کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۸۸۶۹۵
تاریخ خبر:

سیمای نور در شب‌های ظلمانی غزه | در آن آشوب مرگبار اتفاق افتاد

سیمای نور در شب‌های ظلمانی غزه | در آن آشوب مرگبار اتفاق افتاد

نوزاد گمشده، قلب‌های دو خانواده را به هم پیوند داد

هفت صبح| زمستان ۲۰۲۳، آسمان غزه خشمگین بود. بمب‌های جنایتکاران اسرائیلی، مدرسه‌ای که صدها آواره را در خود جای داده بود، به جهنمی از آتش و خون بدل کردند. طارق ابوجبل، پدری ۳۵ ساله، در حیاط مدرسه بود که زمین زیر پایش لرزید. وقتی به کلاس درس دوید، جهانش فرو ریخت: ایمان، همسر ۳۳ ساله‌اش، میان دیوارهای فروپاشیده، در خون غلتیده بود. عمر و طلای، فرزندانش، زخمی و هراسان، فریاد می‌کشیدند‌ اما محمد، نوزاد ۱۳ ماهه‌اش، گم شده بود.

 

در آن آشوب مرگبار، محمد، با چشمانی پراشک، به کناری خزیده بود و گریه می‌کرد، تا اینکه موج فرار آوارگان او را بلعید. طارق، با قلبی که از غم پاره‌پاره شده بود، یک سال تمام در جست‌وجوی پسرش کوچه‌های غزه را زیر پا گذاشت، غافل از اینکه در سویی دیگر، خانواده‌ای غریبه، محمد را چون گوهری در آغوش کشیده‌اند. رسم نبحان، مردی ۴۱ ساله‌ با چهره‌ای سوخته از آفتاب جنگ، در آن روز سیاه، میان دود و ویرانی، نوزادی گریان را یافت، نوزادی که نفسش از گریه به شماره افتاده بود. رسم، با دلی که از ترحم می‌لرزید، نوزاد را در آغوش گرفت و در میان رگبار گلوله‌ها به سوی جنوب دوید. پشت سرش، فریاد کودکان و بوی مرگ در هوا پیچیده بود.

 

فواکه، همسر ۳۴ ساله رسم، وقتی نوزاد را دید، اشک در چشمانش حلقه زد. «چهره‌اش مثل فرشته‌ای بود که از آسمان افتاده. قلبم یک‌باره به او گره خورد.» آنها این مهمان تازه‌وارد را «حمود» نامیدند‌. حمود، در آغوش فواکه و دخترانش، اسلام ۱۹ ساله و آمنه ۱۸ ساله، آرام می‌گرفت و گویی جنگ را نمی‌دید. اما آوارگی، دشنه‌ای بود که هر روز قلب‌شان را می‌خراشید. شیرخشک نایاب بود و پوشک گران‌تر از طلا. فواکه، با دستانی خالی اما مادرانه، حمود را با عدس، برنج و تکه‌های نان سیر کرد. «عاشق موز بود.

 

با هزار زحمت دو موز می‌خریدیم؛ یکی برای او، یکی برای عبدالله، پسر چهار ساله‌ام.» گاهی، برای یک پوشک، ساعت‌ها پارچه‌های کهنه را می‌شست و دوباره به تن حمود می‌کرد. حمود، در میان سختی‌ها، نوری بود که چادر آوارگی نبحان‌ها را روشن می‌کرد. همسایه‌ها، با دیدن چشمان درخشانش، برایش لقمه‌های کوچک غذا می‌فرستادند.

 

کودکان کمپ، دورش جمع می‌شدند و او را نوازش می‌کردند. اما در آن‌سو، طارق در تاریکی غم غرق بود. پس از بمباران، با عمر و طلای زخمی، به جنوب رفت. هر روز، در بیمارستان‌ها، کمپ‌ها و خیابان‌های خاک‌آلود، نام محمد را فریاد می‌زد. «انگار زمین او را بلعیده بود. مردم می‌گفتند شاید مرده، شاید کسی او را برده. امیدم داشت می‌مرد.»

 

رسم و فواکه، حمود را چون هشتمین فرزندشان دوست داشتند‌ اما رسم، هر شب با خود کلنجار می‌رفت: «اگر خانواده‌اش را پیدا کنم، چطور او را پس بدهم؟» فواکه، شب‌ها حمود را در آغوش می‌فشرد و زیر لب دعا می‌کرد که هیچ‌کس سراغش نیاید. «او ما را بابا و ماما صدا می‌کرد. عبدالله، پسرم، از حسادت گریه می‌کرد وقتی حمود را بغل می‌کردم.»

 

ژانویه ۲۰۲۵، سرنوشت، درهای بسته را گشود. وقتی آوارگان اجازه بازگشت به شمال غزه را یافتند، طارق، خسته اما امیدوار، روی تلی از آوار ایستاده بود که ویدئویی از مصاحبه رسم را دید. چهره محمد که در آغوش رسم بود، مثل ستاره‌ای در تاریکی درخشید. «فریاد زدم: محمد زنده است!»

 

قلبش از شوق می‌تپید. با عجله، همراه برادر و فرزندانش، به خانه نبحان‌ها دوید. لحظه دیدار، زمان از حرکت ایستاد. محمد‌ که در آن هنگام ۲۶ ماهه بود، ابتدا پدرش را نشناخت و گریه کرد. طارق، با چشمانی تر، او را در آغوش کشید‌ اما حمود به سوی رسم دوید و «بابا» گفت. رسم، با بغضی که گلوگیرش شده بود، او را به آغوش گرفت.

 

فواکه، با اشک‌هایی که گونه‌هایش را خیس کرده بود، می‌گوید «خانه‌مان بی او عزاخانه شد. دخترانم یک هفته اشک ریختند.» اما جدایی، پایان نبود. محمد، حالا پلی است میان دو خانواده. او فواکه را «ماما» و رسم را «بابا» صدا می‌زند و طارق را با خنده‌های کودکانه‌اش در آغوش می‌کشد. طارق، با لبخندی که از سپاس لبریز است، می‌گوید: «نبحان‌ها، محمد را مثل جان‌شان نگه داشتند. او مادرش را از دست داد‌ اما عشقی یافت که دو خانواده را تا ابد به هم دوخت.» محمد، میهمان کوچک، در میان زخم‌های جنگ، قلبی بزرگ آفرید که هنوز در غزه می‌تپد.

 

کدخبر: ۵۸۸۶۹۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر