یادداشت | جامعه درز دارد؛ باید آن را بدوزیم

و مادربزرگ همیشه میدانست کجا را بدوزد که دیده نشود
هفت صبح| مادربزرگ خیاط نبود، اما نخ و سوزن داشت. یک جعبه کوچک فلزی کهنه، با درِ مقوایی و لبههایی زنگزده، که وقتی بازش میکرد، بوی خانه قدیمی و دستان کارکرده بلند میشد. داخلش نخهایی رنگبهرنگ، دکمههایی گمشده و سوزنهایی بود که انگار خاطره لباسها را بلد بودند. هر وقت گوشه لباسی جر میخورد، یا زیپی از جا در میرفت، مادربزرگ مینشست زیر نور، سوزن را نخ میکرد و آهسته، با حوصله، شروع میکرد به دوختن. میگفت: «اگر پارگی رو همون اول بگیری، کمتر دردسر داره. اگه ولش کنی، بزرگ میشه، دیگه نخ و سوزن هم نمیتونن نجاتش بدن.» آن وقتها فکر میکردم درباره لباس حرف میزند. حالا که سالها گذشته، میفهمم مادربزرگ داشت درباره جامعه حرف میزد.
جامعه، مثل لباس، درز دارد. نه درزهایی که در کارخانه دوخته شدهاند، بلکه آن شکافهای کوچک و پنهانی که از استفاده مداوم، از بیتوجهی، از فشار زندگی، آرام آرام باز میشوند. درزهایی که اول فقط نخشان شل میشود، بعد دهان باز میکنند، بعد به راحتی انگشتت تویش جا میگیرد و آخرش ممکن است چیزی از توی آن بیرون بریزد؛ راز، خشم، بیاعتمادی. درزها همهجا هستند.
درز میان حرف و عمل. درز میان لبخند و نیت. درز میان وعده و واقعیت. جامعه وقتی شروع به پاره شدن میکند که دیگر کسی نخواهد بنشیند و با حوصله بدوزد. دوختن، کاریست بیافتخار، بیسروصدا، اما نجاتبخش. مادربزرگ همیشه میدانست نخ باید همرنگ پارچه باشد. نه برای زیبایی، بلکه برای پنهانکاری. باید طوری بدوزی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. جامعه هم همینطور خودش را ترمیم میکند، با پنهانکاری، با حفظ ظاهر، با نخهایی که دیده نمیشوند اما نگه میدارند.
بعضیها فکر میکنند دوختن یعنی سانسور، یعنی سرپوش گذاشتن. اما نه. گاهی دوختن یعنی مهربانی. یعنی نگذاری تکهای از لباس کسی لخت و بیپناه بماند. یعنی حفظ کرامت. یعنی هنوز برای وصله زدن، هنوز برای ترمیم، هنوز برای خوب شدن، جا هست.وقتی درزهای جامعه باز میشود، صداهای ناهماهنگ بیرون میزند. اعتماد فرو میریزد و گاهی، فقط یک سوزن لازم است، تا دوباره گره بخورد. سوزنی از گفتوگو. سوزنی از شنیدنِ بیقضاوت. نخهایی از جنس فهم، از جنس «ببخش» و «اشکالی ندارد».
جامعهای که هیچوقت دوخته نشده، بیروح است. همانقدر که لباسی بدون درز، مصنوعیست، جامعهای بیزخم هم واقعی نیست. درزها، نشانه مصرفاند، نشانه زیست. اما باید بلد باشی بدوزی. باید بلد باشی کی نخ را بکشی، کی سوزن را درآری. باید بلد باشی کی صبر کنی، کی ببخشی، کی رفو کنی.
امروز که لباس پارهام را به خیاطی بردهام، زنِ پشت چرخ خیاطی به من گفت: «این درزش کهنهست. یک بار وصله شده، ولی درست نه. حالا باید با نخ دوبل بدوزمش.» و من با خودم فکر کردم: کاش این را میشد به بعضی رابطهها، بعضی سیاستها، بعضی زخمها هم گفت.شاید همه ما باید یک جعبه نخوسوزن داشته باشیم. نه فقط برای لباس، برای روزمرگی، برای جامعه. شاید باید گاهی بنشینیم زیر نور، گره بزنیم به گذشته و سعی کنیم پارگیها را، حتی اگر دیده نشوند، ترمیم کنیم. جامعه درز دارد. اما تا وقتی کسی باشد که بلد باشد بدوزد، هنوز میشود پوشیدش.