با تبر و نیزه هوو هووکنان دور دندانپزشک چرخیدن
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا… از اونجایی که اوضاع دندانهای من خرابه، از لحظهای که اولین دندانِ شیری زد بیرون، دندانپزشکی رفتن من شد مثل اداره رفتن کارمندان… و عجیب اینکه حادثه دندانپزشکی، هیچوقت برام عادی نشده. الان هم که قریبِ چهل و خوردهای سال از زندگیم و چهل سال از دندانپزشکی رفتنم میگذره، باز هم وقتی صدای اون فِرز منحوس به گوشم میخوره، دوست دارم مثل قبایل آفریقایی، با تبر و نیزه دورِ دکتر بچرخم و هوو هوو کنم… تمام ترس و لرزها و دشنامها بهکنار، اینکه یه اشیایی میره تو دهنم و نمیتونم حرف بزنم و اظهارنظر کنم، دردناکترین شکنجهس برای من.
امروز با همون حس تبر و نیزه و هوو هوو، برای پانصد هزارمینبار در طول حیات، رفتم همونجایی که نباید… منشی محترم که انگار پیکی که هر روز براش ناهار میاره رو دیده، با اون دندونایِ سفیدش خندید و گفت: «بهبه… دیگه داشتیم نگران میشدیما…کجایین بابا».
همین تیکه انداختن اینو کم داشتم. بدجور «تبر» لازمه… بگذریم…
دکتر من عادت دلانگیزی داره. کلا حرف نمیزنه و جواب سلام رو هم بهزور میده؛ ولی به مجرد اینکه اون آمپول نفرین شده بیحسی عمل میکنه و اون یکی نفرین شده رو که نمیدونم اسمش چیه و فقط دهن رو باز نگه میداره میذاره، زبونش مثل ملخ هواپیما شروع به کار میکنه. از اون بدتر اینکه سوال هم میکنه و تو باید فقط با اصوات جواب بدی.
میتونی اخم کنی بهمعنای مخالفت و چشماتو ببندی بهمعنای موافقت یا چشماتو گشاد کنی بهمعنایِ «نه باباااا…»… آخرش هم که اینقدر درد و خونریزی داری که نمیتونی یهجمله بگی که مثلا «دکتر… کلا حرفات مزخرف بود و یک کلمهش رو هم قبول ندارم…». در عوض با همون پنبه نفرینشده لای دندون، یهصدایی در میاری بهمعنای «دست شما درد نکنه» و میری سراغِ منشی و دستگاهِ پُز. دکتر هم که دوباره میره تو لاک تا جلسه بعدی که بعد از بیحسی ادامه سخنرانیش رو انجام بده…
امروز بعد از بیحسی و قرار دادن «اون» که نمیدونم اسمش چیه و «اون شیلنگه» که میکنه تهِ حلق، زیرِ لب پرسید: «زبونت سنگینه؟» میخواست مطمئن شه قدرت تکلمم از کار افتاده که بره بالای منبر. خیالش که راحت شد که کامل لال شدم، ماسکش رو زد و «اون» فرزِ بیصاحب رو روشن کرد.
تا آرنج تو حلقم بود که سوال اول مطرح شد: «بهنظرت دلار باز هم بالاتر میره؟» چشمامو بستم و باز کردم که یعنی: «بله»
همونجور که فرز رو میچرخوند، یه چندتایی نظریه سیاسی- اقتصادی ردیف کرد که با یک کلمهش هم موافق نبودم. با اصواتی که بهمانند صدای حنجره نوزادانی بود که مشغول کشف و شهود اطرافشان هستند، شروع کردم به اعتراض کردن.
- «اَاَاَ… اِاِاِ… آآآ… آآآ…»
کلا میخواستم یهسری جملات توضیحی بگم؛ ولی خب… متاسفانه همونی شد که براتون نوشتم؛ چون دهنم پُر بود. دکتر هم با صدایِ غرای خودش حرف میزد و اصوات من رو به هیچی حساب نمیکرد.قبول کنین، آدم وقتی این ادوات دندانپزشکی تو دهنشه، نمیتونه حرف بزنه و کسی رو قانع کنه…
ولی دکتر که از شکل چشم و ابروی من فهمیده بود که مخالف نظریاتش هستم، خیلی بهش برخورد. چون بلایی سر دندونام و فک و دهنم آورد که هنوز دارم گیج میزنم. ولی باز هم آخرِ کار با همون پنبه جهنمی، یه چیزی گفتم به معنیِ: «خدا قوت… دستتون درد نکنه که دهن ما رو، راست و ریس کردین.»