کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۲۶۶۶۷۳
تاریخ خبر:

پنج روایت از عمارت‌های محبوب ابراهیم افشار

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار ‌| عمارت محبوب من…

***یک***

اگر بخواهم زشت‌ترین و زیباترین خانه‌های ایرانی را مجسم کنم ناگزیر از آنم که خانه‌های محله جمشید را با دولت‌منزل فرمانفرماها روی ترازوی مقایسه بگذارم. در آن خانه‌های کدرِ بی‌روح قلعه زاهدی که زنان بدکاره تن‌فروشی می‌کردند و تصویر اساطیریِ‌ کریه‌اش در آلبوم‌های کاوه گلستان، روزگار را به هق‌هق می‌اندازد، انسان به مفهوم واقعی‌اش حیوان‌واره‌ای بود که در قفسی اکبیری اسیر باشد اما در خانه‌های اعیانی شازده‌ها که اینک به میراث فرهنگی تبدیل شده است آدمی دوست دارد در مطبخ و پنجدری‌اش دراز به دراز بیفتد و بمیرد. خانه‌باغ‌هایی که برای هر درخت حیاط و هر آجر طنبی و هر پنجره‌ اندرونی و بیرونی و هر سرستونش عمرشان را گذاشته‌اند. انگار روح همزادِ مرا به تناوب در هر جفت‌شان رو به قبله گذاشته‌اند و سپس در رود گَنگ سوزانده‌اند.

***دو***

شاید قره‌قوروت‌ترین و اشک‌آورترین حرف تاریخی درباره خانه‌های ایرانی از پروفسور «آنجلیس دوسا» روایت شده باشد که همپای نقل پریخوانی‌ها و روحوضی‌ها در تاریخ شفاهی ما مانده است. او در سمینار «مرمت بناها و شهرهای تاریخی» که در آذر ۱۳۵۰ به میزبانی دانشگاه تهران برگزار شد حرفی زد که همان یک جمله‌اش به تمام متن سخنرانی‌ها می‌ارزید و پشتبندش همه علمای معماری رسما زدند به گاراژ! در این سمینار که با همکاری دانشکده هنرهای زیبا ایران و دانشکده معماری رم برگزار می‌شد پروفسور ایتالیایی گفت«ویران کردن خانه‌های قدیمی که شاهکار معماری ایران است در حد قتلِ‌نفس به شمار می‌رود.» اکنون هرگاه که از بغل بعضی خانه‌های قدیمی درندشت و لوکس می‌گذرم که تبدیل به قوطی کبریت‌های مرتفع شده‌اند یاد حرف آنجلیس می‌افتم و می‌گویم خدایا در مملکت ما ماشالله چقدر قاتل و چقدر مقتول در کنار هم خسبیده‌اند.

***سه***

با این همه اما هرگاه که از کنار گودها و حلبی‌خانه‌ها می‌گذشتم به خود می‌گفتم شهری که میلیون‌ها فقیر پاپتی داشته باشد که صبح تا شب برای تصاحب لقمه‌ای نان سگ‌دو بزنند و در خانه‌های قمرخانمیِ بی‌گرمابه به‌لولند آنقدر درد روی درد انباشته است که حرف زدن از معماری در آن، مثل سخن گفتن از شعرهای شازده‌های بودایی در پدافندهای خط مقدم جنگ است که آدمی باید سرش را یکجوری از گزند بادها نگه دارد که بی‌سر نشود. مثل این است که شب شعر خیام را در اوج قحطی و طاعون برگزار کنی یا وبای بعد از جنگ جهانی دویّم را در برج‌های لاکچری الهیه تحمل کنی. گرچه درست است که پروفسور آنجلیس درست به خال زد و کلامش باید در دروازه‌های طهران نقره‌کوب می‌شد اما در این مملکت کسی هرگز از قتل نفسِ کوبیدن خانه‌های قدیمی حیا نکرد و معماری شهر دودگرفته ما در آنارشیسمی شیرین گم شد. گمِ گم.

***چهار***

در آن سمینار کذایی البته فرهیختگان ایرانی هم بد گرد و خاک کردند. مثلا دکتر روح‌الامین مردمشناس نیز یک تز خوشگلی ارائه داد که جای تفکر داشت. او گفت: «خانه‌های بیش از پنجاه ساله در تهران انگشت‌شمارند، در حالی که طبق آمارها در سال ۱۹۵۷ سن متوسط خانه‌های پاریس ۱۱۴ سال بوده است.» او گفت محله‌های قدیمی و سنتی تهران را کلنگ شهرداری‌ها ویران کرده است و به طور مصداقی، از محله‌های کازیا در شهرهای رباط، الجزایر و تونس مثال آورد که کاملا دست‌نخورده باقی مانده‌اند و مردم‌شان پیشرفت‌های صنعتی جدید را با زندگی سنتی خود انطباق داده‌اند، درست برعکس ایران.» بله اینجا هر خانه زیبای قدیمی قابلیت تبدیل شدن به یکسری آلونک مضحک به دست یک عده قاتلین بالفطره را دارد چون در نظرگاه آنها هر عمارت قدیمی به منزله پیرزنی‌ست که رُس‌اش کشیده شده است و جان می‌دهد برای جایگزنی با یک مجتمع خاکستریِ وقیح.

***پنج***

نه دیگر دلم برای طاقچه‌ها تنگ می‌شود، نه مطبخ‌ها و طنبی‌ها، نه حوضخانه‌ها، نه آجرفرش‌های حیاط، نه طاق‌های دلربا و نه آن مهتابی‌ها و پنجره‌های اُرسی و شیشه‌های رنگارنگ که من همیشه کشته‌مرده‌شان بودم. حالا وقتی اقربایم به تهران می‌آیند، بچه‌ام دست‌شان را می‌گیرد می‌بردشان فرمانیه تا برج‌های لاکچری را نشان‌شان دهد و آنها عین ندیدبدیدها با چنان دهان‌گشادی به بالای برج نگاه می‌کنند که انگار اجّنه‌ای تکنولوژیک دیده‌اند. امروز حتی حاضر نیستم در عمارت‌های دلربای پروین اعتصامی، تاجرباشی، آقاحبشی، اردوبادی، ختایی، سلطان‌القرایی، شربت‌زاده و فراش‌باشی که در تبریز دیده‌ام و قربان صدقه‌شان رفته‌ام دراز به دراز بیفتم. بابام هر وقت به تهران می‌آمد می‌گفت« آدم اگر دل خوش داشته باشد می‌تواند فکر کند که سیبل‌جان زنش هست و برود زیر همین پل کالج دراز بکشد و پوست خربزه گاز بزند.» اما اگر دلش خوش نباشد پنت‌هاوس‌های قاطرنشان را می‌خواهد چکار؟

***شش***

توی خانه پروین اعتصامی گریه‌ام گرفته بود. نشسته بودم بغل کوزه گُلی که توی دالانش بود و به خودم می‌گفتم که ایبراهوم بالام! این زن که هر شب از شوهر افسرش کتک می‌خورده و پای چشمش کبود می‌شده و پناه می‌برده به خانه همسایه‌شان -که بابای دال، اسدالهی بوده- مگر چه لذتی از این خانه برده است که الان من آرزو کنم یک چنین عمارتی داشته باشم؟ من زیر پل کالج را می‌خواهم، با یک کف دست پوست‌هندوانه، به شرطی که اصلا سیبل‌جان هم طرفم نیاید!

کدخبر: ۲۶۶۶۷۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • Mansourov

    آق برام خودمون، یادش بخیر چه هفت صبحی می خریدیم!