کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۹۱۲۸۹
تاریخ خبر:

ملاقات جالب با خارجی‌ها؛ سه آلمانی در تهران

روزنامه هفت صبح، مصطفی آرانی | گمانم حوالی سال ۹۴ بود که با پدیده‌ای به نام «کوچ‌سرفینگ» آشنا شدم. تازه زندگی مجردی پساازدواج را آغاز کرده بودم و عزمم این بود که بروم دنیا را کمی ارزان بگردم. روزهای خوبی بود و آرزوهایی داشتیم برای خودمان که حالا هم آرزو است. بعد از ۶ سال. بگذریم. این کوچ‌سرفینگ یک سایت بود که می‌رفتی آنجا و می‌گفتی که مثلا من می‌خواهم در فلان روزها بیایم فلان کشور و یک نفر که در آنجا زندگی می‌کرد تو را دعوت می‌کرد و می‌گفت بیا‍! قدمت روی چشم.

خلاصه شروع کردیم به ثبت‌نام و گشتن در سایت و دعوت کردن مهمانان. دوستان البته اجازه نمی‌دادند که دختری روی زمین بماند و حس خیرخواهانه آنقدر گل می‌کرد که بعد از اینکه یک دختر می‌گفت می‌خواهم بیایم ایران؛ صد نفر می‌گفتند خدمت شما هستیم و به ما نمی‌رسید.

بعد از مدتی سه نفر آلمانی پیدا شدند که قصد داشتند بیایند تهران و سه روزی بمانند. بد نبود. دعوتشان کردم و جواب دادند و بعد شماره دادیم و شماره گرفتیم و هماهنگ کردیم. اصفهان بودند و داشتند با اتوبوس می‌آمدند. استرس گرفته بودم. استرس اول زبان بود. واقعا پشت تلفن سخت بود فهمیدن حرف‌ها و حالا کابوسی داشتم به نام سه روز زندگی با آن‎‌ها. مطلب بعدی این بود که اصلا نمی‌شناختم‌شان. مثلا بعد اینکه آمدند فهمیدم که دو نفرشان برادر هستند.

منظور اینکه شناختی نداشتم و نمی‌دانستم چه رفتار و سکناتی خواهند داشت. به هر حال، رسیدند خانه ولی کمی دیر. برای شام باید چه می‌کردم؟ گزینه «خودت بپز» را بگذارید کنار چون در آن سال، یک بار در تنهایی سعی کردم چنین کاری کنم و شانس آوردم که آشپزخانه آتش نگرفت و به طور کامل نسوخت. وسایل را که گذاشتند جلدی پریدم پایین و گفتم بیایید برویم رستوران. در یک محله غیرتجاری و کاملا مسکونی در تهران، حوالی ساعت ۱۱ شب با سه آلمانی قدبلند و بور راه می‌رفتیم و دست و پا شکسته انگلیسی حرف می‌زدیم. طبیعتا برای همه پدیده عجیبی بود.

فردا صبحش بیدار شدم و رفتم برای صبحانه و بعد گفتند که می‌خواهیم برویم «بانجی جامپینگ» در توچال. تعجب کردم که من در تهران، تازه فهمیدم این آپشن را و آن‌ها در جریان بودند. کتابی نشان دادند از «Lonely Planet» که خیلی هم آپدیت بود و بعد هم اینترنت. خلاصه آدرس دادم و رفتند و من ماندم و منظره سه چمدان بزرگ. چمدان که چه عرض کنم؛ کیسه خواب بود. با همین‌ها آمده بودند؟ چقدر بزرگ بودند.
بعدازظهر حرف چمدان‌ها شد. گفتم چرا این قدر وسیله و تازه فهمیدم چقدر ساک‌هایشان کوچک بود. آن‌ها از آلمان رفته بودند به دوبی با پرواز و بعد رفته بودند به پاکستان.

عکس‌هایی که از پاکستان نشانم دادند، تصویر این کشور را برایم در هم ریخت و تازه فهمیدم چه طبیعتی دارد. (حتما در اینترنت سرچ کنید و لذتش را ببرید). از آنجا رفته بودند به مشهد برای مراسم عید فطر و بعد کیش و قشم و بندرعباس و یزد و اصفهان و حالا تهران. مقصد بعدی ارمنستان بود و بعد هم گرجستان. از آن‌جا هم برمی‌گشتند به آلمان.

این‌ها که می‌گویم سبک زندگی سه جوان ۲۳ ساله آلمانی بود. دو نفرشان بعد از دیپلم درس را ادامه داده بودند. همان دو برادر.
یکی رفته بود اقتصاد خوانده بود در انگلیس ولی یکی یک مدرک داشت در حد کاردانی برای امور لجستیک و انبارداری. آن یکی هم کار می‌کرد. پول‌هایشان را جمع می‌کردند و در جهان می‌چرخیدند. تا حالا ۲۳ کشور جهان را دیده بودند.

بگذریم. یک قاب پایانی برایتان بگویم. شب آخری که می‌خواستند از ایران بروند به عبارتی برایشان یک گودبای پارتی گرفتم. دوستانم را هم دعوت کرده بودم. یکی از دوستانم برای اولین بار می‌آمد خانه من و برایم دسته گل آورد. یکی از این سه پسر فکر کرد که رابطه ما ماورای دوستی است. بحث را باز کرد که شما چرا این قدر برای هم خرج می‌کنید و چرا این قدر احساساتتان را با پول خرج کردن به هم نشان می‌دهید.

آنجا بود که فهمیدم بسیاری از این رفتارهای ما مثل اینکه دنگ کسی را در رستوران حساب کنیم برای این سه نفر دست‌کم بی‌معنی بود.
یک بار دیگر به آرزوهایم فکر کردم. به اینکه می‌خواهم بروم دنیا را ارزان بگردم و به سبک زندگی خودم. به میزان پولی که برای خودم و کسانی که دوستشان دارم خرج می‌کنم. نتیجه این شد که دیگر مدت‌هاست به «کوچ‌سرفینگ» سر نزدم.

کدخبر: ۳۹۱۲۸۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر