروسی بیپناه و از خودرسته. ما اراذل ما اوباش هم مثل دیهگو وقتی که خبرنگاری درباره گروه کامورا ازمان میپرسید و رئیس باشگاه ناپل در شمایل یک بزنبهادر همه مخبرها را با تیپا از اتاق مصاحبه بیرون میکرد میفهمیدیم که جایمان اینجاست نه مونیخ. نه کپنهاگ. نه استکهلم.
نه توکیو که کارخانههای تولید قهرمانان قانونگرا و الکترونیکیاند. ما اراذل ما اوباش زردنبو هم وقتی مثل دیهگو برای چندتا روپایی زدن به روی چمن ناپل میآمدیم و ورزشگاه منفجر میشد میفهمیدیم که اینجا عین ننّوی مادری، خانه واقعی ماست. ما هم با دیدن ناپلیها میفهمیدیم که دقیق و درست به قتلگاه خودمان آمدهایم. به قربانگاه و کشتارگاه خودمان. اگر مافیا پسرخاله موفرفری ما اراذل و اوباش جهان را زمین نمیزد مگر تا کجا جا داشت که بزرگتر و فربهتر و قدیستر شود؟ دیهگو واقعا برای ناپل ساخته شده بود. همچنان که ما برای کشتارگاه خودمان. او نمیتوانست با تاج روی پیرهن تیم سلطنتی رئالمادرید یا حتی بچهمثبتهای مونیخ کنار بیاید. جبر جهان به هم میریخت قربان.
* چهار: ما اراذل و اوباش فرودست و مغموم، زادگاه دیهگو را در فیلمها دیدهایم. ویافیاریتو فقیرنشینترین بخش بوئنوسآیرس را که عینهو زادگاه خودمان بود. مثل زاغههای دهه ۴۰ مان. نه جادهای، نه آب آشامیدنیای، نه درسی. نه معلمی. نه عشقی. نه چخوفی. نه لیلایی. درست مثل ما اراذل و اوباش و پاپتیها، غوطهور در کمال هیچ. اگر او در یک اتاق با پدر و مادر و چهار خواهر بزرگتر از خودش زندگی میکرد ما با خانوادهای پرتعدادتر از او در یک آغل میزیستیم.
توقع دارید از چنین دوزخ انتهایجهانی، کدام قدیسگرا ظهور کند و خود را از دست اینهمه تفریحات دوزخی سالم نگه دارد و سالم بمیرد؟ ما اراذل و اوباش رهاشده وقتی تعریف دیهگو از زندگی کودکیاش را میشنیدیم که پدرم ۴ صبح میرفت سر کار و نصفشب جنازهاش خسته و کوفته به خانه برمیگشت انگاری او علنا داشت از پدر ما اراذل و اوباش و زخمدیدگان میگفت. پدر او چقدر شبیه پدر ما بود. و مادر ما شبیه مادر او. شباهتها همیشه این شکلی آغاز میشود و ما قهرمان دلپذیر و محبوبمان را پیدا میکنیم.
آنها هم دقیقا به اندازه خودمان، کَر و کثیف و وبایی و اهلدعوا و آشتیناپذیر و کولیوار. دقیقا به اندازه خودمان گرسنه و فیندماغو و سرگشته. لابد اگر ما اراذل واوباش هم ستاره میشدیم عین آن بنر پارهپورهای که در ورزشگاهی علیه دیهگو شعار نوشته بودند«خودتان را بشویید وباییها» برای ما هم عکس شامپو و آفتابه را میکشیدند روی پارچه و نصب میکردند روی سکوی تیفوسیها. ما چرک بودیم. عین دیهگو. ما پیرامونی بودیم. عین دیهگو. قهرمانهای وبایی و چرک آیا توپ را ول میکنند میروند کتابهای دکتر شریعتی و آریانپور را میخوانند یا با سلاح توپ علیه نظمجهانی شورش میکنند؟ شورشیهایی که خود به عنوان اولین شهید یک مبارزه نیمهمقدس به دست خود کشته میشوند؟
* پنج: ما اراذل، ما اوباش، ما رهاشدگان بیصاحاب هم اگر مثل مارادونا میشدیم بعد از قهرمانی در ناپل نشاندهمان را سوار بر موتور میکردیم که چرخی در شهر بزنیم و هنگام عبور از کنار قبرستان یک پلاکارد بزرگ آبی بر دیوار گورستان ناپل میدیدیم که رویش نوشتهبودند«واخ که نمیدونین چه صحنهای تاریخی از دست دادید!» شاید اولین تفریحمان خبر دادن به امواتمان بود که یالله پا شوید ببینید چه خبر است. یک جام تمام مردم را دیوانه کرده است پاپابزرگ.
الان وقتش هست که از ابنبابویه بزنی بیرون و بیای توی جشن خیابانی خیابان میرداماد ببینی که جماعت در حق نوه دماغو و خِنگت چه میکنند. ما اوباش، ما اراذل، ما ندارها هزاران بار بلکه میلیونها بار در رویاهامان مجسم کردیم که دیهگو مدل ۱۹۹۸ ناجی شهر ماست و آمده در پارک قلعهمرغی دنبال موات میگردد. ساقیها هرچی زیر درختها و پشت ناودونها قایم کردهاند از مخفیگاه درمیآورند و دودستی تقدیمش میکنند اما این نصیحت را هم میکنند که پسر ولش کن این متاع بیعاقبت را. دیوانهات میکند. ولش کن اشک خدا را.
ما اراذل و اوباش مجسم میکردیم که وقتی جامجهانی را برایمان به ارمغان آورده است هنگام بازگشت از جام، قشنگ دست و پایش را میبستیم و میبردیمش توی کمپها و گرمخانههای شهرداری میبستیم به تخت و همان شب، مخبر خبر بیستوسی کلی دکلمه سوزناک در ستایش او از آنتن ول میکرد که ببینید استکبار چگونه قهرمانمان را انداخت توی موات؟ شاید آنجا در کمپ هم یک پرستار دلنازک ایرانی برایش کلی آبغوره میگرفت. مثل آن پرستار آرژانتینی که بعد از گرفتن آزمایش از دیهگو، شیشه خون او را توی کلیسای سنجنارو گذاشت و گفت «وای. انگار که او یک نیمهخدا باشد» خون یک نیمهخدا را که عاطل و باطل در مستراب آزمایشگاه خون رها نمیکردیم.
* شش: ما اراذل، ما اوباش خستهجان عمیقا باور داشتیم که دیهگو آرژانتینی نیست. به مامانمان گفته بودیم که او یکی از ماست. یکی از خود ما. داداشگنده ما. بزنبهادر ما. طیّب ما. طاهر ما. ما اراذل، ما اوباش زردنبو که قهرمانان مدل دیهگویی در طول تاریخ هیچکم نداشتند. عباس سیاه. اکبر افتخاری. محراب شاهرخی. خود ناصر. خود کریم باوی. خود سیروس.
خود مجتبی. ما اراذل ما اوباش حتی در حوزه هنر و ادبیات نیز کلی قهرمان داشتیم که از خود دیهگو، مارادوناتر بودند. از نصرت و شهریار و بهرام و احمد و مهدی تا پرویز و خسرو و فریماه و آذر. انگار ژن مارادونایی در خون تمامیشان رفت و آمد داشت. قهرمانان ما هر وقت مردند هیچکس جنازه آنها را توی کاخ ریاستجمهوری دراز نکرد که مردم به صف شوند و بیایند قشنگ با قربان صدقه و اشک و تعظیم، باهاشان وداع کنند.
* هفت: ما اوباش، ما اراذل اگر جای دیهگو بودیم وقتی که مردم ایتالیا میزبان جامجهانی، او را در فینال هو کرده و با لقب شیطان صداش میزدند و دیهگو توی صف ابتدای بازی هنگام مراسم سرودخوانی دو کشور خطاب به همان تماشاچیها داد میزد:«حرامزادهها. حرامزادهها.» شاید فحشی ملستر و رکیکتر از حرامزاده به رقبایمان میدادیم. ما هر چه باشیم نسبت به بددهنی دیهگو، کیسه ذخیره فحشهای رکیکمان پربارتر و جادارتر است.
برای ما اراذل، ما اوباش اما هیچچیز دردناکتر از آن صحنه نبود که دیهگوی مصرفکننده به شدت چاق شده بود و غبغب آورده بود و داشت میرفت در بیمارستان روانی بستری شود. آنجا که پنج بار عبارت وای خدا. وای خدا. وای خدا. وای خدا. وای خدا را به زبان آورد. پنج بار مقابل دوربینها همچون غریق در اقیانوسهای بیکسی و ناچاری، و در حالی که تاج و تختش کاملا سرنگون شده بود گریست و تنها زمزمهای که یادش آمد عبارت«وای خدا» بود. آنجا بود که گفت موقعیتش شبیه آغل خوک است.
و ما دردهای خودمان را فراموش کردیم و وای خدا گفتیم و گریستیم. خوشبختانه خیلی زود شکرگزاری کرد و اعتراف کرد که«باید قدردان این آغلخوک هم باشم.» برای ما اراذل، ما اوباش، ما زخمدیدگان بیپناه، آغل جای خوبیست. مخصوصا اگر پناهگاه شورشیترین ستاره عالم باشد. قبرها هم یکجور آغلاند دیگر.