یادداشت| تو آینه آسانسور، یکی غریبوار نگاهم میکرد

آسانسورها، برخلاف پلهها، وقت نمیخواهند. بالا میروی، پایین میآیی...
هفت صبح| تو آینه آسانسور خودم را نشناختم. دست را بالا بردم تا دکمه طبقه همکف را بزنم اما چشمم ماند روی تصویری که انگار تازه رسیده بود؛ یک نفر، درست شبیه من اما با روحی خاموشتر. یک قاب عکس که انگار سالهاست از دیوار افتاده و هیچکس سر جایش نگذاشته. ریش چندروزه، پیراهنی که «امروز هم بگذرد» را فریاد میزد و نگاهی که خستهتر از آن بود که شکایتی بکند. نه دلخور، نه عصبانی، فقط... دور. دور از من.
آسانسورها، برخلاف پلهها، وقت نمیخواهند. بالا میروی، پایین میآیی، بیزحمت اما بعضی وقتها، در همین بیزحمتی، سقوط میکنی. آدمی مگر چند بار در عمرش خودش را نگاه میکند؟ نه برای اصلاح ریش، نه برای مرتب کردن روسری. برای شناختن. برای یادآوری. برای آشتی.
همانجا، میان طبقه سوم و دوم، زندگی برای چند ثانیه مکث کرد. مثل پرانتزی وسط یک متن بلند که هیچکس یادش نمیآید کی بازش کرده. حس کردم وزن سالها و روزها، بیصدا روی شانههایم نشسته. من کی آن آدمی شدم که دیگر کتاب نیمهکارهاش را هم نمیپرسد چه شد؟ کی آن آهنگی را که دیروز دوست داشتم، امروز رد میکنم؟ کی از «دوستت دارم» رسیدم به «مواظب خودت باش» و بعد به سکوتهای فشرده در پیامهای کوتاه؟
ما در تکرار، فرو میرویم. بیآنکه صدای غرق شدنمان را کسی بشنود. چون این غرق شدن، پر از فریاد نیست. پر از آرامش مصنوعیست. پر از لبخندهای بیمعنا. پر از جوابهای آماده: «خوبم، فقط کمی خستهام.» اما حقیقت این است: خسته نیستیم. گم شدهایم. تهِ کوچهای از روزمرگی که اسمش را گذاشتهایم «زندگی».
شاید باید گاهی توی آینه آسانسور، وسط روز، در دل عجلهها، بیدعوت روبهرو شویم با خودمان. نه با آنکه سر کار میرود. نه با آنکه قبضها را میپردازد. با آن بچه خجالتی، آن جوانک عاشق، آن دختری که با باد، خواب میدید. شاید باید لحظهای دست خودمان را بگیریم، همانجا، بدون قضاوت، بدون عجله برای فرار. گاهی باید به چشمهای خودمان نگاه کنیم و بپرسیم: «حالت خوب است؟ واقعاً خوب؟» شاید آن موقع، دستمان کمی گرمتر شود.
آسانسور به همکف رسید. در باز شد. قهوه سرد بود، ولی دستم گرمتر شده بود. شاید چون لحظهای کسی را که سالها ندیده بودم، چشم در چشم نگاه کردم. و قرار شد، عصر، با او کمی حرف بزنم. توی پارک یا روی نیمکتی کنار خیابان ولیعصر، هر جا که هنوز، کسی به کسی سلام میکند.شاید همین مکثهای کوتاه، شروعی باشد برای بازگشت به خود.