روزی که موحد پیشنهاد وسوسهانگیز آمریکاییها را رد کرد
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: در زندگیام هر چیزی را هم اگر باور کردم، این همه غّدی عبدالله را بیباور ماندم که چگونه برنفساش غلبه کرد و پیشنهاد سرمربیگری تیم ملی آمریکا را قبول نکرد. آن هم در حالی که در یک مقطعی، او دستش هم از تحصیل در مقطع دکترای دانشگاه جرج واشنگتن خالی مانده بود و هم از تدریس در دانشگاه تهران. آدمی با این همه ابهت و دانستگی وقتی چاره را در این ببیند که برود شاگرد مکانیک شود، چگونه میتواند پیشنهاد هلوی تیم ملی کشتی آمریکا را نپذیرد؟
آدمی که شش طلای جهان دارد و در رشته خودش از نوابغ بیبدیل جهان است، چگونه میتواند صبح برود توی چاله مکانیکی و شب را هم سیاه و کبود به خانه برگردد؟ چرا باید پیشنهاد آقای داگلاس را نمیپذیرفت. آیا این نشان میدهد که او دیگر از آنور بام افتاده بود یا اینکه مردمان جهان یک زمانی برای خودشان مانیفست و اصولی داشتند که به خاطرش جان میدادند.
دو: فرزند روزهای طوفانی دریای بابلسر که یک عمر برای احقاق حقش جنگیده بود، حالا باید برای رفاه همسرش مریمخانم و دو فرزندش ماندانا و مازیار در حومه واشنگتن، میجنگید. که همیشه جنگیده بود. روزی که از صفر شروع کرد و به پیشنهاد یکی از دوستانش به کلاس آموزش مکانیکی در آمریکا رفت و در آزمون عملی، از ۱۰۰ نمره ۹۹ گرفت، دیگر باید حساب دستت بیاید که با چه آدم جنگجویی طرف هستی. از آن روز به بعد، او به مدت ۲۲ سال در آمریکا مکانیکی کرد و نیز پمپ بنزینی در آنجا راه انداخت.
هر کاری کرد تا نان حلالی برای زن و بچهاش ببرد اما از کشتی نان درنیاورد. در آمریکا وقتی از او خواستند که هدایت تیم ملی کشتی آن کشور را برعهده بگیرد، سگرمههایش توی هم رفت و بسیار خودآزارانه به خود گفت «چرا باید به عدهای کشتی یاد بدهی که بروند همان فنون را مقابل هموطنان من به کار گیرند و جوانهای وطنم را شکست دهند؟» شبی که «باب داگلاس» حریف سابق آمریکاییاش به خانه او رفت و قول داد که دو برابر مبلغ پیشنهادی قبلی را پرداخت کنند، موحد باز هم جواب سربالا داد.
اصلا در تمام زندگی، کار او جواب سربالا دادن بود. باب وقتی سرسختی او را دید گفت «what do you want» «آخر تو چه میخواهی؟» موحد در جوابش گفت «تو حرف من را نمیفهمی!» راست میگفت. دردهای این بچهصیاد قدیمی، ورای درک آمریکاییان بود. وطن برای او چیزی شبیه مادر بود. چیزی شبیه بوی گیسوان نقرهای مادر که عمرش را پای آدم تلف کرده باشد. وقتی به خواستگاری مریمخانم رفت قبل از هر چیزی به عروس خانم گفت «ببخشید، من با مادر پیرم زندگی میکنم و حاضر نیستم او را لحظهای تنها بگذارم.
اویی که زندگیاش را فدای بزرگ کردن ما کرده است. ببین مریمجان اگر مقدورت نیست از همین حالا پاسخ منفی بده.» مریم اما مثل خود عبدالله یل بود و تا آخرین لحظه زندگی مادر عبدالله، پا به پای او زیست و نگذاشت که هستی مردش یک لحظه از عطر و بوی گیسوان مادر دور بیفتد. اگر سیبی را قاچ کرد، یک قاچش را گذاشت در دهان مادرشوهر و یک قاچش را در دهان عبدالله و قاچ آخر را در دهان خودش. گاهی زنها هم در زندگی خود، دستکمی از یلان جهان ندارند.
سه: همین مرد شش طلایی جهان که روزگاری هیچ حریفی در دنیا نفسکش نداشت، در تمام عمر کشتیاش جمعا ۱۰۰ هزار تومان هم دشت نکرد. اولین بار هشت هزار تومان پاداش گرفت، دومین دفعه ۵۰ هزار تومان در قبال مدال طلای المپیک و سومین بار نیز پاداش ۳۰ هزار تومانی برای قهرمانی جهان. کلا ۸۸ هزار تومان. همین مرد ۸۸ هزار تومانی اما در همان زمانه، بسته پیشنهادی آمریکاییان که آپشنهای زندگی مرفه از قبیل تحصیل رایگان در دانشگاه، استخدام رسمی، اهدای خانه مسکونی و دریافت حقوق ثابت تا پایان عمر را به پایش میریختند، چشم بسته نپذیرفت.
در حالی که گمان میرفت همچون دوران ورزشکاریاش، در کوچینگ و مربیگری نیز عصر درخشانی داشته باشد، هرگز روی نیمکتی ننشست. او که شانس طلایی مربیگری در تیم ملی آمریکا را با جواب سربالای خود سوزانده بود، حتی طالعش رخصت نداد که به مربیگری در وطن خود ایران نیز که آرزویش را داشت برسد. این آرزوی ناکام، تنها یک بار در زندگی روی خوشی به او نشان داد و آن در مقطعی بود که پا به دهه ششم زندگیاش گذاشته بود و فدراسیون کشتی ایران به فکر استفاده از او برای هدایت تیم ملی افتاده بود اما این بار نیز مرغ از قفس پرید.
هنگامی که حاج طالقانی رئیس وقت فدراسیون کشتی با هزار اِل و بِل، رضایت موحد را برای مدیریت تیمهای ملی ایران در سال ۲۰۰۳ جلب کرد، بسیاری از جماعت گوششکسته از این اتفاق مبارک در پیراهن خود نمیگنجیدند اما بیماری نورس موحد باعث کنارهگیریاش شد. انگاری جهان نامتجانسی همیشه سر بزنگاه جلوی پای او سنگ انداخته بود اما او نیز بلد بود سنگها را با چنگ و دندان کنار بزند. با فن پیچپیچک یا حمالبند و زشت و زیبا. برای استاد فنون از یادرفته ایرانی، ناکامی و نبرد برای رسیدن به هدفگذاریهای محال، اصل کار بود.
چهار: سالهای گردنکشی موحد، تازه بعد از المپیک توکیو آغاز شد و او طی شش سال متوالی از ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۰ در مسابقات جهانی و المپیک به ۶ طلای ناب رسید. بعضی از این طلاها را چنان قاطع و بیرحمانه به گردن آویخت که در طول مسابقات حتی یک بار هم خاک نشد. وقتی در منچستر مدال گرفت و از سکو پایین آمد، شاعر معروف کشورش هوشنگ ابتهاج یا همان «سایه» اساطیری را دید و گل از گلش شکفت.
با تعجب از او پرسید «اینجا چه کار میکنی جناب ابتهاج؟» شاعر غزلسرا به هزار زبان سخن گفت که از عاشقان سینهچاک ورزش کشتی است و دائم برای تماشای کشتی به همه ورزشگاههای ایران و جهان سر میزند. عبدالله بعد از این دیدار ناغافل، چنان شیفته و مرید سایه شد که همیشه پیش از هر مسابقهای برای او کارت دعوت مخصوص میفرستاد. حالا وزن ۶۸ کیلوی کشتی جهان سلطان تازهای یافته بود و همه میدانستند که این همه قاطعیت در کسب مقام قهرمانی، ریشه در تمرینات افراطی و خودسازیهای او دارد؛
مرد سختجانی که در اردوهای اعزامی به مسابقات جهانی، خود را عادت داده بود که با سه مدل کشتیگیر پنجه در پنجه بیاندازد و جسم و جان خود را بتراشد؛ «یک روز با سنگینوزن، یک نوبت با کشتیگیر سرعتی و یک بار هم با یک رقیبی قدرتی و زورمند». تمرین با سنگینوزنها کار هر کسی نبود و آدم را جر میداد اما خوراک او بود. در این مدل تمرینات، تنها کسی را که نمیتوانست در خاک تکان دهد، غلامرضای گلبدن بود که هر سه عنصر پرزوری، کاربلدی و قدرت بدنی عجیب را باهم داشت.
پنج: نه، توی کَتام نمیرود آدم از اینجا رانده و از آنجا مانده باشد و یکهو آقای داگلاس را بر در خانهاش ببیند که پیشنهاد وحشتناک دلپذیر مربیگری تیم ملی کشتی آمریکا را با خود آورده است. واقعا کسی را میشناسید که به چنین موقعیتی نه بگوید و از صفر برود توی کار مکانیکی ماشین و صبح تا شب توی چاله مکانیکی که برای چندرغاز شاگرد مکانیک شود اما آنجا هم تبدیل به بهترین مکانیک دنیا شود؟ اینچنین مردانی را چه مادرانی به دنیا آورده بودند مگر که این همه غّد و جنگجو بودند و جهان از چنین موجوداتی تهی شد به پلکزدنی؟