گربه محبوبِ دلبندم
یادداشت سارا غضنفری در باشگاه مشتزنی درباره گرانبهاترین دارایی
روزنامه هفت صبح، سارا غضنفری| ارزشمندترین چیزی که در زندگی دارید و آدم و فرد هم نباشد؟ اگر چه باید بنویسیم انسان نقطه ضعف انسان بود ولی هرچقدر مرور کردم که ارزشمندترین چیزی که همیشه همراهم دارم و در تملکم است مثلا چیست واقعا هیچ شیای یادم نیامد. نه انگشتر یادگاری مادربزرگ و نه وسیلهای که همیشه بخواهم به یاد کسی با خودم حمل کنم.
بچه که بودم یک شیشه سنگ و تیله داشتم که از بچگی بابا به من رسیده بود و خب خیلی دوستشان داشتم اما همان شیشه هم قاطی خرتوپرتهای بچگیام در خانه پدری مانده. خیلی اهل نگه داشتن نیستم. رهایی از همه چیز بهتر است. تعلق خاطر نداشتن. خلاص بودن. البته همه اینها تا قبل از آمدن «مانی» به زندگیام معنی داشت.
مانی گربه اسکاتیش طوسی کوچکم است. سه سال و هفت ماه دارد. با چشمهای زرد کهربایی. دهان کوچک و دماغ سربالا. از دوماهگی همدم من شد. همین نیم وجب گربه معنی تعلق داشتن و تملک را برایم عوض کرد. احساس کردم ارزشمندترین موجودی من است. دقیقا روزی دارم این یادداشت را مینویسم که همین پسر گربه چندساله تا توانست اذیتم کرد.
از پنج صبح بیدار شد. تک تک لوازم روی میز آرایش را زمین ریخت. پاکتها را به صدا درآورد. کل پرده اتاق را برای صدمین بار نخکش کرد. جوری که بدجور بیدار شدم. سردرد امانم را برید و با دو قرص مسکن هم شفا نیافتم. اما نتیجه؟ وقتی با چشمهای کهربایی و دستهای پاستیلی کوچکش آمد و زل زد به من و هی گوشه لباسم را کشید همه چیز یادم رفت.
میزان ارزشمندی از نظر نگارنده از میزان تحمل و صبر در برابر آن تشخیص داده میشود. واقعیت چنین است این گربه از هرچیزی برایم مهمتر است. بهخاطرش مسافرت نمیروم، اگر مجبور بشوم ماموریت بروم یا سفری پیش بیاید منت عالم و آدم را میکشم که حتما چند بار در روز به او سر بزنند. داخل خانه کسی حق ندارد سیگار بکشد.
مهمان هرکسی که میخواهد باشد اگر احساس کنم گربهام دلش نمیخواهد ناز و نوازش شود سریع وارد عمل شده و به داخل اتاق هدایتش میکنم. 5 صبح بیدار میشوم غذا بخورد. اگر شب بخواهم جایی بمانم عذاب وجدان کلافهام میکند که این بچه الان در چه حالی است!
برای خودم حاضرم خرید نکنم اما اسباب بازی وتشویقی و غذای خارجی و کنسرو او به راه باشد. خب آدم دقیقا دیگر باید چکار کند که مشخص شود یک چیزی برای او خیلی مهم است؟ یک وقتهایی که دورکار میشوم کنارم روی مبل لم میدهد، من گزارش مینویسم او هم خروپف میکند و از هزار زاویه از مانی عکس میگیرم.
بعد هی قربان صدقهاش میروم و پیش خودم فکر میکنم قلبم توان ندارد این همه شیرینی او را تحمل کند. خودش هم میفهمد. میرود روی قالیِ روبهرویم دراز میکشد و دست و پایش را رها کرده و شکم را بیرون انداخته با کله برعکس به من زل میزند تا نگاهش میکنم تند تند پلک میزند و بعد یک غلت وارونه دیگر که ببین صاحب جان چقدر دوستت دارم و برایت چه عشوهها که نمیریزم.
وقتی میخواهم عطر بزنم میروم در بالکن که نکند نفسش تنگ شود! حتی کمی هم خرافاتی و وسواسی هم درباره مانی هستم مثلا عکسش را زیاد در فضای مجازی نمیگذارم که نکند کسی از او تعریف کند و بچه مریض شود! بقیه گاهی شاکی میشوند که چرا آنقدر این بچه را لوس کردی؟!
ولی خیلی سخت است توضیح بدهم چه لذتی دارد شب به شب که کلید در قفل میاندازید یکی پشت در بالای جا کفشی بین گلها قایم شده تا در را باز کنید سرش را بیاورد جلو و بوسه گربهای بدهد و اگر دیگر خیلی خاطرتان را بخواهد با دمی سر بالا از بین پاهایتان عبور کرده و میوی کشداری سر میدهد که یعنی سلام و برویم سر ظرف غذا...به هرحال دلخوشیها کم نیست.