دردسرهای برچسب «من بین خطوط میرانم»
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا من مشغول هرکاری باشم، یکی که نگاهم بکنه، دیگه فاتحه اون کار خوندهاس… دیگه نمیتونم انجامش بدم و اینقدر بالا و پایین میشم که آخرش به فنا میره.باور کنین این مسئله، کوچکترین ربطی به نداشتن اعتماد بهنفس نداره؛ چون از این لحاظ در رتبه بسیار خوبی قرار دارم، ولی نسبت به نگاه دیگران حساسم… فکر میکنم روحیهام خیلی لطیفه. حتی اگر اون کار رو صدهزارمرتبه هم با موفقیت انجام داده باشم، نگاه که میوفته روم، تموم عملیات میره رو هوا… خاطرهای براتون بگم که دلیل عرضم رو بفهمین:
من در رانندگی خیلی مقرراتیام و سعی میکنم در حد خودم قوانین رو رعایت کنم… خیلی کم پیش میاد که جریمه بشم یا تصادف کنم. این بود تا روزی که یکی از این برچسبهای #من در بین خطوط رانندگی میکنم# را چسبوندم به شیشه عقب ماشین. هیچی دیگه… در اولین سفر درونشهری حامل این برچسب، حس میکردم که کل اتوبان دارن نگاهم میکنن. من هم سرمشقی شدهام برای دیگران… رانندگیام عوض شده بود. احساس زمانهایی رو داشتم که کفش نو میپوشم و فشار بر کلاج و ترمز، غیرعادی میشه… مدام از توی آینه به برچسب نگاه میکردم که ناگهان متوجه شدم نهتنها بین خطوط نیستم، بلکه خط را قشنگ انداختهام وسط ماشین… دقیق.
این حس که برای ماشین عقبی الگوی نامناسبی هستم و با وجود برچسب، خلاف میکنم باعث شد بدون توجه به آینه بغل با تمام قدرت کشیدم سمت چپ تا بیفتم قشنگ بین خطوط… که این حرکت متهورانه و متمدنانه منجر به کوبیده شدن ماشین کناری به گاردریل شد… خب البته خداروشکر، خسارتش در حدی بود که با یک عدد کوپن بیمهام مشکلش حل شد…
ولی دکمههای پیراهنم که راننده محترم در حین یقهگیری و عنایت ویژهشان به بستگان درجه یک و دواَم، باعث شد کنده بشه رو نتونستم پیدا کنم… با پیراهنی پاره نشستم دوباره پشت فرمون… ولی خب چشم از برچسب نازنین برنداشتم. باید الگویی باشم برای دیگران و این دفعه دیگه حواسم جمع بود که از خط، یک سانتیمتر هم اونطرفتر نروم… اما متاسفانه خروجیای که باید وارد میشدم رو داشتم رد میکردم… و من لاین وسط بودم… به محض اینکه راهنما زدم، به اتوبان عمود شدم و فرمون رو چرخوندم… و به قول ناخداهای کشتی: «نود درجه به راااااااست…»
کنسرتی از بوقها با تُنهای مختلف ولی لاینقطع، نواخته شد. در اون لحظه احساس کردم که اجدادم، از داشتن چنین بازماندهای خوشحال نیستن، چون حوالجات دوقبضهای از طرف رانندگان محترم به محل آرامش ابدیشان فرستاده شد… که همینجا و بدینوسیله ازشون طلب حلالیت دارم. بالاخره وارد ورودی شدم…
بیخیال بقیه… برچسب سرجاش بود و من بین خطوط رانندگی میکردم. دیگه چشمم به جلو نبود. فقط نگاهم به کف اتوبان بود و خطوطی که از بینش خارج نشم. غافل از اینکه «مسیر باریک میشود». ناگهان خطی که مواظبش بودم تا ازش خارج نشم، تموم شد و یکسری بشکه آب شروع شد…
اولی نه… ولی دومی دیگه نگه داشت ماشین رو…آقا چرا فرمون ماشینها رو اینقدر سفت میسازن؟… چقدر لکههای خون از روی صندلی و فرمان و شیشه جلو سخت پاک شد. چقدر اورژانس و پلیس و جرثقیل سریع اومدن؛ و آقا چقدر هم این دستگاههای تست سلامتی و اعتیاد و الکل پلیسها جالب بود…