پدران و پسران| ما آژان و سرنیزه نمیخواهیم جماعت!
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: نگاه کن به غریبافتادگیاش که حتی اربابان باشگاه آبی پایتخت هم لیلی به لالایش نمیگذارند و نمیدانند که اگر علیآقا نبود، نه کلوپ «دوچرخهسواران»ئی در کار بود و طبیعتا اکنون نه تاجئی و نه استقلالئی که امروز عدهای بر سفره رنگین و سنگیناش چتر بگشایند. پیرمرد تنها شد و در بیمارستان فقرای این شهر، دراز به دراز افتاد و از یادها رفت. تازه بعد از کوچیدنش به خاک گورستان بود که آقای بهمنش و دال- اسداللهی، در تحریریهها غمبرک زدند تا با یادداشتهای خیس، از رفتن غریبانه او مرثیهها بگویند. ۱۴ آبان ۵۸ که رفت زیرخاک و حتی امجدیه پیر هم جنازهاش را در آغوش نگرفت. از نظر من علیآقا داناییفرد و پسرش ایرج، پرافتخاترین و شرمروترین پدر و پسر این فوتبال بودند.
دو: پیرمرد، نه تنها مربی تاج و مهربانترین استعدادیاب این خاک که شغل دومش خطاطی بود و گاهی با همان قلممو دست گرفتنهایش برای نوشتن شماره اتومبیلهای تهران قدیم بود که چیزی دستش را میگرفت و همان را هم خرج بچههای تیمش میکرد که برایشان پیراهن و کفش ورزشی و توپ نیمدار بخرد. کفش مارک «خوشبخت» و پیرهن و و زنگال بنفش محلاتی. رفیق فابریک عطا بهمنش هم بود و در همان ۱۷سالگی که پشت لبش سبز هنوز نشده بود با عطای جوان در گوشه امجدیه پابرهنه میدویدند و برای تصاحب یک جفت کفش، چه رویاها که در سر نمیپروراندند.
اما آن دو دونده استقامت و دو رفیق جینگ میمردند برای یک جفت کفش خوشبخت و چه روزها که در حسنآباد، صورت بر شیشه کفاشی خوشبخت مالیده و آرزوی تصاحب آن را کرده بودند. یک جفت کفش چرمی مشکی «پلدار» که باهاش هم بدوند، هم روی سکو بروند و هم به مهمانیها حتی. شانسشان آن روز در خانهشان را زده بود که آقای خوشبخت، سفارش خطاطی تابلوی مغازهاش را داد به علیآقا داناییفرد و او با تهیه رنگ و قلمموی دماسبی، با نستعلیق زیبایی روی شیشههای دکون حسنآباد نوشته بود: «کفاشی خوشبخت؛ سازنده بهترین کفشهای ورزشی» و در قبال مزدش دو جفت کفش گرفته بود.
یکی برای خودش و دیگری برای رقیبش عطاخان بهمنش و با همان کفشها هم بود که آن دو در شهریور ۱۳۲۴ برای قهرمانی مسابقه دو استقامت ۵۵۰۰ متر، در خیابانهای خلوت تهران دویده بودند که در خط پایانش عطا جلو زده بود و علیآقا دوم شده بود. مسابقهای به همت روزنامه «مرد امروز» متعلق به محمدمسعود، انقلابیترین نویسنده آن سالها که از صبح علیالطلوع، یک بلندگوی دستی از پنجره تحریریه، دم به دقیقه فریاد میزد که: «مردم ایران به سرنیزه نیاز ندارند. ما سرنیزه لازم نداریم. ما آژان و مامور نمیخواهیم. ما آنقدر فرهنگ ادب و نظم داریم که بدون آژانها مسابقه برگزار کنیم. جوانان انقلابی به پیش!»
سه: مردی که به مدت ۳۳سال (از ۱۳۲۵ تا ۱۳۴۸) بالای سر پسران آبی بود و ۱۲ بار این تیم را قهرمان باشگاههای تهران و جامحذفی پایتخت کرده بود (به اضافه یک قهرمانی از جام میلز هندوستان و یک قهرمانی باشگاههای کشور) آنقدر گشادهدست و رفیقباز و استعدادپرور بود که از این سه چهار دهه کار، هیچ چیز برای آتیه فرزندانش نیاندوخت. برای او فقط مهم این بود که پسران پاپتی و بینام و نشانی را از محلات سراسر طهران زیر پر و بال خود بگیرد و تحویل تیم ملی بدهد و کیفش کوک شود اما آنقدر از پارتیبازی متنفر و شرافت داشت که به پسر خودش ایرج -با آن همه استعداد- گفته بود «تو در تیم من جایی نداری، برو با غیرت و پشتکار خودت، حقت رو از فوتبال بیگیر».
چهار: مردی چنان عاشق شاهنامه که نه تنها نام فرزندانش (ایرج و میترا) که اسامی تیمهایش را هم از کتاب فردوسی عاریه میگرفت. اولین تیمش «سلم و تور» نام گذاشت که به دهان تماشاگران نمیچرخید اما برایش مهم نبود. گور بابای تماشاگر که شاهنامه را نشناسد. در سال ۱۳۲۴ وقتی که تیم تور درخشید، کلوپ دوچرخهسواران طهرون نشست زیر پایش که بیا برای ما هم تیم فوتبال تشکیل بده و او بچههای تور و نادر را برداشت و رفت «کلوپ دوچرخهسواران» را ساخت و از اسفند سال ۲۸ هم تبدیلش کردند به تاج. آن روزها علیآقا در زمین خاکی دوچرخهسواران در خیابان ایرانشهر عین پروانه دور جوانانش میچرخید و همه ستارههایش را «بچه» صدا میزد. حتی اگر زن و بچه داشتند؛ «بچه شوت بزن، بچه پاس بده، بچه توپها رو برو بدوز». هنوز باشگاه آبی به باغ امینالدوله در دروازه شمرون نقلمکان نکرده بود.
پنج: وقتی که دستگاه جادویی تلویزیون به تهران رسید -در حالی که خیلیها هنوز در پایتخت تلویزیون نداشتند- یک دانه شابلورنس سیاه و سفید کُمددار خرید و بچههای تیمش را بعد از تمرین به خانه برد تا یک دل سیر تیلیفیزیون تماشا کنند و بقیه تیمها نگویند که یاران او «ندیدبدید»اند. مردی که اولین شمارهنویس اتولهای تهران بود و مقابل کلانتری سوار از هر شوفر، دو تومان جیرینگی میگرفت که نمره پلاکشان را خطاطی کند، از همان دوتومانها هم خرج مادر رختشوی بعضی ستارههایش را میداد و زنش چیزی در خانه نداشت که وقتی هر روز و هر روز مهمان ناغافل به خانه میآورد، سور و ساتی داشته باشد که بکشد روی دیس سفال و شرمنده عالم و آدم نشود. هنوز پیرپیر هم نشده بود که در سال ۴۸ مربیگری را کنار گذاشت اما هنوز یکی از بزرگترین اسکات (پدیدهیاب)های مملکت به شمار میرفت و صدها بچه را از شیر مادر گرفته و به عنوان ستاره تحویل تیم ملی داده بود.
شش: سال ۵۸ پیش از آنکه به خاطر درد کبد و سرطان روده در بیمارستان فقرا بستری شود مدیران فوتبال تهران برای بزرگداشتش، دربی دوستانهای با حضور پرسپولیس و استقلال برگزار کردند اما تماشاچیهای افسارگسیخته مسلح که به داوری معترض بودند الکیالکی از حصارها بالا رفتند و داخل میدان پریدند و بازی را نیمهکاره گذاشتند و آقای د-اسداللهی در ستون «درجستجوی زوایای ورزش» کیهانورزشی به تماشاچیهای سیاستزده توپید که چرا حرمت پیرمرد را حفظ نکردید؟ آقای بهمنش هم مقالهای جانسوز در دنیای ورزش نوشت و او را به لعل بدخشان و عقیق یمن تشبیه کرد.
هفت: پدر و پسر، از نجیبترین و شرمروترین مردمان این خاک بودند.پدری که الحق و الانصاف دارای توارث فوتبالی بود و از ژن او، پسری به ظهور کرد که از ۸سالگی معلوم بود چه دریبلور سمج و غریبیست.(دخترش میترا نیز از توپچیان قدر روزگار خود بود.) همان ایرجئی که در جامجهانی ۱۹۷۸ درخشید و به تیم منتخب جهان دعوت شد و بعدش هم با پولهای دریافتی از باشگاه آمریکایی تولسا، زد توی کار فروش لوازم ورزشی.
ایرج در تیم «تولسا» میدرخشید و مردم آنجا در توصیف فوتبال ساحرانهاش شعار «هولالا هولالا» سر میدادند، به یکباره بعد از داستان گروگانگیری سفارت آمریکا در تهران، یک مشت دَر و دیوانه رفتند در بازیهای او و آندرانیک اسکندریان در کاسموس، قشقرق به پا کردند، به نیت مقابله با ایرانیجماعت که اینها را از چمنهای ما اخراج و دیپورت کنید. اما بقیه طرفداران تیم چنان دل در جنگندگی و جنتلمنی این دو سپرده بودند که به دیوانگی هموطنان خود میخندیدند.
هشت: بعد از بازی بزرگداشت علیآقا در دربی سال ۵۸ که به خون و خونریزی کشیده شد پیرمرد در بیمارستان تمام کرد و به خانوادهاش که خبر دادند، بانو و میترا هراسان خودشان را رساندند به مریضخانه که جنازه را تحویل بگیرند اما مسئول سردخانه گفت «کدام جنازه؟ پیش پای شما یک بابایی اومد تصفیهحساب کرد، جنازه را گرفت و برد.» «ای بابا، جنازه پدرمان را دادید دست غریبه؟» دویدند گورستان و آنجا بویوکآقا جدیکار گریان را دیدند که به محض خبرداری از مرگ استادش، خود را رسانده به بیمارستان و جنازه را با هر لطایفالحیلی تحویل گرفته و آورده بهشتزهرا که خودش همه کارهایش را انجام دهد و بعد به میترا و مادرش بگوید بیایید گریه کنید حالا.
بویوکآقا برای مربی قدیمیاش قبر شماره ۱۱ را خریده بود که میدانست چقدر عاشق این عدد است و در تمام عمرش همان شماره را میچسباند پشت پیراهنش. آن روز بویوکآقا با همان چشمهای گریان، برای زن و بچه علیآقا تعریف کرد که «من در هفدهسالگی برای اولین بار در امجدیه به میدان رفتم. یادتان هست آن روز؟ علیآقا خودش را به مصدومیت زده بود و پای سالمش را داده بود دست شما (خطاب به همسر داناییفرد) که گچ بگیرید؟ با این بهانهگیری که پایم مصدوم است، جای خود را در تیم به من داد و همان بازی باعث شد بدرخشم و تاج و تیم ملی و ویکتوریا برلین، دنبالم بیفتند».
۹ : قبرستان بوی سدر و کافور و مردانگی میداد و دو زن و یک مرد هقهق میزدند و کلاغان از روی درختان به آنها زل زده بودند. کلاغانش هم از کلاغان امروز مهربانتر بودند.