کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۵۹۸۱۱
تاریخ خبر:

قهر غول‌های ادبیات و مشت یوسا به مارکز!

روزنامه هفت صبح، سارا غضنفری| ماجرای قهر، نه از آنها که شاعر برای‌شان ترانه می‌خواند (تو اگه با من قهری، من که آشتیم) ماجرای قهر رفیق‌های گرمابه و گلستان. رفیق‌هایی که یک روز و ساعت‌شان بی‌هم نگذشته است و به یک جرقه‌ای، حرفی یا سخنی یک‌باره چشم روی رفاقت بسته‌اند و قهر، قهر تا روز قیامت!

قهر دو غول ادبیات
عجیب‌ترین قهرهایی که در سال‌های اخیر راجع به آن شنیده‌ام و خوانده‌ام و راست و دروغش پای کسانی که این مطالب را می‌نویسند، ماجرای قهر مارکز و یوسا است. گابریل گارسیا مارکز، نویسنده مشهور کلمبیایی، برنده جایزه نوبل ادبیات و خالق صدسال تنهایی و سلطان رئالیسم جادویی، رفاقت ۱۰ساله‌اش با ماریو بارگاس یوسا اهل پرو، داستان‌نویس مشهور و برنده نوبل ادبیات بر سر یک مشت به‌هم می‌خورد. مشتی که در عکس‌هایش پای چشم مارکز، اثرش مشهود است. اما این دعوا و قهر بر سر چه بود که سه دهه یوسا با مارکز حرف نزد و داستان ادامه داشت.

می‌گویند قصه قهر این دو چهره ادبی مشهور که ۱۰سال تمام رفیق گرمابه و گلستان هم بودند به یک زن مربوط می‌شود. ماجرای زنی که باعث می‌شود تا یوسا یک مشت محکم پای چشم مارکز بکارد! می‌گویند عکسی که از چهره مشت خورده مارکز منتشر شده، توسط رفیق صمیمی‌اش رودریگو مویا گرفته شده است. مویا این عکس سیاه و سفید را در سال ۱۹۷۶ گرفته بود ولی تا هشتادمین سال تولد مارکز که سال ۹۹ ما است این عکس را رو نمی‌کند. وقتی هم که عکس مشت‌خورده مارکز را انتشار می‌دهد، در خاطراتش با نام «داستان ترسناک زیر چشم کبود» از این داستان یاد می‌کند. اما ماجرای این مشت زدن و قهر همیشگی از کجا آمد؟

براساس گفته‌های مویا، در ماه مارس سال ۱۹۷۶ بسیاری از روشنفکران، نویسندگان و اهالی سینمای آمریکای لاتین برای تماشای فیلم‌های جشنواره مکزیکوسیتی به این شهر سفر کرده بودند. در مراسم افتتاحیه گارسیا مارکز دوست صمیمی خود را می‌بیند و به سمت او می‌رود؛ «چطوری ماریو؟ خوبی؟» اما جواب ماریو بارگاس یوسا به احوالپرسی دوست قدیمی‌اش یک ضربه مشت بود، ضربه مشتی که به زیر چشم مارکز اصابت کرد.

مارکز مبهوت از این ضربه روی زمین می‌نشیند و یوسا بر سرش فریاد می‌زند؛ «بعد از آن حرف‌هایی که در مورد من به پاتریشیا زدی چطور جرات می‌کنی که مرا دوست خودت بدانی؟» پس از آن یوسا به مارکز پشت می‌کند و می‌رود و از آن زمان این دو نفر دیگر با هم صحبت نمی‌کنند. هرگز این دو نفر درباره این داستان حرف نمی‌زنند و نمی‌گویند این مشت جانانه برای چه بوده است، ولی دو روایت از این ماجرا وجود دارد؛ اول این‌که داستان به زمانی بازمی‌گردد که این دو نویسنده مشهور همراه همسرانشان در بارسلونا زندگی می‌کردند. دو رفیق گرمابه و گلستان که همسرانشان هم رابطه خوبی با یکدیگر داشتند.

روایتی که دوستان صمیمی این دو نفر منتشر می‌کنند با هم فرق دارد. در روایت اول عنوان شده است یوسا تصمیم می‌گیرد که همسرش را که دوست صمیمی همسر مارکز و خود او بوده طلاق بدهد و با زنی سوئدی ازدواج کند. پاتریشیا، همسر یوسا، به نزد مارکز و زنش می‌رود و در ملاقاتی که با آنها دارد، مارکز به پاتریشیا توصیه می‌کند از یوسا جدا شود. اما ورق برمی‌گردد و یوسا با همسرش آشتی می‌کند و پاتریشیا قضیه توصیه مارکز را به وی می‌گوید و درگیری معروف یوسا و مارکز بعد از این واقعه، پیش آمد. اما روایت دومی که از این ماجرا وجود دارد متفاوت است.

«یوسا» تصمیم می‌گیرد که همسرش را که دوست صمیمی همسر «مارکز» و خود او بوده، طلاق بدهد و با زنی سوئدی به‌نام پاتریشیا ازدواج کند، اما «مارکز» که دوست نداشته این اتفاق بیفتد در ملاقاتی با زن سوئدی با اشاره به علاقه یوسا به همسرش و نیز بدگویی از او باعث می‌شود که پاتریشیا یوسا را رها کند و به سوئد برگردد و این باعث ناراحتی نویسنده پرویی از مرد کلمبیایی می‌شود، ناراحتی‌ای که با یک ضربه مشت رفاقتی ۱۰ساله را پایان می‌دهد.

حالا ماجرا دقیقا چه بوده، مشخص نیست اما باعث می‌شود این دو غول ادبیات آمریکای لاتین بیش از ۳۰‌سال با یکدیگر حرف نزنند و حتی پس از این قهر، این دو نفر که منشی شبیه یکدیگر داشتند حتی تغییر روش و منش بدهند. یکی چپ بماند و دیگری راست افراطی! «مارکز» همچنان تمایلات چپی خود را حفظ کرد اما «یوسا» به گروه‌های دست راست نزدیک شد و در حالی‌که «مارکز» یک ستایشگر «فیدل کاسترو» شد «یوسا» به منتقد جدی او بدل شد. اگرچه که مارکز حالا دیگر نیست و یوسا همچنان زنده است اما یوسا با همسرش هم نماند و اکنون با ایزابل پریسلر که یک مجری تلویزیونی و در واقع مادر انریکه ایگلسیاس (خواننده مشهور زمان ما) زندگی می‌کند. اما رفاقت جانانه و گرمابه و گلستان را به یک عشق و مشت به مارکز از دست داد.

یعنی داستان قهر دو رفیق خیلی عجیب است. نگارنده خودش رفیق گرمابه و گلستانی به قدمت ۱۰ساله داشت که نامه‌ها به یکدیگر می‌نوشتند و شعرها روانه می‌کردند و داستان‌ها مرور می‌کردند مبادا از دنیای ادبیات جا بمانند. اما به یک حرکت که حالا دقیق معلوم نیست کدام سمت ماجرا اشتباه کرد، رفاقت ۱۰ساله تبدیل شد به هیچ و پوچ! در این میان هر دو سمت دست بالا دارند و خودپسندانه و متوهم از مارکز و یوسا قصدی برای آشتی در کار نیست اگرچه مشتی هم رد و بدل نشده است.

کدخبر: ۴۵۹۸۱۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر