زنی که با بلوط بوداده و رؤیاهای کودکان تاریخ نوشت

دختر شمیران، از پدری ایرانی و مادری آلمانی، از همان کودکی، قصهها و افسانههای دو فرهنگ را در جان خود نشاند
هفت صبح| گاه در تاریخ این سرزمین، نامهایی پدیدار میشوند که حضورشان، فقط یک واقعه یا حتی یک دوران نیست؛ به مثابه نَفَسی تازه در جانِ جمعی یک ملت مینشینند و هویتی نو به آینده میبخشند. توران میرهادی بیشک از همین تبار است؛ زنی که زادروزش ( بیستوششم خرداد ) هر سال فرصتی دوباره میآفریند برای اندیشیدن به معنای تربیت، مهر، رنج و امید. در زمانهای که بسیاری دلسرد میشوند و کم میآورند، او آموخت که چگونه میتوان اندوه را به کار بزرگ بدل کرد؛ همت را جان داد و برای نسلی ساخت که قرار بود فردای این دیار را معنا کند.
دختر شمیران، از پدری ایرانی و مادری آلمانی، از همان کودکی، قصهها و افسانههای دو فرهنگ را در جان خود نشاند و میان شعرهای شاهنامه و آوازهای مادری، آرامآرام بزرگ شد. آن سالها، بلوغ فکری او در دل مدرسههایی چون آذر و نوربخش گذشت. بعدها، در دانشگاه تهران، زیستشناسی خواند؛ اما آنچه او را شیفته خود کرد، نه فرمولهای سرد علم که آغوش گرم کودکان و بوی کتابخانههای کوچک و قصههای شبانه بود.
اما چرا سرنوشتش را به راه تعلیم و تربیت گره زد؟ جبار باغچهبان و دکتر هوشیار، دو آموزگار بزرگ روزگارش، نگاهی نو به تعلیم را پیش چشمانش آوردند و شوری عمیق در دلش نشاندند. همان روزها بود که دریافت، دانشگاههایی که باید مأمن جستوجوگری و خلاقیت باشند، گاهی اسیر تکرار و انجمادند. پس راهش را کج کرد و راهی فرانسه شد. در روزگاری که اروپا، هنوز خاکستر جنگ را در گوشه گوشه شهرهایش نگه داشته بود، دختری جوان با جیره غذایی اندک و بلوط بوداده، میان درسهای ژان پیاژه و هنری والون، رازهای روان کودک و معنای آموزش را میآموخت.
سفر او به فرانسه، فقط عبور از جغرافیا نبود؛ گذری بود از آموزش دیکتهمحور به تجربههای عملی، از تئوری به لمس زندگی. همان روزها بود که فهمید تعلیم کودک، تکرار محفوظات نیست که اگر تئوری با واقعیت پیوند نخورد، بر صفحه ذهن غبار میگیرد و میپوسد و معلم، پیش از هر چیز باید جهان را از پنجره چشمان کودک ببیند.
بازگشت به ایران، آغاز مسیری شد که هر وجبش حکایت پایداری است. تاسیس کودکستان و سپس مدرسه فرهاد ( به یاد برادری که دیگر نبود ) نقطه عطفی بود در تعلیم و تربیت نوین ایران. مدرسهای که قرار نبود صرفا مکانی باشد برای حضور و غیاب که پناهگاهی شد برای جستوجو، کشف، پرسش و دوستی. از دل همین تجربهها، ایدههای جدید به تدریج راهشان را به نظام آموزشی کشور باز کردند.
اما روزگار، گاهی بیرحمتر از آن بود که تصورش میرفت. غم از دست دادن همسر و فرزند و پدر و مادر، یکی پس از دیگری بر دلش نشست. اما میرهادی هرگز تن به سایهها نداد. اگر اندوهی بود، در پیاش ساختن آمد؛ اگر زخمی، پاسخش امید. شاید رمز این ماندگاری را باید در همین جمله از او جست: «باید غمهای بزرگ را به کار بزرگ بدل کرد.» و چه خوب که چنین کرد.
تاسیس شورای کتاب کودک، آغازی شد بر مسیری که او را به آرزوی دیرینش رساند: خلق نخستین فرهنگنامه ایرانی برای کودکان و نوجوانان. کاری دشوار، طولانی، نفسگیر و کمسابقه؛ اما شور حضور و همدلی گروهی از عاشقان، سبب شد ثمر دهد. فرهنگنامهای که هنوز، هر جلدش، روشنیبخش اتاقهای کوچک و خیالانگیز بچههای این خاک است.
میرهادی اما فقط بنیانگذار و نویسنده نبود. او معلمی بود که معجزه مهر را میشناخت؛ زنی که در سختترین روزها، مهرش به کودکان را باور کرد و حتی در انتهای راه، چیزی از شوقش کم نشد. او رفته است اما هر روز در لابهلای واژهها و نگاههای کنجکاو نسلی تازه، زندگی میکند.
در روزگار ما، کم نیستند کسانی که زندگیشان کتابی است ناخوانده؛ اما توران میرهادی، کتابی است که هر ورقش درس است برای بهتر دیدن، بهتر ساختن و بهتر زیستن. اگر فردوسی به ما حماسه آموخت و سعدی، عشق و غزل، میرهادی یاد داد که امید و کار و مهر را باید از دوران کودکی کاشت، تا روزی جهانمان را عوض کند.بیستوششم خرداد، زادروز زنی است که با بلوط بوداده، قصهگویی و امید، قصری از دانایی ساخت؛ قصری که هنوز، روشن و استوار پابرجاست.