یادداشت ابراهیم افشار/ تامارا کوچیکه
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: تامارا کوچیکه روزگاری برای خودش آفتی بود. الان از آن آفت، آی باکلاهش هم نمانده است. الان که پیدایش کردهام یک دندان به دهان و یک مژه به مژگان و یک قوزک به پایش ندارد. وقتی صدایش میکنیم تامارا، میگوید اوهوی! بگو تامارایِ اسمال شاسیبلنده. یعنی تامارایی که متعلق به اسمالآقا بلندبالا بوده در روزگارهای پستِ دور، در حوالی قلعه، سمت خیابون قوامدفتر. تامارا کوچیکه الان در آستانه ۷۸ سالگی، جسمیّت ویرانش یک نقش و نقوش مغشوشی دارد که نپرس. انگار که او را مادرش به دنیا نیاورده، بلکه بالا آورده است. فرق میگذارد بین خودش و تامارا بزرگه که در زمان انقلاب اعدام شده. میگوید اللهبختکیِ اللهبختکی خدا نجاتش داده است. روز نهم بهمن ۵۷ که قلعه را مردم آتش زدهاند، او همه خنزرپنزرهایش را گذاشته و دررفته است. چندماهی برای خودش پلکیده و آفتبازی درآورده تا اینکه اوایل مرداد ۵۸ که قلعه برای همیشه تعطیل شده، او هم که جایی نداشته، هدایت شده به خانه مصادرهشده ثابتپاسال که در طبقه زیرزمیناش ظاهرا فراریان و نجاتیافتگان قلعه مستقر بودهاند و حالشان شامل محبت آقای طالقانی واقع شده بود که به مردم سفارش کرده بود به این زنان بیپناه خیاطی یاد بدهید. تامارا کوچیکه بعد از آنکه آنجا سرپناهی، سرپناهکی مییابد، میزند به دینبلو و بعدش برای خودش زندگی بخور و نمیری پیدا کرده است. شاید هم زندگی نخور و بمیری.
* دو: حالا تامارای اسمال شاسیبلنده، برای منی که میخواهم فیلمنامهای تاریخی برای مستند بازماندگان قلعه بنویسم و پااندازهای بازنشستهای را هم پیدا کردهام، بهترین خوراک است. قصههایی دارد که اگر رئالیستترین نویسندههای روس هم بنویسند، مردم میگویند همه این خالیبندیها فقط از ناپرهیزیِ تخیل جوجهمارکزهای آمریکای لاتین درمیآید و بس. اما خب داستان نجات تامارا کوچیکه از وقتی جدی میشود که حوالی ۵۸ با اقدس و شمسی دوخواهرون، میافتند به توبهکاری و میزنند به مشاغل پستی که البته دیگر ربطی هم به تنفروشی نداشته است. حالا همین تامارا کوچیکه که بیوارث هم هست اعتراف میکند به اینکه البته یکبار در عمرش بچهدار شده است که آن را هم اقدس تو گوشش خوانده که «ببر بگذارش سرراه، وگرنه دست و پاگیرت میشود تحفه». تامارا کوچیکه میرود میگذاردش سر پامنار، برمیگردد که برود سمت قلعه، وسط راه ناگهان پشیمان میشود. برمیگردد سرپامنار که بچه را بغل کند و ببرد، که میبیند بردهاند. تامارا کوچیکه هنوز شعرهای قدیم را حفظ است:« الهی هر که بدخواه وطن شد دربهدر گردد… به زیر چاقوی مشتیرجب خونش هدر گردد…»
* سه: از تامارا کوچیکه، وقتی قصه زندگی تامارا بزرگه را میپرسی، روایتهای بیدندان و بیدندانهاش چنین سرریز میشود که او یک خانه درندشت اجاره کرده بود سر اکبرآباد و آنجا ده بیستتا عروسکِ گولزنک داشت. همه هم موبلند و موبلوند. تعاریف اساطیری دارد از آنها:«موشان تا ساقپاشان میرسید. وقتی آدمهای گندهمنده درباری مهمانش میشدند و یا مهمون خارجی داشت عروسکها موظف بودند توی دوتا صف بایستند از دم در تا هال و برای مهمان تونل باز کنند. یعنی مهمان که وارد میشد، این عروسکها خم میشدند و گیسوهاشان میافتاد رو زمین. مهمان موظف بود طی مراسمی پایش را بگذارد رو گیسوی آنها و رد شود.«اصطلاح قازان قورتکیاش که آن روزها خیلی در محافل خوشگذرانهای تهران سر و صدا کرده این بوده که تامارا بزرگه نمیگذارد پای مهمانهایش زمین بخورد.»
* چهار: تامارا کوچیکه میگوید: «روزی که قلعه تعطیل شد تامارا بزرگه را هم خفتگیر کردند، بردند جلوی شکوفهنو اعدامش کنند. من از شمسی دوخواهرون شنیدم که تامارا بزرگه را انداخته بودندش توی گونی. او هم از توی گونی جیغ میزد. آخرش یکی از آن آدمهای مسلح میگوید چیچی وزوز میکنی از آن تو زنیکه مفسده؟ و تامارا بزرگه میگوید که من تو خونهام یک مشت طلا و اسکناس قایم کردهام که میخواهم وصیت کنم برسد به پسرم. مرد مسلح میگوید تو که پسر نداری ایکبیری. تارامارا بزرگه هم داد میزند که همان پسرخواندهام را میگویم، پسرخواندهام. شمسی دوخواهرون به تامارا کوچیکه گفته که تامارا بزرگه نمیدانست که همان لحظه که دارد ارث و میراثش را میبخشد به پسرخوندهاش و غصه او را میخورد، از قضا داشته به دست همان پسرخوانده خودش اعدام میشده…»وای. چه آفتی هستی تامارا. چه قصهها میبافی.
* پنج: روز نهم بهمن ۵۷ که قلعه به آتش کشیده شد تامارا کوچیکه جانش را برداشت و دررفت و تامارا بزرگه ماند تو کوچه لهستانیهای قلعه. از تامارا کوچیکه میپرسم چرا آتشنشانی نیامد کمک؟ میگوید از قضا زنگ زدند بهشان ولی نیامدند( بعدها یک نسخه از آیندگان را پیدا کردم که انگار در صفحه خوانندگانش از قول آتشنشانان نوشته بود«ما ضمن اعلام همبستگی مجدد با مردم، از خاموش کردن آتشهایی که مردم نمیخواهند خاموش گردد خودداری خواهیم کرد.») تامارا کوچیکه میگوید ما هدایت شده بودیم به خانه ثابتپاسال در جردن که به دست انقلابیها افتاده بود و ولو شده بودیم تو زیرزمیناش تا مکان و شغلی آبرومند برایمان پیدا کنند اما هنوز شمسی دوخواهرون و اقدس تکلامپ و بقیه باباپیریها، روی همان خرابههای قلعه، موقتا چادر مندرسی برپا کرده و زندگی ابلیسیشان را ادامه میدادند.
* شش: تامارا کوچیکه حالا در زندگیاش اسم تمام گندهلاتها و باباپیریها و پااندازها را فراموش کرده است اما دو نفر را نه: خدا در تمام زندگیام فقط دوتا آدم حسابی در برابرم کاشت. یکی مرد معممی به نام شیخ محمود بود که یکبار وقتی در خیابان دنبال مشتری بودم رخ به رخش شدم. شیخ محمود با شرمرویی بسیار پاکتی از جیبش درآورد و دراز کرد سمتم و گفت«خواهشا تا زمانی که این پول تمام نشده، سر خیابانها نایست.» تامارا کوچیکه میگوید این جمله حالم را خراب کرد و تا چند روز مخم تاب برداشته بود. یعنی چه که تا وقتی این پول تمام نشده، سر خیابان نایست؟ معنی کردن این جمله، از مغز زنگزده من برنمیآمد. شاید همین جمله باعث شد که بعدها بتوانم از گذشتهام بکَنم و دیگر سمت قوامدفتر نروم. آن شبها از خیلیها در قلعه و جمشید پرسیدم که این شیخ کیست؟ یکی از باباپیریها گفت که او در قنوتهای نمازشبهایش حتی زنان بدکاره محله جمشید را هم دعا میکند. تامارای اسمال شاسیبلند میگوید البته غیر از آمیرمهدی، دیدن یک نفر دیگر هم پدرم را درآورد. یک روز یک زن تحصیلکرده آمده بود توی قلعه و میخواست برای اهالی آنجا مرکز رفاه خانواده و یا برای کودکان زنان تنفروش، مهد کودک بسازد. من با نگاه کردن به جثه نازکش تیکه میانداختم که خدایا در این دنیا چقدر آدم دیوانه پیدا میشود. اینجا همه دارند دستیدستی از دست میروند اما این زیدِ شیک و پیک را ببین که آمده چی بسازد در این ویرانه؟ انگار مغزم برای یک لحظه بخار شده بود. به تامارا کوچیکه میگویم او زن عجیبی بوده مادر. خانم ستاره فرمانفرما؛ بنیانگذار مددکاری اجتماعی در ایران. اما به محض اینکه واژه «مادر» را خطابهاش میکنم تبدیل به کیسهای باروت میشود:«مادر به خطاها! پا شوید از خانه من، گم شوید بیرون»… ما گمشدههای خدایی، حالا باید برویم شیخمحمودی را پیدا کنیم که در قنوتهای شبانهاش از دعا کردن برای پااندازها هم نمیگذشت.