کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۶۹۹۸۱
تاریخ خبر:

مرکوکرومی برای حشمت ‌‌خان مهاجرانی

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک:‌ نمی‌‌دانم کی گفته کرونا گرفته، اما هراسان زنگ زده‌‌ام حشمت‌‌خان. می‌‌گویم می‌‌خواهم بیایم دیدنت. خونسرد می‌‌گوید خب بیا. می‌‌گویم کدام مریضخانه آخر؟ بگو الان بیایم. می‌‌گوید بیمارستان ایرانیان دوبی! اینجا هم دست از مزه‌‌پرانی و شکرریزی برنمی‌‌دارد. معلوم است که حالش خوب است. شکرخدا حالش خوب است.

می‌‌گوید تا دو، سه روز دیگر مرخص می‌‌شوم. گوشی را که می‌‌گذارم زمین، از خود می‌‌پرسم چرا این مرد اینقدر دوست‌‌داشتنی‌ست؛ لوطی، خوش‌‌محضر، فروتن، شیرین و قابل فخر کردن. آدمی که افتخاراتش در فوتبال ایران غیرقابل تکرار است؛ قهرمانی چهار دوره جوانان آسیا. قهرمانی بازی‌‌های آسیایی تهران (کنار اوفارل). قهرمانی بدون‌‌شکست جام ملت‌‌های آسیا ۱۹۷۶ و سابقه حضور در المپیک مونترال و جام جهانی آرژانتین.

تازه اینها به کنار، او با تیمش در جشنواره‌‌های معتبر رئال‌‌مادرید و پاری‌‌سن‌‌ژرمن درخشیده است. من در میان تمام مربیان ایرانی او را یکجور دیگری دوست دارم؛ یعنی دلم برایش غنج می‌‌رود و دست خودم نیست. یکبار در اوایل دهه ۷۰ گفت‌وگوی مفصلم با او در دوبی با عنوان «گُلت پونه شود روزگار» برنده جایزه اول جشنواره مطبوعات شد و یک اتومبیل پراید از صدقه‌سر او برنده شدم! بعدها هم که پایش کم‌‌کم به ایران باز شد، قرار شد کتاب زندگینامه‌‌اش را بنویسیم که در اروپا منتشر شود.

چندباری هم با هم قرار گذاشتیم و گپ زدیم. لاکردار تاریخ را چنان نرم و سینمایی روایت می‌‌کند که آدم می‌‌گوید گور بابای بیوگرافی، فعلا بگذارید در این چشمه خنک واژه‌‌های طنازانه او، کمی خود را یله کنیم. با این‌همه اما هنوز که هنوز است دستخط‌‌های کاهی‌‌اش را که بر اثر مرور زمان، دیگر کاملا زرد شده‌‌اند در کارتن خنزرپنزرهایم نگه داشته‌‌ام؛ خنزرپنزرهایی که هنوز زمان نوشتنشان نرسیده است. روایتش از حذف قلیچ ناسازگار در تیم ملی دوران او و دستگیری‌‌اش در ساختمان آ.اس.پ تهران در زمان انقلاب و انتقالش به مدرسه رفاه و شناسِ مسلحی که آنجا به دادش رسیده بود.

غیر از آن کاغذهای کاهی و عکس‌‌هایی تاریخی، البته دو شمعدانی چهره‌‌ای ‌‌رنگ قدیمی هم که یادگاری اوست، همیشه گوشه خانه‌‌مان مرا یادش می‌‌اندازد و دلم برای خوشمزه‌‌گویی‌‌هایش تنگ می‌‌شود. دست‌نوشته‌‌ها و دفترچه‌‌های خودم هم کنار آن خنزرپنزرها هست که در همان سفر امارات یا بعدها در تهران سیاه‌‌قلم شده‌‌اند.

روزهایی که حشمت‌‌خان با آن بنز قدیمی کرمی‌‌رنگش مرا از هتل بی‌‌ستاره گگوری دوبی بر‌‌می‌‌داشت و با هم به قهوه‌‌خانه‌‌ها و رستوران‌‌ها و فرش‌‌فروشی‌‌های رفقای ایرانی‌‌اش که معمولا پاتوقش بود می‌‌رفتیم و او همزمان با تخته‌‌نرد بازی‌کردنش به نظرم، بی‌‌هیچ پرده‌‌پوشی نقل می‌‌گفت و من می‌‌نوشتم. گاهی هم به باشگاه اماراتی الاهلی سر می‌‌زدیم و من می‌‌دیدم که مدیران و ستاره‌‌هایش برای این پیرمرد همیشه‌‌جوان چه پایی جفت می‌‌کنند، چون هنوز او را به عنوان معمار فوتبال امارات متحده عربی قبولش دارند.

* دو: حالا که او روی تخت بیمارستان در حال یقه‌به‌یقه شدن با کروناست، من فقط جای مادرش را خالی می‌‌بینم و یاد این سکانس سینمایی از ۷۰ سال پیش زندگی او می‌‌افتم که پیرزنی مهربان و گیسونقره‌‌ای درحالی‌که در یک دستش مرکوکروم و در دست دیگرش پنبه داشته، دم درِ خانه‌‌اش واقع در خیابان گوهرشاد مشهد ایستاده، تا پنج پسرش که یک تیم فوتبال تشکیل داده‌‌اند خونین و مالین از راه برسند و مادر ببیند کجای زانویشان زخم است که مرهم بر آن بگذارد. خدا مادران ایران چرا این‌شکلی‌‌اند؟

پنج پسر نونهالی که در زمین و آسمان جا نمی‌‌شدند آنجا یکی‌‌یکی با دواگلی‌‌های مادر مداوا می‌‌شدند تا آثار جراحت بر تن نحیفشان باقی نماند. در همین صحنه‌‌های سیاه‌وسفید عتیقه است که او در هیات یک پسرک دیلاق لُپ‌‌گلی، درحالی‌که عاشق توپ‌‌بازی است، با چهار برادر دیگرش می‌‌افتند به جان زمین خاکی سعدآباد که تیمی از برادران پابرهنه تشکیل دهند و از بچه‌‌های گوهرشاد هیچ کم نیاورند. فوتبال با پابرهنگی، شناسه آن نسل بود.

گیرم خانه پدری‌‌شان ۱۴ اتاق‌‌خواب داشت که لشکری را در خود جای می‌‌داد. آن روزها که وقتی برای اولین‌بار یک جفت کفش میخی خریده بود، چنان در جذبه‌‌اش ذوب شده بود که شب تا صبح گذاشته بود زیر بالشتش تا خوابش برده بود. آن کفش‌‌های میخی دست‌‌دوز که روی آسفالت و آجر، جیلینگ‌‌جیلینگ صدا می‌‌داد و آدم حس می‌‌کرد که در قالب داش‌‌آکل درآمده و دارد از گذر رد می‌‌شود، خوراک زمین‌‌های خاکی آن روزها بود که اگر بچه‌‌ها خود با سطل آبپاشی‌‌اش نمی‌‌کردند همدیگر را در میان گردوغبار گم می‌‌کردند و پیدا نمی‌‌کردند.

آن روزها در مشهد، زندگی او در ورزش خلاصه شده بود. از فوتبال می‌‌رفت دوومیدانی، از دوومیدانی می‌‌رفت ژیمناستیک. از یک طرف قهرمان پرش‌‌ارتفاع و پرتاب‌‌نیزه و ۴ در ۴۰۰ متر خراسان می‌‌شد و با شجریان رقابت می‌‌کرد و از یک طرف خرک‌‌حلقه می‌‌رفت یا در خط دفاع تیمش می‌‌جنگید. او هرگز آن خانه پدری ۱۴ اتاقه را که بعدها اجاره‌‌اش دادند به یک مدرسه آموزش‌‌ و پرورش که با پول آن زندگی خانواده پرجمعیتشان را بچرخانند از یاد نبرد و بعدها که پایش به ایران باز شد، کلی دوندگی کرد که املاک و مستغلات پدری را زنده کند، نمی‌‌دانم موفق شد یا نه.

با تمام این احوال اما شاید اگر در آن روز فرخنده از سال‌‌های میانی دهه ۳۰ که ستوان‌‌یکم فریدون صادقی (بنیانگذار باشگاه پاس تهران) تیم ارتش ایران را در مشهد به مصاف منتخب خراسان نبرده بود و از بازی حشمت‌خان که سردسته خراسانی‌‌ها بود خوشش نیامده بود و او را به تهران دعوت نکرده بود، آقای مهاجرانی هنوز در گوشه‌‌ای دنج از اتاق پنجدری آن خانه ۱۴ اتاقه آرمیده بود و هرگز سرنوشتش به آنجا نمی‌‌کشید که بهترین مربی تاریخ فوتبال ایران شود.

مهاجرانی در فوتبال ایران و آسیا مقامی نماند که کسب نکرده باشد. او تیمش را به سادگی آب خوردن قهرمان جام ملت‌‌های آسیا می‌‌کرد و در تورنمنت‌‌های بین‌المللی پاری‌سن‌ژرمن، یکجوری یقه بزرگان فوتبال دنیا را می‌‌گرفت که تماشاگران مشکل‌‌پسند فرانسوی برای تیم او یک ساعت فریاد «هوله‌‌هوله» سر می‌‌دادند و هورا می‌‌کشیدند.

اما بااین‌همه، روزگار برای او جوری ورق خورد که همچون مربیان خانه‌به‌دوش، از مادر دور افتاد و رفت که در کشورهای حاشیه خلیج‌‌فارس مربیگری کند. مربی‌‌ای مثل او که می‌‌توانست با مال‌‌اندوزی حریصانه‌‌ای نصف تهران را با درآمد هنگفتش در دهه ۵۰ بخرد، حتی از خودش یک باب خانه نداشت و دائم به صورت مستاجر زندگی می‌‌کرد. یکبار باید داستان گشتنش به دنبال یک خانه استیجاری در اوج دوران معروفیتش را با سند و مدرک بنویسم.

* سه: دنیا اما جای عوض‌‌بدل است. سال ۱۳۵۶ وقتی حشمت‌‌خان تیم ملی ایران را برای اولین‌بار به دروازه‌‌های جام‌‌ جهانی رساند، خلبانی چشم‌‌آبی که رئیس وقت ورزش کشور شده بود به همراه رئیس فدراسیون فوتبال، سر تمرین تیم ملی فوتبال حاضر شدند تا از زحماتشان سپاسگزاری کنند. آن روز وقتی خواسته‌‌های بازیکنان مطرح شد، ناصر حجازی با بالابردن انگشت سبابه اجازه خواست و با اشاره به اینکه در این تیم فقط او و محمد دادکان لیسانسه هستند خواستار بذل‌‌توجه مقامات مملکتی شد.

سخنان ناصر درباره بیکاری‌‌اش بود و اینکه لیسانس زبان‌‌خارجه‌‌اش پس به چه درد می‌‌خورد؟ رئیس ورزش یادداشت کرد که حجازی به عنوان مترجم در سازمان تربیت‌‌بدنی کشور استخدام شود و نوبت به محمد دادکان رسید. او هم که لیسانس ادبیات داشت و خواستار امکاناتی برای تغییر رشته و ادامه تحصیلش بود تا در دانشگاه تدریس کند، خواسته‌‌اش اجابت شد و امریه صادر شد که ضمن ادامه تحصیل شرایطی فراهم شود که در دانشگاه شهید بهشتی به عنوان مدرس استخدام شود که بعدها تا مقام استادیاری هم پیش رفت.

دادکان که خوبی‌‌ها را هرگز در زندگی‌‌اش از یاد نبرده و همیشه خود را بابت این موقعیت شغلی مدیون حشمت‌‌خان می‌‌دانست که به تیم ملی دعوتش کرده و سبب خیر شده بود، وقتی خود به ریاست فدراسیون فوتبال ایران رسید و مربی قدیمی‌‌اش مهاجرانی را در بازی ایران - بحرین (مقدماتی جام جهانی ۲۰۰۶) با چهره درهم و مغموم دید که برای رسیدن به مادر بیمارش پرپر می‌‌زند، به صرافت افتاد که برایش بلیتی بفرستد و او را به ایران دعوت کند.

حشمت برای اول‌بار که بعد از ۲۷ سال به وطن رسید، همچون کودکی که مادرش را سال‌‌ها گم کرده پروازی هم به مشهد کرد و آنجا به پای مادر افتاد؛ مادری که سال‌‌ها آرزوی دیدار فرزندش را در دل داشت، حشمت‌‌اش را یک دل سیر دید و او برایش تعریف کرد که در این سال‌‌های فراق، ریزبه‌ریز آن صحنه را که در یک دستت مرکوکروم و در دست دیگرت پنبه داشتی و ما پنج ‌‌برادر را بعد از فوتبال‌‌ها مداوا می‌‌کردی، بارها و بارها در خواب دیده و گریسته‌‌ است. چند ماه بعد از وصال این دو بود که مادر روی در نقاب خاک کشید و حشمت‌‌خان برای شاگرد وفادارش نوشت که من تا ابد مردانگی و لطف تو را فراموش نمی‌‌کنم.

* چهار: حالا گوشه بیمارستان ایرانیان دوبی باید مواظب باشید که او مرکوکروم و پنبه نبیند که با یاد مادر، چشم‌‌هایش خیس شود وگرنه کرونا نمی‌‌تواند او را شکست دهد. او مثل تیم دهه‌‌پنجاهش شکست‌‌ناپذیر است و اگر نتواند با جنگجویی مغلوبش کند، با طنز سیاهش بی‌شک این حریف مرموز (کرونا) را بیچاره خواهد کرد و از رو خواهد برد.

کدخبر: ۳۶۹۹۸۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر