کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۳۷۰۸۴
تاریخ خبر:

۱۰۰خاطره پراکنده| عصرهای‌ شنبه‌ در‌ ساحل

روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | اسفند ۶۶ بود. بعد‌از‌ظهر بود و در خانه تنها بودم و داشتم با کتاب‌های ترم دوم دانشگاه سرو کله می‌زدم. صدای انفجاری سنگین مرا از جا پراند. مشابه انفجارهای بمباران‌های تهران بود. سریع رادیو را باز کردم و بعد از چند لحظه تازه صدای آژیر قرمز بلند شد‌.

با خودم گفتم لابد غافلگیر شده‌اند. هیچ کدام از همسایه‌ها هم از واحدهایشان بیرون نیامدند. طبق تجربه قبلی همگی به این نتیجه رسیدیم که حمله هوایی بوده و تمام شده است. ده دقیقه بعد انفجار دوم شیشه‌های خانه را لرزاند. کم کم هیاهوی همسایه‌ها شنیده می‌شد که شگفت زده بودند که چرا قبل از حمله‌ها آژیر قرمز پخش نمی‌شود. یک ربع بعد سومین انفجار‌. تا قبل از تاریک شدن هوا‌؛‌ هفت انفجار تهران را لرزاند.

مردم سراسیمه بودند و به زیر پله‌ها و زیرزمین‌ها پناه برده بودند‌. شب بود که اعلام شد تهران مورد حمله موشکی قرار گرفته است‌. هفت انفجار در کمتر از دو ساعت از ظرفیت روانی این مردم بیشتر بود. داستان فردا صبح هم ادامه یافت‌. مدارس و دانشگاه‌ها تعطیل شدند و میلیون‌ها نفر تهران را در یک پروسه عجیب ترک کردند. با مادر و خاله و پسر خاله‌هایم عازم ورامین شدیم.

کل اسفند را در شهرک‌های اطراف ورامین بودیم. پدرم یکی دوبار سراغم آمد و مرا برد باغ دوستانش در کردان که خب از همه لحاظ خوش می‌گذشت اما احساس کردم باید برگردم ورامین پیش مادرم. حوالی عید بود مادرم که دبیر دبیرستان بود،‌ مجوز استفاده از یک مدرسه در فشم را به عنوان پناهگاه گرفت. رفتیم فشم.

مدرسه روی یک بلندی قرار داشت و اطرافش تاچشم کار می‌کرد باغ های گیلاس بود. مدرسه برای موشک‌باران تعطیل بود و کل دو سه تا کلاس مدرسه در اختیار ما قرار گرفته بود. اگر رویت عقرب در رختخواب در یکی از شب‌ها نبود می‌توانستیم با خیال راحت برای مدت‌ها آنجا بیتوته کنیم. اما این عقرب کوفتی کار را خراب کرد. به تدریج خانواده‌های دیگری هم به مدرسه آمدند و یک جور کولونی پناهندگان در فشم شکل گرفته بود. برای من که ایده‌آل بود.

می‌رفتم در کوه‌های اطراف و باغ‌ها گشت می‌زدم و کیف می‌کردم. گه‌گدار باغبان‌ها هم ما پناهندگان بی‌نوا را شناخته بودند و سطل‌های پر از گیلاس درجه یک فشم را برای ما می‌آوردند. هفته‌ای یکی دو بار می‌رفتیم تهران و به اموراتمان می‌رسیدیم‌. رفتن به این شکل بود که دو ساعت و نیم در یک صف طولانی می‌ایستادیم و با اتوبوس به تهران می‌آمدیم و بعد از ظهر سریع به پناهگاه باز می‌گشتیم.

در دانشگاه گفتند که می‌توانید از هر دانشگاهی که می‌خواهید پذیرش بگیرید و یک ترم دانشجوی مهمان باشید. با پدرم رفتم بابل و در دانشکده فنی این شهر ثبت نام کردم‌. برای شش واحد. خب بعد از عید کارم درآمد. تازه هجده سالم تمام شده بود و هر هفته شنبه کله سحر ساعت ۵ صبح باید در ترمینال شرق بودم و سوار بر مینی بوس به سمت بابل می‌رفتم تا به کلاس ساعت ۱۰ برسم‌. یک کلاس هم ساعت یک تا سه داشتم.

عصر از بابل با سواری یا مینی بوس می‌رفتم بابلسر و در یکی از هتل‌های ارزان قیمتش اتاق می‌گرفتم و یکشنبه صبح دوباره برمی‌گشتم بابل و بعد از پایان کلاس‌ها در بعد از ظهر، بلافاصله به تهران برمی‌گشتم. معمولا آن قدر برای بازگشت به تهران اضطراب داشتم که خارج از صف و بر روی پیت حلبی‌هایی که بین صندلی‌ها قرار می‌دادند می‌نشستم و تا تهران کمر درد می‌گرفتم و می‌آمدم‌. سخت بود؟‌ نمی‌دانم. آسان نبود اما خوشی‌های خودش را داشت.

عصرهای شنبه که تنهایی می‌رفتم ساحل بابلسر و در بیهودگی مطلق با فراغ بال غروب خورشید را نگاه می‌کردم و ساعت‌ها قدم می‌زدم و یا بوی حیرت انگیز بهار نارنج‌های اردیبهشتی. تجربه‌های دلنشینی بودند. یا شاپرک‌ها و شب پره‌های غول آسایی که به سقف اتاق‌های هتل‌های ارزان قیمت چسبیده بودند و بوی نای اتاق‌ها و گذر از جاده هراز که چه جاده زیبایی بود‌. آن تابستان به جز این مسافرت‌های هفتگی‌، ‌برای من هجده ساله یک غافلگیری دیگر هم داشت. وقتی که در تیرماه ایران قطعنامه ۵۹۸ را قبول کرد. که خب این خودش داستان دیگری است.

کدخبر: ۴۳۷۰۸۴
تاریخ خبر:
ارسال نظر