دنده عقب| هر چیزی نو و جدیدش خوبه ولی دوست، قدیمیش
روزنامه هفت صبح،اشکان عقیلیپور| رفقا من به تازگی یه دوست جدیدی پیدا کردهام و خیلی بابت این موضوع خوشحالم. رابطه ما به حدی سریع صمیمی شد که عضوی از خانواده محسوب میشه. اصلا همین که یکی دو روز نمیبینمش دلم براش پر میزنه و جای خالیش رو احساس میکنم.حتما شنیدین که میگن هر چیزی نو و جدیدش خوبه، ولی دوست، قدیمیش… داستانِ من واین رفیق با وفایم، کاملا خط بطلانی بر این نظریه کشیده.
شروع این رابطه به چند ماه قبل برمیگرده. زمانی که یه اشتباه بزرگی در زندگی انجام دادم…عرض کنم خدمتتون که ما یه یخچالی داشتیم که به درستی وظیفه خودش که همانا سرد کردن اقلامِ داخلش بود رو انجام میداد و کاری به کار کسی نداشت. دقیقا نمیدونم چرا، ولی ظاهرا مغزم درست فرمان نداد و تصمیمی اشتباه مبنی بر تعویض یخچالِ بینوا گرفتم.
تا اینجا بر طبق همان نظرِ «همه چیز نو و جدیدش خوبه» پیش رفته بودم که در عرض مدت کوتاهی فهمیدم که ضربالمثلِ درستی نیست. این موضوع رو هم اونجایی متوجه شدم که دو شاخه برقِ یخچال جدید را برای اولین بار وارد پریز کردم، گفت: « تق » و تمام. دیگه هم کار نکرد و ماهیتش رو به کمد دیواری تغییر کاربری داد…
همچون هر مصیبت دیگری، ابتدا در وادیِ انکار به سر بردم و نمیخواستم باور کنم که چی شده، ولی بعد از مدت زمانی که به مرحله خشم رسیدم و بر خود لعنت کردم که: « حالا چه دردی بود اون بدبختو رد کردی و اینو گرفتی»، کم کم به غم رسیدم و اینجا بود که رفیق جدیدم به زندگیم وارد شد: تعمیر کارِ خوب و مهربان نمایندگی یخچال.
نمیدونم چرا، ولی همون لحظه اول که دیدمش یه حسی بهم گفت که این لامصب حالاحالاها از زندگی من بیرون نمیره. مثل کسایی بود که میان بمونن…پشت یخچال که رفت، با یه صدایی که هنوز تو گوشم زنگ میزنه گفت: « سوخته.»- « خب البته بنده هم بدون داشتن تخصص شما، همین رو خدمت همکارتون عرض کردم…»
از پشت یخچال اومد بیرون.هنوز صورتِ ماهش، تو اون لحظه یادمه…- « قطعه میخواد.» / « بله خب… میشه حدس زد. خدا رو شکر گارانتی داره.» / « اونو وِلِش… قطعههه تو بازار نیست.» / « خب چه کنیم حالا؟»با میمیکِ صورتش یه کاری کرد که منظورش« نمیدونم » بود. سعی کردم با کلمات و جملات سادهای که هضم و فهمش خیلی سخت نباشه، منظورم رو به درستی منتقل کنم که در یک منزل، یخچال، مورد نیازه و در مورد پاشنه کش صحبت نمیکنیم… اتفاقا دوست جدیدم هم میفهمید این رو:
- « آره… میفهمم اینو. ولی قطعه میخواد… شرکت هم قطعههه رو نداره.»از دوست جدیدم، مشورت خواستم که چه نوع گِلی را برای فرقِ سرم پیشنهاد میکنه:- « آزاد بخر.» / « آزادش چنده عزیزم؟»دوباره با میمیک صورتش همون کارِ قبلی رو کرد که دل من رو به لرزه در میآورد…- « بپرسم از بچهها؟» / « بپرس…»
یه شمارهای رو گرفت و موبایل رو هم روی بلندگو گذاشت که من بفهمم با رفیقِ بیکلکی روبهرو هستم… رفیقِ رفیقم، رقم را گفت و با چونه زدنهای رفیق با مرامم، معامله جوش خورد و قطعه آمد و وصل شد و دوباره : دوشاخه… پریز…« تق».- « آخ.» / « چی شد باز؟…» / « سوخت دوباره… اتصالی داره یه جاش» / « کجاش؟…»
چون نمیدونست کجاش، صورتش همونجوری شد که میدونست من خیلی دوست دارم. عرض کنم خدمتتون که حالا چند وقتی هست که هفتهای دو سه بار بهم سر میزنه. معمولا صبحها، اول وقت میاد. خیلی سریع، مراسمِ دوشاخه، پریز،« تق »،« آخ » رو انجام میده و بعدش با خیال راحت میشینیم یه صبحونه مختصری با هم میخوریم و درددلی میکنه و از روزگار و سیاست و سکه و دلار و بنزین میگیم و میره تا دو سه روز بعد که با یک قطعه جدید بیاد.