کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۲۱۱۶۷
تاریخ خبر:

یادداشت افشار | کمدی موقعیت در بوداپست

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: کمدی موقعیت اگر می‌‌خواهی. بوداپست. سال و روزش دقیق یادم نیست اما باید نیمه اول دهه هفتاد باشد. در معیت خبرنگار میانسال یکی از روزنامه‌‌های تهران سوار طیاره شدیم که برای نوشتن گزارش از تورنمنت جهانی کشتی به مجارستان برویم. بعد از پیاده شدن در فرودگاه بوداپست، ماشین گرفتیم برای شهر مرزی میزبان کشتی‌‌ها. هلک هلک رفتیم. تا اینکه تاکسی ایستاد دم سالن.

دقیقا وقتی که پول تاکسی را گذاشتیم کف شوفرتاکسی، سر برگرداندم و دیدم در سالن را بستند. هرکدام با یک چمدان شصت کیلویی یغور، خودمان را رساندیم به نگهبان که ما خبرنگار هستیم و آی‌‌دی کارت‌‌مان را بدهید که کشتی‌ها را ببینیم. هنوز نگاه آبیِ مسخره‌‌اش یادم هست که فقط یک کلمه از دهانش بیرون آمد؛ فینیش. فینیش. همین الان تمام شد. جوایز را هم دادند و تیم‌‌ها هم رفتند. شب بخیر.

دو: باید چکار می‌کردیم؟ نمی‌‌شد که بغل سالن بسته، های‌های گریه کنیم. اصلا از خدای‌مان بود که دو هفته قشنگ بچرخیم در شهر محشر اروپایی. پس برگشتیم بوداپست. گفتیم حالا که سنگ روی یخ شدیم حداقل از باشگاه واشاش گزارشی تهیه کنیم که بازیکنان و مربی ایرانی داشت. دلار دولتی گرفته بودیم با ویزای ۱۵ روزه. کجا برگردیم؟ به خبرنگار مسن همراهم گفتم خب برویم هتل بگیریم دیگر. مِن و مِن کرد و با شرم گفت حالا یک امشب را نمی‌‌شود هتل نگیریم؟ گفتم یعنی چه؟

گفت من آخر روی هتل رایگان برگزارکنندگان تورنمنت حساب کرده بودم که پول هتل ندهم و دلارهایم را نگه دارم که برگشتنی، برای دخترم جهیزیه بخریم و کاشی‌‌های لق آشپزخانه‌‌مان را درست کنیم که زنم اینقدر روی سرم غرغر نکند. گفتم مگر می‌‌شود بیرون توی خیابان تا صبح یللی‌‌تللی بیرون ماند؟ بیا با خرج من برویم هتل. من که مجردم. نه کسی از من کاشی می‌‌خواهد نه جهیزیه. گفت نه جان من از خیر هتل بگذر. یک شب که هزار شب نمی‌‌شود.

حالا مجسم کن هر کدام یک چمدان چرخدار شصت کیلویی توی دست‌‌مان هست که با خودمان خرکش می‌‌کنیم و از کت و کول افتادیم. هیچ‌کدام هم الحمدالله زبان نمی‌‌دانیم. آن شب از ساعت ۷ عصر در یک محله مسکونی اعیانی پشت رود دانوب تا خود صبح قدم زدیم و هرگاه خسته شدیم روی نیمکتی دراز کشیدیم. بعدها همیشه از خود می‌‌پرسیدم خدایا آنهمه مردمی که از پنجره‌‌های خانه‌‌شان دو تا آدم غریب‌‌الغربا را تماشا می‌‌کردند که صدای خرخر چمدان‌‌هایشان روی زمین خواب را بر آنها حرام کرده بود در مورد ما چه فکر می‌‌کردند و چرا یکی‌‌شان پلیسی را هم خبر نکرد که بیایید ببینید این دوتا آدم مفلوک چه مرگ‌‌شان است.

بالاخره آن شب هم مثل تمام شب‌‌های صعب‌‌العبور عالم صبح شد اما حقیقتا چنان استخوان‌‌دردی گرفته بودم نوبرانه. صبح از فرط عصبانیت به خبرنگار همسفرم گفتم داداش من شرمنده. دیگر واقعا نمی‌‌توانم خیابان‌‌خوابی کنم. این یک شب هم به خاطر گل روی تو بود. اگر می‌‌آیی هتل که قدمت روی چشم و مهمان من. اگر هم نمی‌‌آیی که حلالم کن و بگذار وجدان‌‌درد نگیرم.

حاجی جان با تاسف تمام کلی فکر کرد و گفت حالا بیا توی خیابان‌‌های خوشگل بودا و پِشت کمی قدم بزنیم که زدیم و بالاخره دم در یکی از آبریزگاه‌‌ها فکری به سر دوستمان زد. گفت بیا برویم خانه عباس‌‌آقا رضوی را پیدا کنیم که توی واشاش مربی‌ست. هم مصاحبه از ایشان و بازیکنان ایرانی واشاش می‌گیریم که دست خالی برنگردیم و هم از عباس‌‌آقا در پیدا کردن مکان کمک می‌‌گیریم. حالا با چه مصیبتی خانه عباس‌‌آقا را پیدا کردیم و او هم ما را برد واشاش.

سه: واشاش که چه عرض کنم. باشگاهی بسیار مجهز و دارای استادیوم اختصاصی و دپارتمان روانشناسی و همه امکانات مدرن. آنجا رویمان نشد به عباس‌‌آقا بگوییم دیشب در خیابان ماندیم. گفتیم آقا کجا اتاق می‌‌شود بگیریم. او هم بدون مکث گفت که پشت رود دانوب آپارتمان‌‌هایی مبله هست که صاحبخانه‌‌هاشان معمولا در این فصل سال می‌‌روند مسافرت و به بنگاه‌‌های محله می‌‌سپارند که آنجاها را برای دو هفته اجاره بدهند.

هم ارزانتر است و امکاناتش زیاد هست و هم اینکه خودتان هم می‌‌توانید چیزمیز بخرید و بپزید و پول رستوران ندهید. آن روزها یادم هست همین محمدحسین ضیایی که در این سال‌‌ها در ایران مربیگری می‌‌کند با نادر و یک جوان خوش‌تیپ دیگر در واشاش بازی می‌‌کردند. آن لحظه من پیش خودم گفتم حالا که دست‌‌مان از کشتی‌‌ها کوتاه شده بروم همین مصاحبه‌‌های ضیایی و نادر و عباس‌‌آقا را روی کاغذ بنویسم و فکس کنم کیهان و بگویم که نتیجه تورنمنت کشتی را هم خودتان با کمک لطیف تُرکه، یک چیزی بنویسید و تحلیل کنید.

آنها توی کافی‌‌شاپ واشاش ماندند و من برای اینکه جای خلوتی پیدا کنم رفتم روی یکی از صندلی‌‌های ردیف سوم ضلع غربی استادیوم فوتبال واشاش نشستم که سریع یک چیزی بنویسم و خلاص. استادیوم آنچنان خلوت بود که دورتادور سکوها پرنده پر نمی‌‌زد و جان می‌‌داد برای نوشتن در هوای آزاد. تازه سه چهار سطری از لید نوشته بودم که دیدیم یک جفت دختر و پسر جوان بسیار زیبایی هلخ‌‌هلخ از جلوم گذشتند و صبح خلوت استادیوم که احدی در آنجا نبود رفتند روی صندلی ردیف هشتم بالاتر از من در حوالی سمت چپ من نشستند.

خوب آن روزها ما گیر سه‌‌پیچه‌‌ای به خودمان داده بودیم که ایرانی در هر جای دنیا که باشد باید سفیر فرهنگ بومی خودش باشد و از نجابت و فرهنگش تخطی نکند. من هم سر همین خریت بود که در یک حرکت مازوخیستیک، سرم را از کاغذ بلند نکردم و نشان به آن نشان که آن دختر و پسر سه‌‌ربع ساعت روی سکوها بودند و من عین یک راهبهء غّد و یکدنده فقط به نوشتنم ادامه دادم. فقط از خودم و کائناتم این پرسش را داشتم که آخر چرا اینجا؟ چرا توی دل یک استادیوم خالی چرا؟

آنها به من احاطه داشتند و من افتاده بودم روی دنده قوز که نباید حتی لحظه‌‌ای برگردم و مزاحم اوقات شریف‌‌شان شوم که زندگی‌‌شان زهرمار شود. بالاخره در غدی خود نیز پیروز شدم و آنقدر به نوشتن ادامه دادم که یک لحظه دیدم و تشریف‌‌شان را برده‌‌اند. مطلب را آوردم دادم به عباس‌‌آقا که مرحمت کند از فکس باشگاه به تهران مخابره کند. وقتی به رفیق خبرنگارم گفتم کجا بودی؟ گویا این بدبخت‌‌ها می‌‌آیند روی سکوهای ورزشگاه خالی فسق و فجور می‌‌کنند و او قولش را داد که فردا هم او برود روی سکوها بنشیند و مطلب بنویسد!

چهار: بالاخره عباس‌‌آقا برای دو هفته‌‌مان یک آپارتمان مبله توی محله پشت دانوب گرفت و از خیابان‌‌خوابی راحت شدیم. البته دوست‌‌مان آقا جایتان خالی، روز آخر رفتیم گوشت خوبی گرفتیم و گفتیم یک آبگوشتی به بدن بزنیم و عصر هم برویم فرودگاه بوداپست و پرواز کنیم سمت تهران. آبگوشت را عین گوساله سامری خوردیم و شروع کردیم به نظافت خانه که غبار این دو هفته را از در و دیفال بشوییم و آبروی ایرانی‌‌ها را پیش صاحبخانه حفظ کنیم. تمام خانه را مثل دسته گل تمیز کردیم و کلید را هم سرراه بردیم تحویل عباس‌‌آقا دادیم و دِ برو سمت فرودگاه.

پنج: یک هفته بعد وقتی صاحبخانه از سفر برمی‌‌گردد زنگ می‌‌زند عباس‌‌آقا که کلیدخانه و پول اجاره را بگیرد. عباس‌‌آقا هم کلی از ما تعریف و تمجید می‌‌کند که دوستان مستاجر، دو خبرنگار بسیار محترم ایرانی بودند. صاحبخانه دلش تا دم آپارتمان خوش بوده اما وقتی می‌‌خواهد کلید بیاندازد می‌‌بیند از بوی گند لاشه حیوانی که از زیر در ساطع می‌‌شده حالش خراب است. می‌‌زنگد به عباس‌‌آقا که راستش اینجا شدید بوی جنازه می‌‌آید.

نکند خبرنگاران ایرانی آدم کشته‌‌اند و انداخته‌‌اند خانه من و رفته‌‌اند؟ عباس‌‌آقا می‌‌گوید جنازه چیه خانم. دوستان من یک هفته است برگشته‌‌اند تهران و زنگ زده‌‌اند رسیدن‌‌شان را خبر داده‌‌اند. چه جنازه‌‌ای آخر؟ عباس‌‌آقا پا می‌‌شود خودش را می‌‌رساند آنجا و با صاحبخانه باهم در را باز می‌‌کنند و می‌‌بینند آنچه را که چشم‌‌تان روز بد نبیند. ما همه جا را مثل پلک چشم، تمیز کرده بودیم فقط یادمان رفته بود زودپز حاوی باقیمانده آبگوشت را که قرار بود در لحظه خروج از خانه، توی سطل زباله خیابان بریزیم با خود ببریم.

کدخبر: ۴۲۱۱۶۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر