۱۰۰خاطره پراکنده| قلعه محله اندیشه
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | مهرماه ۱۳۶۲ برای سال اول دبیرستان وارد مدرسه اندیشه شدم یا همان شهید محمد منتظری. قلعه مخوفی که ایتالیاییها در تپههای عباسآباد بنا کرده بودند و از آن بالا هیبتی ترسناک بر فراز خیابان شریعتی داشت. این مجموعه بزرگ و مفصل، هم دبستان داشت و هم راهنمایی و هم دبیرستان. و خب من از قسمت دبیرستان وارد این مجموعه شدم.
خیابان شیخ صفی را باید پیاده میآمدم و از سهراه زندان تا حوالی خیابان معلم راه را ادامه میدادم و در انتهای مسیر از ۱۱۲ پله بالا میرفتم تا وارد این قلعه میشدم. عمده شاگردان دبیرستان از خیابانهای آپادانا و اندیشه و عباسآباد بودند. آن دوران، در اوایل دهه ۶۰ این منطقه از قسمتهای مرفه و لوکس تهران بود. خب در حال حاضر این موقعیت خود را از دست داده؛
هرچند هنوز هم برخی خیابانهای آپادانا مثل نوبخت و سیبویه از ارزش اقتصادی بالایی برخوردارند. به هرحال بچههای مدرسه از همان روز اول مهر به دو قسمت بدل شدند. پایینپلهایها و بالاپلهایها! پایینپلهایها من و امثال من بودیم که از سمت شریعتی و گذر از پلهها به قلعه میرسیدیم و بالاپلهایها بچههای خوشبخت ساکن در اندیشه و سهروردی و آپادانا بودند که از بالا به قلعه میآمدند. ورود به مدرسه از همان روز اول یک شوک فرهنگی کامل برای من بود.
من که خوگرفته به معصومیت بچههای سهراه زندان و خواجهنظام و میدان گرگان بودم، آنجا با اتمسفری غیرقابل وصف روبهرو شدم. گذشته از مرفه بودن بچهها، مسئله اصلی دغدغههایشان بود که من از درکشان عاجز بودم. روز اول دو تا از شاگردها که یکیشان پویا بود،پویا گلستانی و یکی دیگر هم که اسمش آرش بود (و حالا یک مهندس نفتی موفق در ابوظبی و کاناداست)
جلوی تخته سیاه و در فاصله ورود معلم، یک شوی موزیکال را با همراهی بقیه شاگردها انجام دادند که بعد فهمیدم بازسازی بخشی از کلیپویدئویی مشهور تریلر از مایکل جکسون است! پویا مایکل بود و آرش آن دختره! بقیه کلاس هم سیاهی لشکر! کفشهای ساق بلند سفید پویا در حالیکه سعی میکرد رقص مشهور مایکل جکسون را روی موزاییکهای لیز کلاس تقلید کند از یادم نرفته است. موهایش فر بود و چهرهاش هم کمی سبزه و لباسهایش هم رنگهای تند داشت، قرمز و زرد و سفید.
بقیه کلاس مثل یک پدیده فان بامزه با این اتفاق روبهرو شدند. خیلی طبیعی اما من و یکی دو نفر دیگر از اهالی «پایینپله» با دهان باز به این نمایش نگاه میکردیم. مدرسه راهنمایی ما یعنی مهدوی ۱۰ دقیقه با اندیشه فاصله داشت اما انگار ما از یک دنیای دیگر آمده بودیم.
هیچچیز از این حرفها را نمیفهمیدیم.
این شوک فرهنگی باز هم ادامه داشت. در ردوبدل شدن مجلات خاص بین بچهها و کاستهای نوار و واکمنهایی که یواشکی به کلاس میآوردند و موقع درس موسیقی گوش میکردند و بحث برند و مارک و شلوارهای پاچهتنگ و جنس مخالف و از اینجور مسائل که مرا گیج کرده بود. نمیخواهم مبالغه کنم. بچههای درسخوان درجه یکی هم در کلاسمان بودند. باهوش و باشخصیت و آراسته اما فضای فرهنگی کلاس واقعا شگفتانگیز بود.
دبیرها هم خودشان را با این اتمسفر انطباق داده بودند. یکی از سرگرمکنندهترین اتفاقات، شبیخون ناظمها برای کنترل کیفها و جامیزی و جیبهای بچهها بود و کشفیات محیرالعقولی که روی دایره ریخته میشد. مبارزه علیه شلوار جین و شلوار تنگ کلا با شکست روبهرو شد و مدیر و ناظمها تمرکزشان را روی آرایش مو گذاشتند. دوره مدل نیوتنی بود (برگرفته از موهای یک زن یعنی الیویا نیوتن جان!) که با نوعی پشت موی غلیظ همراه شده بود و جالب اینکه در چنین اتمسفری نماز جماعت ظهر اجباری بود.
در چنین اتمسفری جنگ با تمام وجود ادامه داشت و اعلانهای شهدا مدام روی دیوارها خودنمایی میکرد. در چنین اتمسفری بمبارانهای تهران رخ میداد و ما هر روز صبح مراسم صبحگاه مفصلی را با حضور مدیر و ناظمها و معلمین امور پرورشی انجام میدادیم. از تلاوت قرآن تا شعارهای سیاسی و گاه سخنرانهای مذهبی… اما در فضای حاکم بر رفتار ۱۱۰۰ شاگرد دبیرستان شهید محمد منتظری (اندیشه) تفاوت چندانی ایجاد نمیشد.
سال سوم دبیرستان بودم که نمیدانم بر طبق یک سیاست حساب شده یا بهخاطر انحلال برخی دبیرستانهای منطقه خیابان قصر و حشمتیه، تعداد اهالی پایینپله افزایش چشمگیری پیدا کرد و شرایط مدرسه کمی تغییر کرد. انجمن اسلامی قدرتش بیشتر شد.
سال ۶۶ از اندیشه دیپلمم را گرفتم. ۳۴ سال پیش. بسیاری از بچهها در دانشگاههای خوب قبول شدند.این روزها محله اندیشه و آپادانا هم دیگر آن تب و تاب شگفتانگیز سابق را ندارند. اگر به آن محلهها سر بزنید دیگر نشانی از آن ادغام تمام و کمال در فرهنگ اروپا و غرب و آن رفاه ملموس، اثری نمیبینید. حداقل در ظاهر. این روایتی از یک دوران سپری شده است.