آقا سوخته، خاسیمیکوف... و من!

مرد همیشه خندان کشتی ایران برای همیشه رفت و چهره در نقاب خاک کشید
هفت صبح| رضا سوختهسرایی اسطوره و اسمی بزرگ در خانواده ما بود که پدرم عاشقانه او را دوست داشت. اینکه این عشق و علاقه به زادگاه مشترک هر دو (استان گلستان) برمیگشت یا جذبه، ابهت و مردانگی آقا سوخته، نمیدانم اما از کودکی و زمانی که خود را شناختم نام این قهرمان سنگین وزن کشورمان همواره به گوشم میخورد.
آن روزها هرگز فکرش را نمیکردم روزی به عنوان یک روزنامهنگار ورزشی، آقارضا را از نزدیک ببینم اما یک روز خاص و عجیب دیداری غیرمنتظره با او داشتم. من (مهدی یکتا) در روزنامه همشهری، به عنوان خبرنگار و شاگرد استاد جهانگیر کوثری کار میکردم که روزی محمدرضا منصوریان پیشکسوت خوشنام رسانه (رادیو، تلویزیون و مطبوعات) و کشتینویس خوشذوق تحریریه، لطف کرد و از من خواست به اتفاق به سالن هفتم تیر برویم. او میدانست چقدر رضا سوختهسرایی را دوست دارم و از علاقه پدرم هم گفته بودم و... از قضا آن روز روی سکوها آقا سوخته را دیدیم، رفتیم و کنارش نشستیم.
آقا سوخته با همان خندههای معروف و خیلی گرم با من و آقا منصوریان احوالپرسی کرد و ما را تحویل گرفت. من هم محو او شدم درحالی که با حرارت خاصی مشغول تعریف خاطرهای از مسابقه خودش با سلمان خاسیمیکوف ستاره بیرقیب اسبق روسیه و کشتی جهان در فینال مسابقات جهانی 1981 اسکوپیه بود. خاطره رضا سوختهسرایی گل انداخته بود:
«رقابت سختی با سلمان خاسیمیکوف داشتم و 2 امتیاز هم از او جلو افتادم که داوران حق من را خوردند و در نهایت به او باختم و نقره جهان را گرفتم در حالی که...»
آن روز جوانی کمتجربه بودم که هم رضا سوختهسرایی را دوست داشتم و هم میخواستم اطلاعات ورزشیام را به رخ بکشم و ناگهان بیپروا گفتم: «آقا! سلمان خاسیمیکوف کشتیگیر سنگینوزن سابق شوروی، توی دوران اوج خودش یکی از شکستناپذیرترین کشتیگیران جهان و مثل لودر بود. پشت سر هم 4 طلای جهانی گرفت و یه امتیاز هم به هیشکی نداد!»
آقا سوخته اما نهتنها ناراحت نشد بلکه با همان لحن شوخ خود با طنازی گفت: «حالا پسرجون، ما اومدیم یه خالی ببندیم! چرا پریدی وسط خالیبندی ما و...»
بعد با صدای بلند زد زیر خنده و با مهربانی رو به استاد محمدرضا منصوریان گفت: «منصوریان اینو از کجا پیدا کردی؟!»
روح آقا سوخته شاد و مسیرش پرنور باد...