مدرسه در آشپزخانه در یکی از سالهای مرض
روزنامه هفت صبح؛ آنالی اکبری | اگر نظر مادر و پدرها را درباره مدرسه آنلاین و خانهنشینی بچهها بپرسی، احتمالاً همهشان شمشیری نامرئی را از فرق سر بیرون میکشند و با چهره انسان دردمندی که نمیداند باید به کجا پناه ببرد، نگاهت میکنند و جواب میدهند: «هولناکه. هولناک…» خانهای که دستکم صبحها خلوت و آرام بود، تبدیل شده به کلاس و حیاط مدرسه.
صدای شوخی و اعتراض و غر و خنده و داد و بیداد مقطع مقطع بچههایی با سن تکرقمی، هر روز میپیچد توی نشیمن و آشپزخانه و همیشه کسی هست که از کیفیت اینترنت شاکی باشد و در توفانی نامرئی، به در و دیوار بخورد و از کلاس پرت شود بیرون و دوباره تلاش کند خودش را در گردبادی سهمگین به کلاس برساند و چنگ بزند به چارچوب در و نصفهونیمه در بحثی که نمیداند موضوعش چیست، شرکت کند.
اما در کنار رنجی که میکشیم، تماشای بزرگ شدن بچههایمان زیباست. ما شانس این را داشتیم که از فاصلهای نزدیک، شاهد رشد هر روزه آدم کوچولوهایمان باشیم و آنها را ببینیم که چطور درسی جدید را یاد میگیرند و چطور معماها را حل میکنند و چطور برای جواب دادن به سوال معلمها دستوپا میزنند و با هم رقابت میکنند.
شنیدن ایدههای بکر و پیدا کردن راهحلهای نبوغآمیز کودکانهشان لذتبخش است. دیالوگهای بامزه و قهر و آشتیهای پرسرعتشان، خندهدارترین اتفاق روز است و میشود گوشهای نشست و به بچهای نگاه کرد که تا همین چندوقت پیش با پوشکی بر پا و پستونکی در دهان در خانه چهار دست و پا میرفت، و حالا پشت میز نشسته و دارد سختترین مسائل ریاضی عمرش را حل میکند و با دوستانش از چیزهایی حرف میزند که شبیه سوژههای دنیای واقعی است.
یک روزهایی خیره میشوم به تصویر دخترِ مداد و پاککن در دستِ هیجانزدهام جلوی لپتاپ، و به این فکر میکنم که اگر مدرسه به خانه نیامده بود، هرگز نمیتوانستم حدس بزنم او در ساعت هشتونیم صبح در کلاس ریاضی چه شکلی است. دوربین را برمیدارم و از او فیلمبرداری میکنم.
نه برای اینکه همین حالا تماشایش کنم؛ برای وقتی که سالهاست از مدرسه و آغوش من دور شده و بُر خورده در دنیای واقعی. آنموقع است که فیلم باارزش میشود. موقع دیدنش به خودم خواهم گفت: این بچه کوچک من است. در یک صبح سردِ ماه آذر، سر کلاس ریاضی، در یکی از سالهای مرض.