کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۱۰۴۳۳
تاریخ خبر:

‌چرا همه عاشق مردن توی بیمارستان لقمان بودند؟

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: هر کدام‌‌شان یکجوری ما را سوزاندند و اسیر کردند. بهرام صادقی یکجور. نصرت یکجور. عمران و صمد هم یک طور دیگر لابد. مگر می‌‌شد لبخند و نجابت عمران را دید و دور سرش نگشت؟ یا در جّو چریکی آن سال‌ها وقتی تعریف صمد و بهروز به پچپچه‌های نوجوانان راهی می‌‌یافت آنقدر تبدیل به نوزاد می‌‌شدی که می‌‌گفتی بروم با علیرضا نابدل تیر بخورم و خودم را از طبقه چهارم بیمارستان ساواک پرت کنم پایین و دل و روده‌ام را در مشت بگیرم بلکه سالم دست مامورین امنیتی نیفتم.

جنون شیرین آن روزها یک چیز ناب غریبی بود که انگار شاعری و نویسندگی و هر مدل هنروری، بدون آن چیزها مقدور نبود. وای از آن نصرت دیوانه‌‌کننده که خود تجسم اصل جنون بود. وقتی شعرش از هرچه تعقل و وارستگی خالی می‌‌شد و از هرگونه ساختارشکنی لبریز، وقتی طرفدارانش برایش چل گرم شیره می‌‌بردند توی قهوه‌خانه و فکر می‌کردند که او دیگر راحت برای یک ماهش آذوقه دارد و نصرت همانجا آن همه شیره را تا ته می‌‌مکید و نایلون را هم ول نمی‌‌کرد، هدیه‌‌آورندگان فکر می‌‌کردند که الان است که بمیرد و ببرندش لقمان که شست‌وشو کنند.

اما او دقایقی بعد سلانه سلانه در باد می‌‌رقصید و سمتی مجهول روانه می‌‌شد.یا وقتی شاهرودی در تیمارستان بستری می‌‌شد و می‌‌گفت من به جای همه‌‌تان به رسالت هنر متعهد وفاداری کرده و در اینجا افتاده‌‌ام، اکنون فکر می‌‌کنم آیا همه اینها را من در خواب دیده‌‌ام یا نمودی از واقعیت داشته‌‌اند؟ قصه واقعی زندگی آن نسل از هنرمندان، از سوررئالیستی‌‌ترین فیلم‌‌ها دادائیستی‌‌تر بودند! چه نیمایش باشد که عایله روزی هزاربار از دست خنگی و دیوانگی‌‌اش می‌‌مرد، چه شاملوی بزرگ یا حتی اخوان. فروغ هم که معرف حضورتان هستند.

دو: هر کدام‌‌شان یکجور واله و بدبخت‌‌مان کردند. یک شاعر نرمال با مشخصه مردم عادی پیدا نمی‌‌شد که من برایتان اسم ببرم. شاید مردمی‌‌ترین و غیرمجنون‌‌ترین‌‌شان سایه بود که خود از مجنون‌‌ها سایه‌‌اش بزرگ‌تر بود. کمیت هر کدام از بزرگان هنر و ادب آن دهه‌‌ها یکجوری می‌‌لنگید و همه جا این مانیفست را در بوق و شیپور می‌‌کردند که جنون، خواهرخوانده‌‌ شعر و نقاشی و سینماست. داریوش رفیعی یکجا از درد عشق و افیون افتاده بود، فرهاد یکجا. شاملو یک‌طوری ویران بود و شهریار یک مدل دیگر.

فروغ یکجور در آسمان‌‌ها از دست می‌‌رفت حتی همین حسین منزوی هم یک‌طور. همه‌‌شان هم می‌‌گفتند که شکست دوران مصدق، کمر همه‌‌مان را خم کرده است. وقتی یک کودتای زپرتی نسل‌‌هایی عمده از شاعران و موسیقیدانان و نقاشان و رمان‌‌نویسان ما را به آن روز می‌‌انداخت که هیچ کدام‌شان روی زمین خدا راه نمی‌‌رفتند و ما چقدر بچه بودیم که فکر می‌کردیم شاملوها باید در زرورق غرق شوند تا این زندگی نجس را بتوانند تاب بیاورند، دیگر توقع داشتی آدم عاقل کجا پیدا کنی. اصلا نمی‌‌شد در میان‌‌شان به آدمی عادی و نرمال و سالم از نظر جسمانی و در گریز از خودویرانگری یافت که در مهی از بنگ و باده و رود نقره‌‌ای و پاله و اسید و کوفت غرقه نباشند.

اگر هم اینکاره نبودند عضو ثابت تیمارستان‌‌ها بودند که بگویند جنون مشخصه هنر است. حالا که نسل جدید به جنون سازنده آن نسل از هنرمندان می‌‌خندد من نیز ناگریزم بگویم آری آری کشتند ما را با این همه رهاشدگی‌‌شان. شاید غرق‌‌نشده‌‌شان کمی مثلا عمران بود و کمی هم مفتون و مشیری و شجریان و اینها. وگرنه بسیاری‌‌شان گوشه شیره‌‌کش‌‌خانه و پیاله‌‌خانه‌‌ها خون بالا می‌‌آوردند و فخر به کاسه خون‌شان می‌کردند که بگویند دردمندند. بسیار دردمندند. من نمی‌‌دانم آنها اگر در این عصر زندگی می‌‌کردند که اردوی کمونیسم نابود شده و کرونا و گرانی و انسدادهای سیاسی و فساد و بدبختی‌‌، دمار از روزگار بسیاری درآورده واقعا باید چکار می‌‌کردند؟ لابد صبح تا شب ورزش می‌‌کردند!

سه: مرا هم طبیعتا فضای فکری بهرام صادقی یکجور از پا درآورد و رهاشدگی بیعارانه ولی دوست‌‌داشتنی نصرت یکجور. عمران عزیز با آن همه آقایی‌‌اش هم یکجور مرا طلبه زندگی کرد. اردشیر محصص هم البته کم عاشقم نکرد. یا فرهاد مهراد و سهراب شهیدثالث. یکی با اثر خود و دیگری با شخصیت غریبش. چقدر آدم باید بشمارم که هر کدام‌‌شان ذره‌‌ای از وجودم را ساخته‌‌اند. مردانی که معمولا دچار عشق مذکر بودند و در ظاهر زن‌‌گریز اما در باطن برای غمزه‌‌ای می‌‌مردند و زنده می‌‌شدند.

این شاید چرک‌‌ترین و ضدعلمی‌‌ترین نوشته درباره روشنفکران دهه‌‌های گذشته باشد اما خالی از صداقتی احمقانه نیست. وقتی احمد ع برای ده تومان پول پودر روی میزهای تحریریه کله‌‌معلق می‌زد و فردایش شطحیاتی می‌‌سرود که طرف با خواندنش از هوش می‌‌رفت و با خود می‌گفت که وای اگر این بچه با این همه زایشگری و جنون، راه واقعی خودش را پیدا کرده بود چه می‌‌شد. چرا آن نسل‌‌ها آن همه عاشق بیمارستان لقمان بودند. یکی در مسافرخانه‌‌ای پرشپش، قندشکن بر سر می‌کوبید که بمیرد و درد مردم را نبیند، یکی در راه سقوط از بیمارستان دل و جگرش را بیرون می‌‌کشید که سالم دست ماموران نیفتد. خدایا اینجا چه خبر بود؟

کدخبر: ۴۱۰۴۳۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر