کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۴۷۹۳۶
تاریخ خبر:

یادداشت ابراهیم افشار| مرا به حمام عبدالخالق ببر

یادداشت ابراهیم افشار| مرا به حمام عبدالخالق ببر

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: «رُوینه»، غمگین‌‌ترین رقص جهان است و من آن را فقط یکبار در سنندج دیدم. دهه پنجاه و روزگار سربازی. آن روزها که من کوچک‌‌ترین و فسقل‌‌ترین سرباز جهان بودم. پدرم شناسنامه برادربزرگم را که در نوزادی مرده بود برای من نگه داشته بود که زحمت ثبت‌‌احوال رفتن به گردنش نیفتد.

هنوز سبیل‌‌هایم سبز نشده بود که سر از پادگان سنندج درآوردم. پنجشنبه‌‌های پنجاه و شش، بهترین روزگار عمرم بود. تمام دلخوشی جهان در اینکه برای رفتن به حمام عبدالخالق، از پادگان سنندج بیرون بزنیم و من ترگل ورگل بشوم و بعدش ریه‌‌هایم را از بوی بازار پر کنم و برگردم به پادگان تا برای یک هفته دیگر نای کشیک دادن در برج دیده‌‌بانی را ذخیره کنم. چنان کودک‌‌سرباز غافلی بودم و چنان عاشق خواب که وقتی نوبت نگهبانی‌‌ام می‌‌رسید علنا پتوی خاکستری را روی دوشم می‌‌انداختم و تفنگ ژ- سه‌‌ام را در دست، بروم بالای برج نگهبانی قندیل‌‌بسته کشیک بدهم

و بعد از اولین چرت بلژیکی مرغوب، چشم که باز می‌‌کردم می‌‌دیدم جا تَر است و بچه نیست. وای تفنگم که به منزله ناموسم بود توی دستم نبود! از آن بالا پایین را نگاه می‌‌کردم و جاپای سرگروهبان را در برف یک متری می‌‌دیدم که رو به آسایشگاه برگشته است. سرباز بعدی که برای تحویل گرفتن برج می‌‌آمد می‌‌دیدم که سرگروهبان هم کنارش هست و من مستقیم روانه چادر بزرگ بازداشتگاه داخل پادگان می‌‌شدم.

دو: «رُوینه»، غمگین‌‌ترین رقص جهان است و من هنوز برای عطر و بوی بازار سنندج می‌‌میرم و اگر جایی رقص «روینه» ببینم گریه‌‌ام می‌‌گیرد. پنجشنبه‌‌ها اگر سرگروهبان، ناموسم اسلحه‌‌ «ژ-س»ام را بالای برج از بغلم برنمی‌‌داشت و من آنقدر خوابم سنگین نبود که تلق‌‌تولوقِ فرود آمدن پله به پله سرگروهبان را نشنوم و سر از بازداشتگاه موقت درنیاورم بدون استثنا روانه حمام عبدالخالق می‌‌شدم و بعد که ترگل و ورگل شدم تا شب در بازار سنندج ول می‌‌گشتم.

همچون غُربای بیکس جهان که سر بر شانه خود می‌‌گذارند و هر مادری را که ببینند هوس مادر خود می‌‌کنند گاهی پنجاه و هشت بار از مقابل یک مغازه می‌‌گذشتم و تیمچه‌‌ها را بالا پایین می‌‌کردم و بی‌‌آنکه حواسم به اجناس ملون آنجا باشد فقط راه می‌‌رفتم. راه می‌‌رفتم. راه می‌‌رفتم و نفس می‌‌کشیدم. در قیامت آن همه رنگارنگی حریرها، تورها و مخمل‌‌ها، آن همه جافی‌‌ها و درپه‌‌ها و کراس‌‌ها، آن همه پولک‌‌دوزی‌‌ و سرمه‌‌دوزی‌‌ و ملیله دوزی و منجوق‌‌دوزی‌‌های آراسته، لابد چیزی گم کرده بودم که سیر نمی‌‌شدم.

شب دوباره برمی‌‌گشتم پادگان. حالا کی دوباره به خاطر یک چرت مرغوب بلژیکی کودکانه، سرگروهبانم ناموسم را از زیر پتوی سربازی بیرون بکشد و من از خواب که بیدار ‌‌شدم بفهمم که بی‌‌ناموس شده‌‌ام. حیا نداشتم. نه من، نه سرگروهبان و تنها افسوسم در چادر بزرگ بازداشتگاه، محروم ماندن از بوی بازار سنندج در پنجشنبه پیش‌‌رو بود و دوری از بوی سفیدآب واجبی‌‌خانه حمام عبدالخالق.

سه: سنندجی‌‌ها با سربازان غریب بچه‌‌سالی چون من، عجیب مهربان بودند. انگار این مهربانی بی‌‌منت‌‌شان بابت این بود که مردمان بقیه شهرها نیز با جگرگوشه آنها همان رفتار را بکنند که آنها با سربازان غریب پادگان می‌‌کردند. این مهر زیبا اولین‌بار با شنیدن صدای یک سُرنا دیوانه‌‌ام کرد. تازه از حمام آمده بودم بیرون و داشتم می‌‌رفتم سمت بازار که خفگیر شدم. دقایقی بعد خود را در مراسم عروسی دیدم و برای اولین‌بار رقص روینه (در حال راه رفتن) را از نزدیک به تماشا نشستم. ‌

حلقه چرخنده زن و مرد کُرد در حالی که توسط پیرمرد سرچوپی (نخستین فرد حلقه) که گوچان‌‌ئی (عصا) نیز در دست داشت رهبری می‌‌شد. چرا از همان اول فکر کردم که این غمگین‌‌ترین رقص جهان است. در حین لمباندنِ دولپیِ شیرینی‌‌های دستپخت مادرانه، سرچوپی را دیدم که به کمک عصا می‌‌رقصید و فکر کردم که می‌‌لنگد. پای دیگرش را با دستار کُردی بسته بود و دنبال خود می‌‌کشید. با خود ‌‌گفتم خدایا در همه جای دنیا، سرحال‌‌ترین و پیشکسوت‌‌ترین رقاصان را به عنوان سردسته تعیین می‌‌کنند اما چرا اینها برای سردستگی‌‌شان یک آدم لَنگ را گذاشته‌‌اند.

چشمم به سمتی دیگر رقصید و بقیه رقصندگان را نیز دیدم که دست در دست هم اما به پیروی و هماهنگی با سرچوپی، یک پای خود را می‌‌لنگانند و پای دیگر را به دنبال خود می‌‌کشاندند. انگار که جماعتی زخمی بودند که در اوج طرب و هماهنگی، به لنگیدنی واقعی افتاده بودند. دوباره چشمم رقصید ته دسته و آخرین نفر (گاوانی) را دیدم که دست چپش را به کمر گرفته بود و همچون گوزنی زخمی، زجر می‌‌کشید.

خود را به زور سرپا نگه داشته بود و هماهنگ با بقیه می‌‌جِست. در آن شب ارغوانی، سُرنا تنها صدای جهان بود و مادران از سرباز کوچک پذیرایی‌‌ها می‌‌کردند. نمی‌‌دانم تا پایان آن رقص محنت‌‌آور، چقدر شیرینی خوردم یا چقدر گریه کردم. وقتی که سُرنا از صدا بازماند و رقص به پایان رسید دیدم تمام آن آدم‌‌های لنگانی که من می‌‌دیدم به زور می‌‌رقصند و در نگاه اول گمان می‌‌داشتم این رقص فقط مختص چلاقان جهان است ناگهان به تمامی‌‌ سر و مر و گنده مشغول پایکوبی شدند و دیگر از لنگیدن تصنعی خبری نبود.

سُرنا هنوز توقف‌‌ناپذیر بود و من باید برمی‌‌گشتم پادگان پیش ناموسم و منتظر اینکه باز آن را به بهای چرتی چنددقیقه‌‌ای در بالای برجک از دست بدهم و به گریه بیفتم. آن شب اما در زمان خداحافظی، از کاک‌‌خلیل بابای عروس پرسیدم «آقا اینها که همه ماشالله سالم و پهلوانند پس چرا من در لحظه اول فکر کردم با جماعت لنگان طرفم؟ داستان چه بود»؟ آخر، دلیل این همه لنگانی چیست؟ آن هم در رقص کُردی که به فرزی و جهش و لغزیدنی زیبا شهره است؟

کاک گفت صدها سال پیش در جنگ شبانه‌‌ای که بین چریک‌‌های کُرد با دشمن رخ داده بود همه چریک‌‌های کُرد کشته شده بودند غیر از کاک‌‌مظهر که زخم‌‌خورده و خون‌‌آلود، از دست دشمن گریخته و در روستایی پنهان شده بود. از قضا آن شب هم مثل امشب، در روستا مراسم عروسی باشکوهی برقرار بود. گُروهان دشمن به دنبال چریک زخمی، همه جا را گشته و عدل از این روستا سردرآورده بودند. همان روستایی که چریک زخمی تنها، در اوج استیصال به عروسی‌‌شان پناه برده بود تا خود را در میان مردم پنهان کند.

او که بالای زانوی زخمی‌‌اش را با دستار کُردی بسته و چوبی را به عنوان تکیه‌‌گاه در دست گرفته بود از دور دشمن را دید و فکر کرد که دیگر به آخر خط رسیده است. ناگهان اما در ذهن مادران روستا فکربکری جرقه زد و به فکر ترفندی افتادند تا چریک را از چشم دشمن پنهان نگه دارند. آنها چریک زخمی و گریزنده را نیز وارد دسته رقص خود کرده و جایگاه سردسته (سرچوپی) را به او دادند. چریک زخمی، عصا در دست می‌‌لنگید و می‌‌رقصید.

گردان دشمن به دنبال او، همه جا را خانه به خانه گشت و وارد حیاط عروسی شد و آنجا جمعیتی را دید که در تاریک‌‌روشنای شب، دست در دست هم به رقصی حماسی دست زده‌‌اند. رقصی به شدت همدردانه و لبریز از ایهام و با ظهور گردان دشمن، ناگهان تمام رقصندگان، دست در دست هم و به همراهی چریک زخمی، خود را به لنگی زدند. حلقه رقص تا نیمه‌‌شب ادامه داشت و دشمن وقتی دید جمعیت رقصان، دستمال به دست مشغول رقص شبانه خویش است ناامید از پیدا کردن چریک زخمی، روستا را ترک کرد. کاک‌‌خلیل گفت روینه، یادگار آن روز است.

کدخبر: ۵۴۷۹۳۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • nasser

    بسیار زیبا مثل همیشه