کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۲۹۱۴۲
تاریخ خبر:

‌۱۰۰‌خاطره پراکنده| ملاقات‌ در‌ دانشگاه‌ تهران

روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | پدرم از یک روستای قشنگ در غرب ساحل ارومیه بود. نزدیک سلماس. یک‌بار فقط آنجا رفتم و آن‌قدر زیبایی در ذهنم باقی مانده که نمی‌خواهم تکرارش کنم. از ترس دیدن یک ساحل خشک و برهوت. یک پوشش جنگلی داشت که در انتهای کوره‌راه به بید مجنون بزرگی ختم می‌شد که روی ساحل کوچک خیمه زده بود.

وقتی خیارهای قاچ‌شده را در دست می‌گرفتیم (برای مالیدن به‌چشم وقتی آب‌شور دریاچه به صورتت می‌خورد) و به آب می‌زدیم و ابرهای پنبه‌ای در آسمان بودند و جزیره‌هایی که در فاصله چند صد‌متری پدیدار بودند و تو می‌توانستی همینطور شنا کنی و بروی جلو. و مزرعه‌های گل آفتابگردان که دورتادور روستا پراکنده بودند.

نمی‌دانم پدرم دقیقا کودکی‌اش را چگونه گذرانده بود. می‌دانم زمانی چوپان بوده. شاید مثلا در یک یا دو تابستان. داستان حمله گرگ‌ها را بارها برایم تعریف کرده بود؛ می‌دانم زمانی نگهبان کندوی عسل بوده و زمانی هم شاگرد قهوه‌چی. ۱۱‌ساله بوده که پدرش را از دست می‌دهد. فقط ۱۴‌سال از مادرش کوچک‌تر بوده و پسر بزرگ با دو برادر و یک خواهر. مادرش ازدواج می‌کند و پدرم با دنیای جدید خود را وفق می‌دهد.

پدر ناتنی هم فوت می‌کند و پدرم می‌شود تکیه‌گاه مادر جوان و کم‌سوادش. می‌آیند سلماس و پدرم کار می‌کند و درس می‌خواند و از آن روستای کوچک حاشیه دریاچه ارومیه تا دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران را طی می‌کند. شاید به همین خاطر بود که تا انتهای عمرش در حال جنگیدن و سرشاخ شدن بود. برای گرفتن حقش از همان کودکی جنگیده بود. با حساسیتی مبالغه‌آمیز درباره بی‌عدالتی. وقتی که در قالب یک جوان شهرستانی چشم و گوش‌بسته با لهجه غلیظ آذری به تهران متجدد شده دهه چهل و دانشگاه تهران، پا گذاشته بود، باز هم این جنگ ادامه داشت‌.

فرصتی برای مهربانی‌های مرسوم پیدا نکرده بود. اما هرطور بود گلیم خود را بیرون کشیده بود. در میانه دهه چهل شمسی، یک جوان استاندارد تهرانی محسوب می‌شد. فارسی را فاخر و تمیز حرف می‌زده، دلمشغولی‌های روشنفکرانه داشته‌، عضو تیم والیبال دانشکده بوده و خوش‌لباس و با اعتماد به‌نفس. در همان دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران و در سال‌های پایانی تحصیلش با مادرم آشنا شده بود. و چه تقارن عجیبی.

مادرم هم دختر بزرگ خانواده‌ای در قزوین بود با سه خواهر و یک برادر که در ۱۲‌سالگی مادرش را از دست داده بود و پدرش با زنی دیگر ازدواج می‌کند و به تهران مهاجرت. نمی‌خواهم قصه سوزناک برایتان تعریف کنم (مادر‌بزرگ ناتنی‌ام، زن بسیار دوست‌داشتنی‌ای بود) اما هم پدر و هم مادرم امنیت خانواده را تقریبا هرگز احساس نکرده بودند. بعضی‌وقت‌ها بی‌خود به خودمان سخت می‌گیریم. به لحاظ فردی می‌گویم. بعضی‌وقت‌ها بی‌خود از خودمان ناراضی می‌شویم.

یک مرد و یک زن روبه‌روی هم در حالی‌که هر دو توسط سرنوشت، توسط عواملی خارج از اختیارشان محدود شده‌اند. و خب این دو نفر راه خود را تا دانشگاه تهران باز کرده‌اند و حالا با یکدیگر ازدواج می‌کنند. هردویشان لحظات شادمانه فراوانی در کودکی و نوجوانی‌شان داشته‌اند (خانواده مادرم با اضافه شدن چهار خواهر ناتنی یک کولونی شلوغ و زنانه ۱۲‌نفره بوده است) بی‌تردید اما دانسته‌های آنها از زندگی‌، از خانواده‌، محدود و ناقص و بسیار شخصی بوده است‌.

ازدواجشان کمی بیش از یکسال به طول می‌انجامد. حادثه‌ای که بر تمام زندگی‌شان سایه افکند. و خب من حاصل همین یک سال بودم. خشونت ذاتی پدرم و وابستگی مادرش به او در کنار خوی متفاوت مادرم راهی برای همزیستی باقی نگذاشته بود. اما آنها مقصر بودند؟ وقتی به دوران کودکی‌شان نگاه می‌کنم می‌بینم نه. آنها حلقه‌های انتهای مجموعه‌ای از اتفاقات بودند. ما هم همینطور هستیم. فقط می‌توانیم این زنجیره را بکشیم و با خودمان به وادی‌های جدیدی ببریم.

خلاصی از آنها ممکن نیست. نمی‌خواهم فردیت و اهمیت تصمیم‌گیری را انکار کنم اما بعضی‌وقت‌ها هم بد نیست که این‌قدر به خودمان سخت نگیریم. حداقل در خلوتمان به این فکر کنیم که با توجه به شرایط، بد هم تلاش نکرده‌ایم. اگرچه شاید بهترین نباشد.

کدخبر: ۴۲۹۱۴۲
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • farbod7

    روایت بعضی از زندگی ها، بی شباهت به قصه های کتاب ها و یا داستان فیلم ها نیست، ام ا به‌نظر می رسه یکی هست که این ها را از قبل نوشته. به قول شخصیت فلوکی در پایان س ریال وایکینگ ها: هیچی نیستم و هیچی نمی د انم.