یک بازی تکاندهنده؛ شب قوزیِ کریم ۴۱
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: ابتدا شاید یک دلیل سینماگریزی و از راه به در شدنم، این تئوری کمرشکن بود که «هر فردی به خودی خود یک داستان بالفطره است» و ذهنیت داستانپردازانهام مرا به این وادی انداخت که زیباترین یا ویرانگرترین صحنههای سینمایی را در خارج از سینما ببینم. در زندگی پیرامونیانم؛ لاتها. اراذل. بدکارگان. چریکها. عملیها. سوند به دستها. مادربزرگهای عمیقا عامی. دوجنسیها. دله دزدها. واسطهها. هوسبازها. فاحشهها. سیاهیلشگرها. خردستیزان. باجخورها و طنازان خداترس.
انگار سینما منافاتی با واقعیتگرایی عریان حاکم بر سینهام داشت یا از نشان دادن آنها عاجز به نظر میرسید. پس اگر اکنون بخواهم تکاندهندهترین صحنههای سینمایی و یا هاپکینزیام را به عنوان موسیخ کنندهترین پلان-سکانسها به شما قالب کنم طبیعتا باید در خارج از سینما و در میان تجربیات وحشتناک زندگیام بچرخم. پس بر اساس این باور که «واقعیت از افسارگسیختهترین خیالها نیز خیالپردازانهتر است.»
باید اعتراف کنم که فیلمهای بزرگ زندگی من در خارج از سینماها و دوربینها و میز تدوینها و وزارت ارشادها شکل گرفتهاند. آنجا که سینماگران از ساختن آن صحنهها و آن کاراکترها علنا عاجزند و یا مجوزی برای ورود به آن ندارند. بالاخره اگر قرار باشد هرکسی سینمای خود را داشته باشد من هم سینمای خودم را دارم؛ سینمای خارج از سینما. سینمایم بیرون از سالن سینماها و لوکیشنها بود. حتی سیاهیلشکرهای لم داده بر سینهکش دیوارهای پاییزی دفاتر استودیویی اربابجمشید، بهترین بازیگرانم بودند؛ چیچوها، حسندکترها، غلام ژاپنیها و عرب مارگیرها و کریم۴۱ ها که نقشی ورای نقش دستوری کارگردانها به عهده گرفته بودند و بازی دیگری میکردند.
* دو: طبیعتا به عنوان یک آدم عامی و عادی، سینمای من هم مدلی دیگر است. سینمایی که غیرقابل تبدیل به سینماست. پس هر چقدر که از دیدن و شنیدن سینماهای رئال زندگی مردم غریب، خسته نمیشوم از این مدل فرت فرت فیلم دیدن که این روزها مردم به شدت در پیاش هستند و شارت شارت فیلم در سینمای خانگی میبینند بدحال میشوم. دوست دارم فیلمی ببینم که تا مدتها مرا قشنگ از پا دربیاورد. انگار بعد از لمباندن یک پرس غذای نفیس غیرقابل دستیاب، تا مدتها نباید به چیزی لب بزنم تا مزهاش از ته حلقم و ذهنم نپرد و برای همیشه آن تو بماند و خفهام کند. بگذارید اعتراف کنم که در فیلم دیدن، به شدت وسواسی و تاثیرپذیر هستم.
اگر فیلم قیامتی ببینم معمولا دست خودم نیست اما بعد از هر فیلمی، خُلق و خویم ناخودآگاه شبیه بازیگران دلپذیرش میشود. حتی گاهی عبارتها و دعاهایم نیز. چپ نگاه کردن و ملامتم هم. مثلا یکبار که آقای ایتالیایی گفته بود«خدایا من دیگر نمیدانم چه کنم. خودت لابد بهتر میدانی.» الان هم هر وقت مثل خر در گِل گیر میکنم دعایی بهتر از این بهتر به مخ سوت کشیدهام نمیرسد. یا وقتی فیلمهای تاثیرگذار میبینم وسط سکانسها با شخصیتهای ذهنی موردعلاقهام شبیهسازی میکنم و این درگیریها و وسواسها نمیگذارد فیلم را با کمال دقت ببینم. تازه اگر کاسهبشقابی عزیز وسط صحنههای حساس فیلم فریاد نزند که درآن صورت به کل فیلم را ول میکنم چون صدایش با صدابرداری فیلم، میکس میشود و نمیفهمم آیا کاراکتر کاسهبشقابی هم مال فیلم آنتونیونی است یا گوشم اشتباه میکند؟
* سه: سینما برای من در بیرون از سینما شکل گرفته و میگیرد. پس نقدنویسش هم با فراستی فرق دارد. منتقدم معمولا چیزی مثل پرویز دوایی بود که وقتی در سخنرانی ۲۲ مهر ۱۳۴۹ در دانشگاه شیراز گفت:«ای گل کوچک! تو را از ساقه میگیرم و نگاه میکنم، اگر بتوانم تو را بشناسم همه زندگی را شناختهام» طبیعی بود که یک عمر به خاطر نشناختن گل کوچک، من به هرچه باغبان بود فحش میدادم. انگار آنها بودهاند که باعث کمسویی و کمگیری ذهنیام شدهاند و افلیجی ذهنم بابت بیمسئولیتی آنها بوده است، نه زنم که مرا از سینما به کل خسته کرده است.
چون روزی دویست و چهارده بلکه سیصد و شانزده فیلم هندی از ماهواره میبیند و تکرار هر روزهشان را هم نگاه میکند و هر روز هم مرا وسط نوشتن تهدید میکند بااین عبارت همیشگی که «مردی که فیلم هندی نبیند و نفهمد، از تهدیگ سوخته به درد نخورتر است.» شما جای من بودید آیا در همان لحظهها چارهای غیر از فحش دادن به چخوف و سهراب شهید ثالث و بیلگه جیلان و آنتونی هاپکینز و داستین هافمن و فرخ غفاری داشتید؟ مخصوصا فرخ که منتظرم یکی بیاید فیلم شب قوزیاش را در نسخه جدید بسازد.
* چهار: من که هنوز نتوانستهام سه نقش دههپنجاهی کاراکترهای مجید ظروفچی در فیلم سوته دلان و خانم مری آپیک در فیلم بنبست و آن فیلم مدل بورخسی که دو برادر عاشق زنی بدنام شدند، از کلهام پاک کنم چگونه میتوانم در مغزی که هاردش رسما پر شده است هر روز چند فیلم ماهوارهای ببینم. منی که هنوز منتظرم یکی از آنور دنیا بیاید فیلم قیامتی برای ستارخان و حاج الهیارخان و باسکرویل و سینما رکس آبادان بسازد، والله بالله سالهاست دیگر در دلم صدای پیتکوپیتکویی برنخاسته است و اسبهای کهر در ذهنم همگی به این اسبهای پاکوتاه تجملاتی تبدیل شدهاند.
منی که کشتهمرده پرویز فنیزاده بودم و میمردم برای بازی نکردنش در فیلمهایی که بازی کرده بود. میمردم برای آن فانوسی که توی چشمهاش پتپت میکرد. برای هالوییاش. خنگیاش. بینیازیاش. حتی کت و شلوار قرض کردنش برای مراسم سپاس. یا حتی ببخشید گم شدنش در رودنقرهای. خب بر این پایه از ملکههای ذهنیست که حالا هم گاهی تک سکانسهایی از نوید محمدزاده همان حال تماشایی را بهم میبخشد اما فقط برای یک ساعت و اندی.
منی که سیر تکوینی پروسه نمایشدوستیام از بقالبازی آغاز و به شب قوزی فرخ غفاری و سپس به بنبست و از آنجا به گلابیهای وحشی بیلگه جیلان رسید اکنون آنقدر تحلیل رفته و بیآرمان و خسته شدهام که وسط ننه من غریبمهایم، نیاز دارم برای بازی پژمان و سام درخشانی جوری نگاه کنم که تقریبا با سبزی پاک کردن، توفیری ندارد. گاهی اگر ریسه کوچکی هم در خانه پخش شود ایرادی ندارد. در این روزگار بیخنده، آنهم غنیمت است. ما که نمیخواستیم پژمانمان تبدیل به برگمن شود. همین خنگبازیهایش هم یکجوری قاتل زمان است که روز شب شود و شب روز، و این زندگی با الاغیّت محضی که بر آن حاکم است به انتها برسد. تا یک صحنه تکاندهنده دیگر، بدرود. بری دیگه برنگردی.