طریقه دود دادن سبیل به وقت اضطرار

آنها که پول میگیرند تا قلم به مزدی کنند و قصه بیبیگوزک بنویسند مشتی نکره بیقباحتاند...
هفت صبح| در این روز مبارک، بیست و هفتم شهریور سنه 1231 خورشیدی، برابر با سوم ذیحجه 1268 قمری و هجدهم سپتامبر 1852 مسیحی، اینجانب خودکخان پرتالدوله، اعظمالاباطیلالعالم و بزرگ خاندان دودمان ترهاتیه، در گوشهای از دارالخلافه و تحت اوامر ظلّ سلطانیه ناصرشاه، به تحریر تدابیر ملکرانی و خاطرات جوانی مبادرت نمودم تا چراغ راه آیندگان باشد.
طریقه دود دادن سبیل به وقت اضطرار
هفته گذشته اندر احوالات روزنامهنگاری در ایام شباب میگفتیم که بادی در سر داشتیم و از همان عنفوان جوانی به فراست دریافتیم که خون دیگری در رگهای ما در جریان است و فهم و کمالات ما بیش از دیگران است و در جبین و ناصیه خود نور رستگاری دیدیم تا اینکه سخن به درازا رفت و خاطرات آن ایام ابتر ماند.
الغرض، جیکجیک مستون که وهم برش داشته بود که سری میان سرها دارد، هم او که اولوهله لا یُمز هِرِّ منالبر، چند صباحی بعد خود را صاحب قلم و فکر اندیشه میپنداشت و مدام در احوالات مطبعه دخالت بیجا میکرد، روزنومهچیها را به اباطیل مینواخت، آنها را متهم به انواع مفسده میکرد، تا اینکه روزی چنان یابو ورش داشت که وجیزهای سراسر یاوه برای مطبعه فرستاد تا منتشر شود. رگ غیرتم بجوشید، عهد کردیم کمی سبیلش را دود دهیم و لنترانی بارش کنیم. از این رو برایش نوشتم:
عزیزم جیکجیک مستون، بعضیها میگویند بلکه تو خدا نکرده با اینکه این همه از خلوت و جلوت این و آن خبر داری و اسناد مفسده آنها را به رایالعین میبینی و از تعدیات پسر برقعلیشاه در این وزارتخانه و همشیره عیال آن وزیر در این وزارتخانه را دیدهای، با این وجود ترسیدهای که چرا ما در فلان نسخه از جریده فخیمه خودمان فلان مطلب را علیه این و بهمان مطلب را علیه آن نوشتهایم؛ و قلم برداشتهای و خزعبلاتی به غایت هرزه، از نوک خامه به بیاض نامه آوردهای و خر مردرند بازی درآوردهای و آسمان و ریسمان را به هم بافتهای و آقای گودرزی را به عقد دائم خانم شقاقی درآوردهای، اباطیل جا کردی و ترهات گفتی غافل از اینکه ما خود بزرگ خاندان ترهاتیهایم و این اراجیف را برای ما فرستادهای که چی؟
لابد ترسیدهای؟ اما باور نمیکنم، مگر اهل کجا بودی؟ آها یادمان آمد، مگر اهل کاشان نبودی؟ مگر در این دیار کسی باور میکند که یک کاشانی ترسو پیدا شود؟ ترسو بودن تو حرف مفت است. من تو را خوب میشناسم و نمیتوانم باور کنم تو ترسو باشی.
اگر ترسو بودی اینهمه خریت نداشتی که با ما، خودکخان، شاخ به شاخ بشوی و به یقین از قدرت پشت و شدت مشت و کثرت مال و حد جاه و جلال ما که شیر بیشه را به اسهال میاندازد، میترسیدی. من در این عمر اندک تجربهای بس گران اندوختهام و به رایالعین خر دانشمند بسیار دیدهام، اما دانشمند خر ندیده بودم که حالا به لطف حضور تو و این اراجیفات که برای ما فرستادهای دیدم. یابو ورت داشته، افتادهای به عروتیز.
البته حالا شاید کمی هم ترسیدهای، لامحال نیست، آدمی است و شیر پاک خورده، خجالت ندارد به من بگو، ما که با هم رفیقیم، از قدیمالایام یار غار بودیم، بگو علاج کنم. درمانش مشتی سنجد است و یک بسته ایزی لایف. بین خودمان میماند من به همان نان و نمکی که با هم سق زدیم محال است جای آبروی نداشتهات را قهوهای و حیثیتت را گچی کنم و پیش هرکس و ناکس از احوالاتت لب تر کنم.
زبانم لال، هفت قرآن در میان، بلا نسبت تو، مبادا از فشار زندگانی و خرج خانه و گوشت و پیاز و دنبهای که هر شب دو لپی میلمبانی (انگار به خانه دشمنت حمله کردهای و پنبه در ماتحت میت میچپانی) پاکتهای یواشکی میگیری و علیه این و آن مینویسی؟ لامحال که این را هم نمیتوانم باور کنم، تو که حلال رعیت از گلویت پایین نمیرود چطور حراملقمهای هستی؟ مگر میشود تو بهخاطر شندرغاز پولی که از آن یاردانقلی میگیری با آن موی و سبیل چسمگسیاش که فکر میکند جز تاریخ وفات خودش همه چیز را میداند، حاضری این کارها را بکنی؟
آنها که پول میگیرند تا قلم به مزدی کنند و قصه بیبیگوزک بنویسند مشتی نکره بیقباحتاند که باید سبیلشان را دود داد وگرنه کیست که نداند تو جان و مالت را برای سربلندی این مرز و بوم گذاشتهای و خیرخواه همه هستی.خودت خوب میدانی اگر هرکس هر تهمتی به تو بزند من باور میکنم جز همین یک فقره. چون تا آنجا که من فهمیدهام همه نوع پدرسوختگی و بیشرفی و حراملقمگی به تو میآید الا اینکه جان و مالت را فدایی ملک و رعیت نکنی. هرکس بخواهد از این حرفها بزند اولا که به ریش نمیگیریم و دوما چنان لباده بپوشیم و کبادهاش را بکشیم که جای تخم کردن کفتر هم از یادش برود.
عدهای هم از قدرت قلم تو خبر ندارند و خیال میکنند که ممکن است این وجیزه را با چتجیپیتی نوشتهای! العیاذبالله! البته که اینطور شیرین و آبدار نوشتهای، اما خبر ندارند که تو خیر سر امواتت، شیر بیشه فصاحت و ضیغم دره بلاغتی. این عقیده سخیفه هرگز وصلهای نیست که به دامان ناپاک تو بچسبد.
من خودم با همین دو چشم مبارک دیدهام که بلا به دور، چشمم کف پات، قوّت قلم تو زورش از زور هفت گاوِ خرگردن هم بیشتر است. این افتراها هیچ به تو نمیآید، اینها هیچکدام نیست. من خودم به ضرس قاطع بر این حقیقت واقع شهادت میدهم آنگاه که تو قلم بر دست میگیری هفت جدوآباء چتجیپیتی هم غلط میکند و پشت در پشت به تاریخ هفت نسل پس و پیشش خرابکاری میکند که بخواهد این نسبتها را به تو بدهد.
اما رفیق حالا خودمانیم تو که همان روز اول که مرا برای کار مطبعه دعوت کردی مگر یواشکی از من نپرسیدی چتجیپیتی بلدی؟ من هم که در همکاری لوطیانه به تو گفتم و به آن سبیلهای دوگلاسی قسمات دادم که آقا نکنی این کارها را گندش در میآید؟ مسجد جای این کارها نیست که تو میکنی! این کارها قباحت دارد آخر باید تا ته ماجرا جواب پس بدهی.
خب تو که زیر و زبر ما را میدانی و از جیکوپوک ما باخبری، حالا چطور شد با علم به همه این امور این همه نسبت ناروا به ما دادهای و افترا میزنی که ما رپرتاژ بگیریم و فلان مطلب ما به تو ضرر زده است و مطلب به اشتباه و بیمایه مینویسیم؟ چطور است به وقت ملاقات هرتهکرته میکنی و نیشت را مثل گاله کودکشهای دروازه دولاب باز میکنی اما وقتی به خلوت میروی زبانت دراز میشود؟
در هر صورت میرویم سر اصل مطلب. اگر فرض کنیم، پول نگرفتهای، وعده و وعید هم ندادهای، سبیل خودت چرب نشده، سبیل کسی را هم چرب نکردهای، ترس هم که نداری پس این حرفها را از کجایت درآوردهای. اینجا حالا یک خودکخان لازم است تا سر گاو را از خمره بیرون بیاورد.
میخواهی بدانی من چه فکر میکنم؟ من که اجداد و احفاد تو را میشناسم، خاصه وقتی که صاحب قدرت و ثروتی میبینی با آن لبخند قباسوختگیات قند و نبات در شکمبهات آب میکنی تا به هر والذاریاتی که هست، سری میان سرها درآوری و پول هنگفت جاکنی و صاحب درم را بر سر سجاده دعا کنی، چرا؟ چون گمان بردهای صاحب مطبعهای، لابد افضلالحکمایی، غافل از اینکه تویی اسوه نادانی. مبادا از من برنجی، ما با هم رفیقیم، حالا بیا و مرنج که اگر برنجی کلاهمان توی هم میرود. آن وقت همین روزنومه چند برگیات یک پول سیاه هم نمیارزد. حالا بقیهاش را هم ولش کن.