ماجرای من و کرونا و مسواک و دایی
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی| اوائل عید شنیدم دایی عضو گروه مبارزه با کرونا شده. ماجرا را باید برایتان اینطور توضیح بدهم که اگر دستتان را روی لبتان بگذارید و صدای بررررررر در بیاورید ممکن است دایی بفهمد درباره چه چیزی صحبت میکنید اما ساعتها صحبت درباره نظافت شخصی هیچ فایدهای ندارد.
مثل این است روز تولد نهنگ برایش خلالدندان ببرید یا به فکهای دریایی، گوش پاککن هدیه کنید. نه اینکه بهش بربخورد؛ سر تکان میدهد و وانمود میکند همه صحبتهایتان راجع به لزوم نظافت شخصی را شنیده اما من میدانم مشکل کجاست؛ مشکل اینجاست که اصولا ضرورتی برای پاکیزگی قائل نیست.
دستها را بعد از غذا، بعد از توالت و بعد از هر کار دیگری، میمالد بر شلوار و تمام! منتها وقتی شنیدم عضو گروه مبارزه با کرونا شده، حدس میزدم از چه نوعی باشد. یعنی مخزن ضدعفونی آویزان کرده به خودش، داخل روستا میچرخد و گاه و بیگاه سم میپاشد به دار و درخت.
زنگ زدم برادرم شمال از این اتفاق غریب برایم بگوید که دیدم هن و هن میکند. پاپی شدم فهمیدم دایی مایع ضدعفونی را پاشیده توی صورت یک عابری، دعوایشان شده. پرسیدم: «چرا؟» گفت: «دایی میگه بچه پررو چشم میچرخوند تو محل، گفتم بپاشم بهش روش کم شه!» خلاصه برادرم تعریف کرد وقتی رسیده که دایی داشته تانکر بهدوش دنبال یارو میدویده، مایع را میپاشیده بهش.
گفتم: «عیب نداره. حداقلش اینه شماها دیگه کرونا نمیگیرید. ماسک میزنه؟» پوزخند میزد پشت تلفن. بعد برایم توضیح داد که ماسک میزند اما کارکرد آن برای دایی این است که موقع عطسه و سرفه و سیگار و حرف، آن را پایین میکشد تا راحت باشد.
در واقع ماسک را بیشتر به عنوان محافظی برای چانه استعمال میکند تا دهان! گفتم: «خب حداقل بگو دستکش بپوشه میره بیرون.» با تندی گفت: «تو زنگ بزن بهش بگو جون هر کی رو دوست داره اتفاقا درآره اون لامصب رو!» گفتم: «چطور؟» گفت: «یه ماهه دستشه؛ از کرم خاکی کثیفتر شده اون دستکش! سیاه شده، رنگ قیر!» گفتم: «خب میخریدی چند تا براش!»
گفت: «خریدم. میگه حیفه دایی، اینهارو بذار واسه روز مبادا!» بعد اضافه کرد مقصودش از روز مبادا لابد روزیست که همهمان را چال کنند توی قبرستان. گفتم: «خدا نکنه!» با صدای بلندتر از قبل داد زد: «بیچاره شدیم رفت!» و چند دقیقهای سکوت کرد. بعد گفت: «دیشب قبل از خواب رفته بودم مسواک بزنم، دیدم دایی اومده پشت سرم بره دستشویی.»
تا دید دارم مسواک میزنم گفت: «اینهمه جنس آشغال ریختن تو بازار، میبینی دایی؟» با همون دهن پرخمیر پرسیدم: «چطور؟» دایی گفت: «دیشب یه چیزی بعد شام گیر کرده بود لای دندونم، هر چی مسواک زدم، فایده نداشت. آخرش با لبه چاقو درآوردم. » به برادرم گفتم: «خب تو که میشناسی دایی رو. ظرف و ظروف رو بشورید اونجا حتما.» گفت: «بله، میشوریم…» و باز سکوت کرد. گفتم: «عجیبه؛ دایی که هیچوقت مسواک نمیزد. اصلا مسواک داره مگه؟» گفت: «نخیر.» گفتم: «پس چیرو کرده بود تو دهنش؟» با بغض و عصبانیت گفت: «مسواک من!»