کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۵۳۹۲۰
تاریخ خبر:

عمل شنیع مسافران مترو و جوان بخت برگشته!

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور | آقا به نظر من عملی زشت‌تر از این که تو تاکسی یا اتوبوس یا مترو یا هر جایی، چشمتو بندازی تو گوشی مردم و به چت‌ها یا عکس‌هاشون نگاه کنی، وجود نداره.خود من از مخالفین سرسخت این عمل شنیع بوده و احترام بسیار زیادی برای حریم خصوصی قائل هستم.آقا به نظر من، کسانی که در کمال وقاحت، نگاهشون رو به گوشی شما میندازن، به نوعی مرتکب جرم می‌شوند. یک چیزی مثل دزدیه. یا نوعی از تجاوزه… ولی میدونین مشکل کجاست؟ آدم بعضی مواقع قصد و غرضی نداره؛ فقط حوصله‌ش سر میره…

خود من تو تاکسی که باشم، به این حق شهروندی، بسیار پایبندم. بالاخره، خیابان‌ها و مغازه‌ها رو نگاه می‌کنی و یه جوری سرگرم می‌کنی خودت رو. ولی باور کنین تو مترو، حوصله آدم سر میره… میخوای به این حقوق پابند باشی‌ها… ولی نمیشه.امروز، با تمام احترام به حریم خصوصی و تمدن و این حرف‌ها، وارد مترو شدم. سیل جمعیت، یک آقا پسر جوانی را از بخت بدش، به کنار من کشاند. خب در فاصله کمتر از سه سانتیمتری صورت‌ها، کاری برای انجام دادن نداشتم و حداکثر موفق می‌شدم که مردمک چشمم را بچرخانم.

برخلاف اصول اعتقادی و تربیتیم، چشمم به گوشی این آقا پسر افتاد که فارغ از کل جهان، مشغول بازی بود… آقا بسیار بازی هیجان‌انگیزی بود و داستانش به این شکل بود که باید با سرعت عمل بالا، مساحت یک دایره را با شعاع‌های مختلف پُر می‌کرد، بدون این که با هم برخورد کنند.در آن کشاکش جمعیت و حرکات واگن ، بدنم به جهات مختلف در حرکت بود ولی گردن و سرم از روی شانه پسر جوان، تکان نمی‌خورد و تداعی‌کننده حرکات موزونی شده بودم که با توجه به متنش، تاکید دارد هر چقدر هم شما ناز بکنید، اصلا مهم نیست و کماکان، دلدار من خواهید ماند.

جوان مذکور، بسیار در بازی خود متبحر و مشخص بود که کار و زندگی را رها کرده و سفت و سخت چسبیده به این بازیه، بلکه برای خودش و مملکتش، افتخار بیافرینه… آنچنان در میان آن واویلا، غرق در بازی بود که اصلا متوجه من نشده بود که با چشمانی گشاد و دهانی باز، از روی شانه‌اش با تمام وجود در داخل گوشی‌اش فرو رفته‌ام و نفس‌هایم که از هیجان زیاد بر گردنش می‌خورد، توجهش را جلب نکرده بود…
خنده ابلهانه‌ای از هیجان، بر صورتم نقش بسته بود. بازی، وارد مراحل بسیار سخت و هیجان‌انگیزی شده بود ولی چه باک؟…این جوان ایرانی در فشردگی جمعیت، با سرعت عمل انگشتانش بر صفحه موبایل، معجزه می‌کرد.

در مرحله‌ای بود که نفسم را در سینه حبس کرده بودم. سختی این مرحله، غیر قابل توصیف بود. ناگهان اتفاقی افتاد که آواری از ناامیدی و خشم بر سرم آوار شد. گوشیش زنگ خورد و بازی، قطع شد.اما اتفاق مهم‌تر این بود که مشخص شد در این غم بزرگ تنها نیستم. شش هفت نفر به این فاجعه، عکس‌العمل نشان دادند که بیانگر این موضوع بود که در تمام این مدت، همگی با تمام وجود، پیگیر تبحر ایشون بوده‌ایم:

- « اِ…» / « چی شد پَ…» / « خوب داشتی می‌رفتی ها…» / « اَه…حیف شد.» / « ای باباااا…چه وقت زنگ زدن بود…» / « کی هست حالا این خروسِ بی‌محل؟» / « بجنب قطع کن.» جوان بخت برگشته که ناباورانه برگشته بود و به چهره‌های ما خیره شده بود، با شرمندگی و حیا گفت: - « ببخشید…مادرمه…» بدون این که چشم از ما برداره، گوشی رو جواب داد و برای مادرشون توضیح داد که یک ایستگاه بیشتر نمانده و به زودی به ایشون ملحق خواهد شد. بعد از این که به درخواست ما، صحبت رو قیچی کرد، برگشتیم سرِ کارمون:

- « ماشالا…شروع کن.» / « بدو بدو…ایستگاهِ بعد هم میخوای پیاده شی…چیزی نمونده.» / « ایشالا تو این فاصله رکوردِ خودت رو بزنی‌ ها.» / « ببینم چیکار می‌کنی ها…» … خب دیگه رودروایسی و خجالت و ملاحظه حریم خصوصی، مفهومی نداشت و این جوان دلاور هم جراتی برای مخالفت و شکایت نداشت.

ولی واقعا متاسف شدم… آدم اینقدر بی‌اعتماد به نفس آخه… تا فهمید شش هفت نفر نگاهش می‌کنند، رکورد خودش که هیچ، از یک مرحله ساده هم نتونست بگذره. اصلا نتونست با این فشارِ نگاه تماشاگر، کنار بیاد. شاید هم اشتباه از ما بود… نباید به روش می‌آوردیم و همونجوری بی‌خبر باید نگاه می‌کردیم…حیف از آن همه تشویق و ماشالا گفتن و شانه‌ها را ماساژ دادن…

کدخبر: ۴۵۳۹۲۰
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • _user_1651455297

    خبرای جالب ومتفاوت هستش واقعا خسته نباشی د. ازاینکه اجازه مشترک ویژه تشکر دارم.