کلمات محبوب ما| پارانويای شيرين مرغ سیاه
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار| یک: شیرینترین «دایره واژگانی» برای من فقط متعلق به دو مدل بنیبشر بود. یکی غلامرضا تختی که برای اسمگذاری روی رفقا، «فرهنگستان لغت» مخصوص خودش را داشت و دیگری تاریکخانه کیهان در دهههای 50 و 60. اگر اصطلاحات تختی چنان به شیرینزبانی ختم میشد که دیگر روی پیشانی رفقا مینشست و از نام شناسنامهای آنها هم مستدلتر و واقعیتر بود و چنان در دهانها میافتاد که انگاری اسامی واقعیتر آنهاست، تاریکخانه اما محیط مهلکی بود و هر کس از مخبرین کیهان را طاقت رد شدن از دم در آن مجنونخانه نبود.
تختی را به این خاطر عاشق بودم که رفقایش را به اسامی خاص مندرآوردی خودش صدا میزد؛ مثل «حسین آقاموتور» دوست بقالش در سرچشمه که دکانش پاتوق او بود و همیشه ترکموتور او همهجا میرفت و از ترکیب «اسم و موتور و آقا» یک اصطلاحی ساخته بود که حسین شمشادی تا آخرعمر به آن میبالید. یا حبیبالله بلور را «بلوری» صدا میزد و عزیز دلش قنادی روحالله جیرهبندی را که از صمیمیترین و ندارترین رفقایش بود «جیره» خطاب میکرد.
یا خطاب کردن «اصغر عالیه»، لات لاکردار خانیآباد که چندباری هم برای ترک اعتیادش در بیمارستان خواباند. یا مثلا وقتی آقای خرمشاهي را «خُرم» خطاب میکرد. چند روز پيش از مرگش در هتل آتلانتيك، به آقاي خرمشاهي كه ميخواسته او را با اصرار به خانهاش مهمان ببرد، گفته بود كه «خرم! بذار مرغ سياه رو سَر ببُرم ميام!» لاکردار آقاغلامرضا خودش برای خودش دهخدایی بود و فرهنگلغاتی داشت که ساختن آن در توان هیچکس نبود.
یک دایرهواژگانی بداههپردازانه و شیرین مثل عسل. فرم ادبيات شفاهي او دارای یک «شبهزبان» ويژه، توام با گويش خاص طهران قدیم كه فقط مختص غلامرضا تختي بود و بس. يكجور شفاههگري شيرين و مخصوصي كه بداههپردازانه و سينمايي و فوريساز بود. اسمهايي كه تختي روي رفقايش ميگذاشت یا ديالوگهايي كه فيالفور از زبان او درميآمد، محشر بهنظر میرسید و متاسفانه ذرهاي از آن مزهها و تهرونيبازيها در هیچکدام از فيلمهای سینمایی تختی بهچشم نخورد.
اما فرهنگ حاکم بر تاریکخانه کیهان از بابت عکاسان قدیمیاش آباد شده بود که هر وقت از آنجا میگذشتم همه همدیگر را با فحشهای غریب راه میانداختند و غشغش خندهشان تا آسمان میرفت. مجسم کن من زیباترین فحشهای عمرم را در همان محیط فرهنگی از حسین پرتوی و باقر زرافشان و بقیه علما شنیدم!
دو: من که یک عمر عاشق و واله کرشمههای رندان تبریزی بودم (و نمونهای از تیر زهرآگین آن کرشمههای زبانی در کافه خران قدیم نصیبم شده بود) با دايره واژگاني تهرانیها هم یکجور دیگری حال میکردم. واژگاني كه گاه با ساخت ناگهانی بعضی اصطلاحات شفاهي روزمره غافلگیرم میکرد. اصطلاحاتی لبريز از رندي و ناميرايي و پراني، ساخته شده به دست و دهان لغتسازان و لغتبازان ادبيات ورزشي كه مخاطب را حالي بهحالي ميكرد و در زبان مخفی شهر، ماندگار ميشد.
بهعنوان مثال روزی که ترکیب «هافبك ولگرد»! را در قالب یک توصيف بامزه از دهان و قلم روزنامهنگاران ورزشي دههپنجاه شنیدم که با ذهن پوياي خود از اكيپ و كيكرز ترجمه تحتاللفظی کرده بودند، کف کردم. اصطلاحی که برای اولينبار درباره پرويز قليچ به كار برده بودند. لقبي كه از يك خردهفرهنگ بومي برميخاست. آن زمانها هنوز هافبكهاي آزاد و طراح و يا حتي وينگرها، خلق نشده بودند كه پستي خاص در محوطه وسط زمين را با وظايف كاملا مشخص و ديكتهشده، از آن خود كنند.
شايد چشم اين واژهسازان قهار دههپنجاه نيز اندكي به ادبيات ورزشي آلمانغربي بود كه تيترزنهاي آنجا عبارت هافبك ولگرد را نخست بار براي «گرد مولر»شان به كار برده بودند. بهترين توصيف و استعاره براي مردي كه نود دقيقه در سراسر زمين، ول میگشت و موسموس ميكرد و يكهو همچون «شهابسنگي» از آسمان بر دروازه حريف نگونبخت، نازل ميشد تكضرب و انفجاري، دروازه را به خاك و خون ميكشيد.
او هرگاه دروازهباني را خانهخراب ميكرد ما موجودي خيرهسر و بيكاره را به ياد ميآورديم كه انگار توي ميدان حضور فيزيكي ندارد و آمده براي پاركگردي و يلليتلللي و شلنگ انداختن. اما ناگهان در همان حال پرسهزني -و در حالي كه حواس كسي به او نبود- به يكباره همچون ببري ميغريد و از ناكجا ميآمد و در مناسبترين زاويه ممكن جاگيري ميكرد و انگاری كه توپ را فوت كند دروازه حريف را به سادگي ميگشود.
این در حالی بود که از نظر غالب ما «ولگرد» آنقدر بار منفي داشت كه به پلشتي ميزد.
مجسم كن ستاره دوستداشتني «صابونپزخونه» با پيراهن تيم پاس، سه گل -يكي از يكي خوشعطروبوتر- در دروازه تيم چغر حريف كاشته و گزارشگر فوتبال، اين عبارت را با تمام افتخار درباره خيرهسريهاي شجاعانه او به كار برده است. واژه ولگرد اما بعد از اختراع «توتال فوتبال» و «دفاع اتوبوسي» از خاطرهها گريخت و دُردانههاي حسن كبابي به آبهاي جهنمي اقيانوس احمر تبعيد شدند.
سه: نه تنها واژهسازيهاي شيرين ورزشينويسان خوشسليقه دهههاي چهل و پنجاه ايران كه در ساختن معادلی خودمانی براي دايرهلغات ورزشي لاتين بسيار موفق عمل میكرد بلكه تماشاچيان ايراني نيز در واژهسازيهاي بلادرنگ و بداههپردازانه خود عجيب تودلبرو مينمودند. انگاری كه شاعران بداههساز وطن همگي در سكوهاي زيرساعت نشسته و همراه با جوشش شعري و ذهني خود، براي تمام رخدادهاي جدي و طنز درون ميدان، شعر و شعار بكر میسازند و ميپروراندند.
آدمهاي رند و طنازي که در هيبت شاعران مادرزاد، دائم شعرها و شعارهاي آهنگين و ريتميك در ذهن خود پرورانده و تحویل فرهنگ شفاهه میدادند. واژههايي كه سينه به سينه حمل و در خردهفرهنگ اصطلاحات فوتبال ما رسوب میكرد. نمونه دیگرش اصطلاح «فوتبال علياصغري» بود كه اولينبار از دهان علي پروين در آمد و به فوتبال ديمي و بيمتُد اطلاق شد و هنوز هم ميشود. اما خاستگاه و ريشه اين اصطلاح و هويت اصلي «علياصغر» داستان دیگری دارد.
فوتبالیستی قلدر و باهيكل که در زمينهاي خاكي جنوب شهر طهران در دهههاي چهل و پنجاه توپ میزد. مرد چهارشانهاي بهنام علياصغر (كه البته بچهمحلهایش «عليصغر» صداش ميكردند) كه سبك بازیاش در فوتبال محلات آن روزگار، اين شكلي بود كه او ميگفت «همه بروند جلو و من هر توپ كه آمد سمت دروازهمان را ميزنم هوا.» عليصغر استاد زيرتوپ زدن بود و با همين شگرد، تيمش را از خطرات مهاجمين حريف دور ميكرد.
بزنبهادري قلدر که در تمام كشمكشهاي داخل 18قدم خود «شپلق» زير توپ ميكوبيد و توپ به آسمان ميرفت و حريف دوباره برميگشت سمت دروازه تيم خودش تا گل نخورد. حالا سالهاست كسی از «عليصغر» سراغي ندارد. اينكه مرده باشد يا زنده، مهم نيست. مهم اين است كه نام او به دليل مكاشفه زبانشناسانه ورزشينويسان دهه پنجاه در يادها ماند و ادبيات «ضدفوتبال» ما را با نمونههاي عيني مواجه كرد. هرقدر كه كوچههاي جواديه و نازيآباد را به جستوجويش گشتم نااميدتر برگشتم. فقط میخواستم به او بگویم خواهشا اين زندگي چپرچلاق ما را هم «بزن زيرش»!
چهار: ما بسیار ستارههای اصطلاحساز در ورزش ایران داشتیم. غیر از غلامرضا تختی، حتی علی پروین نیز در زمان بازیگری و مربیگری! خود جماعت را با دایرهلغات خود محشور میگرداند. حتی ممد نصیری که کولاک میکند. یا خدابیامرز شمسالدین سیدعباسی که از هر جملهاش فحش و عسل ترانه میبارید. شمسالدين از اين نظرها عجیب خوشمحضر بود. نه فقط دايره واژگاني روزگار جوانياش كه كل اصطلاحات فرهنگ شوخيگري كوچهبازاري طهروني توي مشتش بود و وقتي گل سرسبد مجلسي ميشد همه را تا حد مرگ ميخنداند، بلكه در روزگار پيري نيز -كه قهرمانها معمولا حوصله تحمل كسي را ندارند- او باز اعجوبهاي خوشمشرب بود.
دارای بذلههاي انفجاري. روايتگريهاي ريسهآور او به میمنت یک دايره واژگان پر و پیمان بود و شمسالدين همچون يك شاهنامهگو كه در سياهبازي و هنرهاي روحوضي نيز دستي بر آتش دارد گاه در داستانگوييهای خود نيز چنان فضاسازي ميكرد كه آدم فكر ميكرد در مكان و زمان آن رويداد نشسته و در تمام جزئياتش حضور دارد. مثل داستان حضورش در مسابقات جهاني باكو که بهعنوان تماشاچي و مهمان محمود کدخدایی حضور یافته بود، واقعا حالم خراب شد!