۱۰۰خاطره پراکنده| من و ژان کریستف و شجریان
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | تا حالا هرچه اینجا نقل کردهام، مربوط به همان ده دوازده سال حیرتانگیز بین سالهای ۵۶ تا ۶۸ است. غوطه خوردن در دنیایی که از دسترس تجربه بهدر است. از انقلاب گفتم و جنگ، از همکلاسیهای شهیدم و از اعدامیها و از مدرسهای که در خیابان عباسآباد گویی تونلی بود به سمت غرب. اینها فقط بهانهای هستند برای ترسیم شرایط یک دوران عجیب و باورنکردنی.
در دوران دبیرستان یک رمانخوان حرفهای بودم، نه از این شوخیها. حرفهای. در کودکی ژول ورن میخواندم و تنتن (بهدور از چشم پدر) و بعد هم جک لندن و هاوارد فاست که از نگاه پدرم نویسندههای سوسیالیست مقبولی بودند. بهخصوص جک لندن که پدرم میگفت کتاب پاشنه آهنین از او همدم شبهای لنین بوده است. بههرحال الان هم فکر میکنم بعضی از کتابهای فاست برای نوجوانها میتواند مفید و تاثیرگذار باشد. مثل سرفراز و آزاد یا همشهری پین.
اما در دوران دبیرستان کشفهای جدیدی داشتم. ژان کریستف، جانشیفته، دن آرام، زمین نوآباد، پابرهنهها، آنا کارنینا، دیوید کاپرفیلد، ژرمینال، سرخ و سیاه، کلیدر، مادام بوواری و… رمانهای بزرگی بودند که توسط من بلعیده میشدند. لذت خواندن مثلا ژان کریستف و یا دن آرام تا همین امروز هم با من همراه است و خب راستش را بخواهید بقیهشان نهچندان! بعدها معبودهای ادبی خودم را پیدا کردم. در سنین بعد از ۲۰ سالگی و در امثال گراهام گرین و جوزف کنراد. بگذریم. البته اینهم خوب یادم است که خواندن «سهم سگان شکاری» از زولا و یا خداحافظ گاری کوپر، من نوجوان را چگونه بیتاب ساخته بود! لعنت بر شیطان!
اوایل دهه شصت و بعد از عبور از شاهکارهای گروه چاوش (برادر نوجوونه و یا «میگذرد کاروان…») تقریبا هیچ خوراک موسیقی مجازی وجود نداشت. سرودهای رادیو و یا بعضی سرودهای منسوب به گروههای سیاسی، تنها تولیدات موجود بودند (هنوز هم بعضی از آنها بسیار گوشنواز و زیبا هستند و شنیدنشان شما را مستقیم به اتمسفر دهه شصت میبرد). لسآنجلسیها هم هنوز در شوک و اعتیاد و آوارگی، وقتی برای جمع کردن خود پیدا نکرده بودند.
در ایران آن دوران کارهایی مثل نینوا از حسین علیزاده صفشکن بحث تولید موسیقی بودند و در کنارش گل صدبرگ شهرام ناظری و بعد بیداد از شجریان که ولولهای در عرصه موسیقی ایجاد کرد. پدرم در زمینه موسیقی بسیار سختگیر بود. یادم نمیرود که قبل از انقلاب جایی ترانهای از فریدون فرخزاد پخش میشد و پدرم عصبانی زمزمه میکرد: چقدر فالش میخونی مرد، چقدر فالش… ساکت شو لامصب! در مورد خواهران ددهبالا (هایده و مهستی) هم این ایده را داشت (خداییش در مورد صدای خواهر کوچکتر کملطفی میکرد).
داریوش و ابی و ستار را تحقیر میکرد. شهره و نوشآفرین را با الفاظ زشتی توصیف میکرد و… حتی در مورد رقبای یک دهه قبل یعنی مرضیه و دلکش هم سختگیر و سنگدل بود. بنان را قبول داشت و کمی هم محمد نوری. اما دو صدایی که در خانهاش زیاد شنیده میشدند، شجریان و فرهاد بودند. بهخصوص شجریان که مجموعه تصنیفهای درخشانش با ارکستر رادیو و تلویزیون را در یک آلبوم سه کاسته داشت و بعدها به من رسید که خب شاهکارهایی تکرارناشدنی هستند.
وقتی بیداد و بعد بلافاصله مرکبخوانی نوا از شجریان منتشر شدند، فضای خانه پدرم دربست در اختیار صدای استاد بود. در عرصه موسیقی غیرایرانی نیز همینگونه بود. صفحات گرامافون از استادان موسیقی کلاسیک از بتهوون تا کورساکوف، چهار فصل ویوالدی، آرایشگر سویل، رکوییم موتزارت، کارمینا بورانا و کارمن از ژرژ بیزه و کارهای امینالله حسین.
همه کارها و آثاری که با طبع من دبیرستانی (آنهم دانشآموز دبیرستان اندیشه!) ناسازگار بودند و من دربهدر شنیدن موسیقی با ریتم تندتر، به رادیو مونتکارلو پناه میبردم و یا به دوستانم در دبیرستان که معدن موسیقی پاپ غربی بودند. در آن سالها چند خواننده بنجل و یا حداقل نهچندان مطرح آلمانی و انگلیسی در بازار زیرزمینی ایران همچون ربالنوعهای موسیقی مورد ستایش قرار میگرفتند. ساندرا لوئر، سامانتا فاکس، کیم وایلد، سیسی کچ، سابرینا، ننا، مدرنتاکینگ، کریس دیبرگ و…
و البته بخشی از بازار هم در اختیار مایکل جکسون و مدونا بود. در تهران دهه شصت کسی از بروس اسپرینگستن چیزی نمیدانست. کسی که خیلی متفاوت موسیقی غربی را دنبال میکرد، حداکثر به آلفاویل و بعدها به پتشاپ بویز میرسید. و اینگونه طبع موسیقایی ما نوجوانان دهه شصت رقم زده میشد. از کریس دیبرگ تا مداحیهای قدرتمند و حماسی آهنگران تا صدا و موسیقی فاخر شجریان.