خداحافظ یونسم؛ یادداشتی درباره یونس علیشیری
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یونس مرد. مردی که یک عمر خنده از لبش بارید و عکاسی ورزشی ایران را به مرحله تازه آتلیهای و سلبریتیسازی دههپنجاهی وارد کرد، مرد. حالا فقط لهجه بادکوبهای او یادم است و خندههای بیامان و صدای خشدار و سیگاری که از دستش نمیافتاد و فحشهایی که از نقل و نبات هم شیرینتر بود و هنگام شوخی با همکار عکاس تا ستاره فوتبال از دهنش میبارید و نشانه صمیمیت بیحد او بود.
تنها عکاسی که میتوانست جلوی سلطان فحش بدهد و آنچنان شیرین بدهد که همه میز را گاز بگیرند. یا در دربی فلان در خانه فلان بازیکن با او شرط ببندد که اگر گل زدی و گلر را یکجوری جلوی چشم هزاران نفر خیط کردی ۱۰۰ هزار میدم اگر هم عرضهاش را نداشتی میگیرم. حالا یونس در ۸۲ سالگی مرده است و من تمام آرزوهایم در این روزگار کرونا زده این بود که بنشینم پای صحبتش و برای تاریخ شفاهی مطبوعات ایران حرف بزند حتی وسطش کلی به من و سلطان و غیرسلطان فحش ملس بدهد.
هر وقت زنگ زدم پسرش گفت زود خسته میشود. گفت خیلی چیزها یادش رفته است. گفت باید خودم یک ربع بیاورم و برگردانمش. اما به خودش که زنگ میزدی انگار نه انگار که همهاش خانه افتاده بود، عین شیر گفت«هر وقت بگویی حاضرم هر چند ساعت هر کجا که دلت خواست.» حالا یک عکس دارم ازش که غلامرضا تختی کراواتزده نشسته روی صندلی و او خم شده روی شانههای او و دستهایش را روی دوش غلامرضا گذاشته و با سبیلهای داگلاسی و پیراهن چهارخانه ریزش در عهد جوانی که دنیا را آتش میزد یکجوری به لنز چشم دوخته که انگار دارد سلفی میگیرد.
یا عکسی که از ابنبابویه در روز تدفین تختی از بالای درخت انداخته و همه علنا دارند میزنند روی سرشان و حرکت عمومی این دستها یک وجه سوگوارانه هنری به عکس داده است که مثل یک عزاداری اساطیری به نظر میرسد.یونسئی که متعلق به عکاسی تاریکخانهای دهه چهل بود تصاویر استثناییاش در نشریات دنیایورزش و دخترانپسران و جوانان چاپ میشد اما خیلی وقتها اسم عکاس را هم زیر عکسها نمیزدند.
مردی همیشهخندان و پشت پا زده به دنیا و متعلق به نسل عکاسانی که با دوربینهای فکستنیشان بغل دروازه مینشستند و غیر از عکاسی کار دیگرشان این بود که اگر کسی مصدوم شد بپرند روی چمن و به یاری مصدوم بشتابند. نسلی از عکاسان که شیرینترین حیلهها را به عکاسان رقیب (دوقطبی اطلاعات و کیهان) میزدند تا خودشان از آن صحنه عکس و خبر داشته باشند و رقیب خبر بخورد. حتی شده ماشینشان را پنچر میکردند.
عکاسانی پاپاراتزیطور که به دستور ر- اعتمادی به شمال میرفتند و شب را تا صبح بالای درخت سر به فلک کشیدهای میایستادند که یکهو بهروز یا کس دیگری بیاید توی حیاط و ازش قایمکی عکس بگیرند. نسلی که وقتی به سفر خارج میرفتند برای فرستادن یک حلقه فیلم به تهران باید دم مسافران ایرانی را در فرودگاه میدیدند یا خودشان با دوسه طیاره میآمدند تهران و عکس را تحویل میدادند و دوباره برمیگشتند به محل مسابقات.
نسلی که باید احتیاط میکرد تا یک فریم از آن حلقه کداک را الکی از دست ندهد و آنقدر قناعت کند که از ۳۶ تایش یکی هم نسوزد و تار نیفتد. نسلی که وقتی دست خالی به مجله میرسید با عتاب و خطاب سردبیر مواج میشد که عکاس باید با کتری هم بتواند عکس بیاندازد. آخر مگر با کتری هم میتوان عکس انداخت دادا؟ نسلی به شدت رفیقباز و خوشگذران که صدای غشغششان صبح تا شب از دم سرویس عکاسی روزنامه به آسمان میرفت و هیچ بچهتحریریهای جرات نداشت به تاریکخانه نزدیک شود چون درسته میخوردندشان یا منترشان میکردند. فقط خودشان حریف خودشان بودند.
حالا اگر عکسهای سیاه سفید عکاسان دهههای سی و چهل ایران را ببینی مات و مبهوت میمانی و از فرط حیرت لب به دندان میگزی که خدایا چطور توانستند بدون کوچکترین امکاناتی چنین آثار جاودانهای خلق کنند. عکسهایی پر از تحرک و وضوح و زیباییشناسی محشر. عکسهایی جاندار از یک بازی اکشن و پرسرعت که با لب و دهن آدم بازی میکند. چنین تصاویری را چه شکلی میشد با آن دوربینهای آشغال انداخت؟
مردانی عاشق بیآنکه از کالجی یا کلاسی یا دانشکده عکاسی خاصی فارغالتحصیل شوند صحنه را بو میکشیدند و تلهپاتی میکردند. انگار مادرزاد اهلتصویر بودند و با ذوق شخصی خود از پشت دروازهها چنان صحنههای بدیعی خلق میکردند که بیشباهت به تابلو رامبراند نبود. عکاسانی که پشت دروازهها پیر میشدند و بدون تله و واید و کوفت میتوانستند آنهمه تصویر داغ را در عدسی خود جا دهند و در یکصدم ثانیه، دست به شاسی شوند.
عکسهایی که تکتک چمنها و شبنمها را میشد در آن دید و چید و در سبزینگیشان غرق شد. عکسهایی که محصول قارقارکهایی شبیه اسباببازی بودند تا یک دوربین غول مجهز. نابترین لحظات آن نسل از عکاسها زمانی بود که با دوچرخه به تاریکخانه برمیگشتند و فیلم را ظهور میکردند و تمام عکسهای موجود در فیلم را در کاغذ کنتاکت چاپ میکردند و میدادند دست سردبیر تا با ذرهبین بیفتد به جانشان و بهترین عکس را انتخاب کند.
عکاسهایی عاشق ایران که گاه مردد میماندند که آیا وقتی تیم ملیشان گل خورد همانجا دوبامبی بزنند سرشان یا با تمام مصیبتها عکسشان را بگیرند و دست خالی برنگردند تحریریه. آنها گاه با چکاندن اشکی بر صورت چنین وانمود میکردند که غیرتشان اجازه نمیدهد از مغلوبیت تیم وطنشان عکسبرداری کنند اما مجبور بودند.
مثل عکاسی که وقتی تختی در فینال المپیک به پل رفت دوربیناش را زمین گذاشت و فقط داد زد:«یا ابوالفضل جوانمرد به دادمان برس!» عکاسهایی که گاهی بعد از بازیهای مهم و کسب جام، قلمدوش یک تماشاگر فوتبال میشدند تا تصویرشان از بالا همه را پوشش دهد. همانطور که در هوا بودند، با یک دستشان فلاش را رو به سوژه میگرفتند و با دست دیگرچیلیکچیلیک دکمه شاتر را میزدند. تازه کراوات هم مجبور بودند بزنند طفلیها!
سردسته عکاسهای طناز ورزش ایران آقاغلامرضای پاشنهطلا و«آقاشعاع»بودند که این دومی هیچوقت خدا در دوربیناش فیلم نداشت اما با این وجود در هر مراسمی که دعوت میشد خود را از پا نمیانداخت و چیلیکچیلیک فلاش میزد اما حتی یکدانه تصویر هم در دوربینش ضبط نمیشد. فقط الکی فلاش میزد. اگر بدانید که او در آن ۵۰ سالی که مهمترین عکاس ورزش ایران بوده چه صحنههایی را به خاطر عشقفلاش از دست داده توی سرخودتان میکوبید!
مردی چندوجهی که هم باشگاهدار بود و کلوپ شعاع را بنیان گذاشته بود هم نخستین نشریه ورزشی ایران را راه انداخته بود (آیین ورزش ۱۳۱۶) یک آدم معمّم محترم و فعال که از دار دنیا فقط یک اتول«دوج»داشت که عین جنازه تو خیابونها ویراژ میداد و به فلاسک چای که در صندوق عقباش داشت فخر میفروخت و اگر میخواست بازیکنی ممتاز را تور بزند فوری سوئیچ دوج را کف دستش میگذاشت و فردا آن را ازش میگرفت.
آقاشعاع طی دهههای بیست وسی، به چند المپیک هم اعزام شد ولی آنجاها هم خیلی وقتها دوربیناش فیلم نداشت و الکی مردم را سر کار میگذاشت. فیلم نداشتن دوربین او چنان در افکارعمومی تابلو و ضربالمثل شده بود که حتی خود شاه هم چند بار در مراسم دید و بازدید از ورزشکاران ملی، وقتی عکاسان ورزش خارتخارت فلش زده بودند خطاب به آنها گفته بود«دوربینتان آقا شعاعی نباشد؟!»
این فقط آقاشعاع نبود که از جوانی دستی در آتش ورزش داشت و خودش با نعلین فوتبال بازی میکرد. عکاسهای نسل اول ما معمولا ورزشکار بودند و میدانستند که چه فنونی در کدام ورزش و در کدام تایمها رد و بدل میشود. قبل از همه ابراهیمخان عکاسباشی که استاد ورزشهای سوئدی بود. بعدش قاسم خان فارسی که خود دونده و کشتیگیر و مرشد ورزشهای صبحگاهی در رادیوی دهه ۲۰ بود.
بعدش اسماعیل زرافشان که خود کشتیگیری قدر بود. یا باقرشان که خود پهلوان و پهلوانصفت بود. یا خود یونس که به بیشتر رشتهها ناخنکی زده بود. الباقیشان هم اگر قهرمان ملی نبودند دیگر حداقلش لگدی به پشت گربه نواخته بودند و اهلفن و اهلبخیه شمرده میشدند. آنها نسلی از عکاسان بودند که در تاریکخانهها پیر شدند. در تاریکخانهها زن گرفتند.
در تاریکخانهها اولاددار شدند و در تاریکخانهها افلیج!عکاسانی که مخ اقتصادیشان کار میکرد. وقتی تیمی قهرمان میشد یا قهرمان ایرانی در مسابقات جهانی میدرخشید آنها به فوریت میرفتند از هر قهرمان روی بورس، صدها عکس سیاه وسفید جذاب چاپ میکردند و میدادند دست دستفروشهای امجدیه.
تازه گاهگداری نیز عکسهای فوتبالیستهای خارجی تو دل برو همچون «جرجبست» را هم به تنگش میزدند که بچهمحصلها بگیرند و به کلاسورشان یا دیوار اتاقشان بزنند و هرشب چند مرتبه قربانصدقهشان بروند. آنوقت دستفروش پشت دروازه جنوبی امجدیه هنگام حراج پُرترههای تختی و توپچی محبوب انگلیسی داد میزد«بدو بدو… چای دارچینی، ساندویچ نون و پنیر، سیگار اشنو… عکس جرجبست….بشتابید عکس جرجبست موطلایی بشتابید!»