کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۳۷۴۹۶
تاریخ خبر:

۱۰۰خاطره پراکنده| ‌مردمان باصفای شهر من

روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | بهار ۱۳۶۶ خودمان را برای کنکور آماده می‌کردیم. پاتوق‌های متغیر داشتیم. حسینیه ارشاد،‌ضلع شمالی و انتهایی پارک ساعی و کتابخانه پارک شهر.حسینیه ارشاد و پارک ساعی را با اسماعیل و سعید و سیامک همراه بودم و در رفت و آمد به پارک شهر با شهرام. شهرام بچه خزانه بخارایی بود اما از آنجا می‌کوبید و می‌آمد به مدرسه اندیشه در عباس‌آباد. همیشه کت و شلوار و کفش مردانه می‌پوشید و کیف شبیه سامسونت دستش بود.

در لباس پوشیدن قرتی بازی‌‌های مرسوم بچه‌های اندیشه را لحاظ نمی‌کرد و از مسخره کردن آنها هم ابایی نداشت.مسیر را با اتوبوس می‌آمد و بعدها یک موتورسیکلت داشت. سال چهارم دبیرستان با هم پشت یک میز می‌نشستیم.شهرام مذهبی بود. از یک خانواده سنتی و به شکلی عجیب ضد حکومت! اما یک‌سال بعد وقتی رفت دانشگاه نفت آبادان تا مهندسی نفت بخواند نگاهش به ماجرا تغییر کرد و در بهار ۱۳۶۷ داوطلبانه رفت خط مقدم و سه ماه پایان جنگ را در جزیره مجنون بود.

در سخت‌ترین دوره جنگ برای ایرانیان. دوره عقب‌نشینی‌ها و تلفات. وقتی همان پاییز ۶۷ دیدمش هنوز اثرات آن چندماه بر روحیه و ذهنش سنگینی می‌کرد و نمی‌توانست بفهمد که پس چرا در شهر چنین شرایطی حاکم است. نمی‌توانست…..بگذریم. در درس خواندن‌هایمان در کتابخانه پارک شهر و در همراهی شهرام پایم به مسجد با صفایی که در ضلع غربی پارک شهر و در خیابان حافظ قرار داشت باز شد و شدم یک طرفدار نماز اول وقت.

در خانه مادرم ماجرا را پذیرفت. به هرحال در اقوام مادری‌ام مذهبی بودن کاملا رایج بود، هرچند او و بیشتر خواهرهایش مذهبی نبودند. مشکل اما در منزل پدرم رخ می‌داد. چه کسی می‌توانست جرات کند و این موضوع را با پدرم در میان بگذارد؟‌ اینجا یک عملیات مخفی شروع شده بود. نمازهایم را مخفیانه و در اتاق می‌خواندم و با مهری که همه جا با خودم داشتم. نمی‌توانستم حدس بزنم پدرم اگر مرا در این حال می‌دید چه می‌گفت!

کما این‌که حتی در بحث‌های عقیدتی تحمل نگاه مذهبی مرا نداشت و معمولا کار به دعوا می‌کشید. آن سال‌ها خوی استبدادی پدرم و تندخویی‌اش ابعاد عجیبی پیدا کرده بودند و خب در سن ۱۶ و ۱۷ سالگی جرات مقابله با او را به شکل آشکار نداشتم. یادم هست کتابی پیدا کرده بودم حاوی چند مقاله از ماکس پلانک که خب از فیزیکدان‌های به شدت خداپرست و مذهبی بوده (برعکس مثلا اینشتین) و در بحث‌هایم با پدرم به نقطه نظرهای پلانک استناد می‌کردم و پدرم را عصبانی!

خب آن تب و تاب و آن حال خوش کم کم از سرم افتاد. پدرم هم هیچوقت متوجه آن چند ماه نشد.صفای مذهبی عنصری بسیار جذاب و غیرقابل مقاومت است. یادم است چند ماه پیش در یک برنامه تلویزیونی میزبان یک خانم مکزیکی بودم که در مکزیکوسیتی جذب اخلاقیات یک ایرانی شده بود و با او ازدواج کرده‌ و حالا مسلمان شده بود و در ایران زندگی می‌کرد‌. می‌گفت بهترین تبلیغ برای مسلمان شدن و شیعه شدن،‌حضور آدم‌های خوب است.

نمونه‌های مجسم از آدم‌های عمیق و اندیشمند و مهربان که خب به فارسی می‌شود باصفا. بارها شده که در بازار تهران و یا در محله‌های سنتی این‌جور آدم‌های مشتی را پیدا کرده‌ام و از معاشرت با آنها لذت برده‌ام. آدم‌های اهل مدارا،‌گذشت و مهربانی. اما مشکل اینجاست که بخشی از طبقه مذهبی ما اعتقاد چندانی به «صفا» ندارند. تندخو هستند، سختگیر هستند،‌بدون گذشت هستند،‌مدام در حال خرج کردن از خشاب خشم انقلابی‌اند و خشاب صفا را دست نخورده رها کرده‌اند.

می‌خواهند از همه امکاناتی که قوانین جمهوری اسلامی برای آنها فراهم کرده استفاده کنند. بی‌گذشت! خب برای همین است که در جامعه چنین انشقاقی پیش می‌آید. برای همین است که بسیاری از اعضای طبقات غیرمذهبی با دیدن راه و رسم این بخش از مذهبیون،‌ نکته دلگرم‌کننده چندانی برای پیروی از سبک زندگی آنها و نوع تربیتی که برای فرزندانشان اعمال می‌کنند پیدا نمی‌کنند. برعکس، طبقه با صفای مذهبی می‌توانند مثل مغناطیس هر جنبنده‌ای را به سمت خود جلب کنند. ‌چقدر طولانی شد.بقیه ماجرا را بگذاریم برای شنبه.

کدخبر: ۴۳۷۴۹۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • farbod7

    مسجدی که شما را جذب کرد، مسجد و مدرسه مر حوم میرزا عیسی وزیر است.