یادداشت| من یار مهربانم، اما کمی گرانم!

مرا به نمایشگاه کتاب برده بودند تا بالاخره به دست یارم برسم ...
هفت صبح| سلامی چو بوی خوش آشنایی بر تمام کتابخوانها که این روزها در اقلیتاند. من کتاب نفیسی هستم که نفستنگی گرفته است درکنج قفسه سینه کتابفروشیای کهنسال در میدان انقلاب که نفسهایش به شمارش افتاده. گرچه نفیسم، نفسم گرفت از این شب، کجاست آزادهای که در این حصار را بشکند و مرا به خانهام ببرد، که شب ترانه ساز نیست!
خانهای که لبریز باشد از عطر دلنشین نوای شجریان و صدای دودِ عود، وجود آدم را دربربگیرد؛ خانهای که اهالی آن بزرگ باشند و از اهالی امروز و با تمام افقهای باز نسبت داشته باشند. گفتم باز و چشمم را بستم. چون قرار است این کتابفروشی که چون فرشی اصیل است و دیگر پاخوری ندارد، بسته شود و جای خود را به اغذیهفروشی بدهد که مردم برایش سر و دست میشکنند؛ خوراک روح دیگر بازی را به خوراکیهای بیروح باخته است.
البته که من هنوز زندهام و زنده بودنم خاریست، به تنگ چشمی نامردم زوالپرست و ثبت است بر جریده عالم دوام ما. منتها از رونق افتادهام و خون به دل و چشمم شده است. به قول خواجه: جای آن است که خون موج زند در دل لعل، زین تغابن که خزف میشکند بازارش. بازارم بد شده، اما هنوز چون دل عاشقان چراغ کوچکش روشن است و هنوز هم برای اهالی دل من یار مهربانم، اما کمی گرانم!
دیشب خواب دیدم: مرا به نمایشگاه کتاب برده بودند تا بالاخره به دست یارم برسم و او مرا دربرگیرد و بخواند، تا مانند عاشقی که بوسهای چهل ساله کنار گذاشته باشد، ببینم آن لحظه را که دیدار شد میسر و بوس و کنار هم. اما وقتی نگاه بعضی از خریداران را دیدم، منِ کتاب برگهایم ریخت و خزان به جانم نشست.
اولی آمد و گفت: آقا کتاب رنگ صورتی چی داری؟! بعد از ظهر دِیت دارم و میخوام کتابم با لباسم سِت باشه! دومی گفت: ببخشید کلفتترین کتابتان قیمتش چند است؟! برای تراز کردن میز لقم میخوام! سومی گفت: کتاب بیشعوری خیلی خوب بود، کتاب اسکلی رو ندارید؟! چهارمی گفت: کتاب جلد دوم لطفا گوسفند نباشید، با عنوان در فواید گوسفند بودن و راهکار عملی برای گاو مفیدی بودن را ندارید؟ کل نمایشگاه رو گشتم و چاپ صد و هشتادمش نایابه!
پنجمی گفت: شرح ترانههای مریم حیدرزاده رو ندارید؟ خیلی ترانههاش سنگینه من نمیفهمم! بلند شدم، خاک روی تنم را تکاندم و راهی شدم. شب پابهپای من در خیابان قدم میزد و تهران را سراسر مه گرفته بود. دیدم رفتگر عزیزی آتشی روشن کرده است که چشم شب را میسوزاند. سلامی به او کردم. جلدم را در آوردم و پیش از اینکه خودم را به آتش بسپارم، شعری از لطفعلی خان زند در آخرین لحظات زندگیش خواندم:
یارب سِتدی مملکت از همچو منی، دادی به مخنثی، نه مردی، نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد، پیش تو چه دفزنی، چه شمشیرزنی!
خوابگذار: کتاب جانم! شرمنده تو هستم و هستیم که امروز به این روز افتادهای. تو میراث خردمندانی و در روزگاری که بیخردی، متاع همهکسپسند شده و عاقلان از فشار دیوانگان به تنگ آمدند، تو مثل ققنوس دوباره از آتش متولد میشوی که ایران بارها در آتش بیخردی، آز، ریا و نفاق سوخته و هر بار سیاوشی از آن بیرون آمده. خواب تو مثل خودت صادق است و سوختن در آتش، تولدی دیگر را نوید میدهد.