خداحافظ| خداحافظی طولانی در زیر باران!
روزنامه هفت صبح، حمید رستمی| یک: خیال کن بعد از چند هفته سردرگمی و بیخبری از دار دنیا، قاصدی بیاید و بنشیند در قاب چشمانت تا آرامآرام برای شنیدن خبری که مدتهاست پچپچهاش آغاز شده و همگان فرجامش را حدس میزنند بپزدت! ابتدا برای عادی نشان دادن وضعیت، از آبوهوای بهسردی گراییده فصل خزان بگوید و برگهای بیمروت که از درخت پیر زندگانی، یک به یک رقصکنان پایین میآیند و بیهیچ بدرودی زیر پاهای رهگذران شکستهدل خشخش میکنند و بهسرفه نمیافتند.
از جفت و جور بودن و نبودن آدمها بگوید و کبوتر را با کبوتر و باز را باز پِر دهد و در ادامه کلاه همهچیز دانی بهسر گذاشته و بگوید: آینده را که نمیشود پیشبینی کرد خدا را چه دیدهای شاید اتفاقی که میافتد بهنفع طرفین باشد و از دیگر رخدادهای پیرامون میگوید که انگار هیچکدام را نمیشنوی یا نمیخواهی گوش کنی و فقط آلارمهای گوشات به برخی کلمات و اسامی حساس است، دوست دارد از آنها بشنود، از آن همسایهای که مدتهاست برایت تشخصی دیگر گرفته و تو بهخاطرش ساعتها در سوپری بابا یه لنگه پا میایستی و
مشتریها را راه میاندازی و مدتهاست که ایثار کرده و شیفت سایر برادران را هم بهعهده گرفته و از آن قبلهگاه تکان نمیخوری که مگر یکی دو بار سایهای از آن دلبرده به یغما ببینی و کارخانه رویاپردازیات به خط تولید برسد! قاصد از آنها میگوید و تو از چند و چونشان میپرسی!
از برنامههای بلندمدتشان برای بهسازی ساختمان و تعویض ماشینشان میگوید و بالاخره طاقتات طاق میشود و همچون سعید در سریال داییجان ناپلئون که از عمو اسدالله پرسید: «عمو ! دیروز که شیخ ابوالقاسم و دفترخانهچی به خانه داییجان آمده بودند تا کار املاک را به سامان برسانند چرا کار لیلی و پوری را تمام نکردند؟!» و او خیلی خونسرد و عادی برای آنکه زهر قضیه را بگیرد گفت: «آن کار را هم تمام کردند!»
دو: با شنیدن این جمله دنیا دور سرت میچرخد. دیگر چیزی را نمیشنوی فقط حرکات لب و دهان قاصد است که مرتب تکان میخورد و بعدها یادت میافتد که احتمالا میخواست دلداریت دهد! آخرین کورسوی امید هم از کفات رفت و حالا دیگر چیز قابل بازگشتی موجود نیست. تنها بازی عالم که کوچکترین تاثیری در روند آن نداشتهای و برنده و بازنده هم در غیاب تو تعیین شده و تو خود در جرگه بازندهها دستهبندی شدهای!
ولی آخر چرا؟ مگر هنوز دوران پارینه سنگی بود آیا؟ پس آنهمه قول و قرار شفاهی از پشت سیمهای تلفن از طرف دلداری که حسرت نگاه کردن در چشمهای کمرنگش به دلت ماند و بیآنکه حتی دستهایش را بهدست گرفته باشی، هزاران قول مردانه و زنانه ردوبدل کرده بودید! حالا بیهیچ مقدمهای همهچیز تمام است و نخود نخود، هرکه رود خانه خود؟!
سه: در روزگار کیمیا بودن تلفن از این باجه زرد به آن باجه و از این تلفنخانه به آن یکی پل زدهای و شمارهای که هزارانبار گرفته و ساعتها به گوش چسباندهای تا صدای آن دلآرا از آنسوی خط خطابت قرار دهد، دوباره و چندباره میگیری تا صدای نکره غریبهای وادارت کند بدون کلمهای حرف و حدیث قطع کنی و روزی دیگر ساعتی ديگر آنقدر تکرار کنی این عمل را تا اینکه بالاخره بخت و اقبال به رویت میخندید و آهوی گریزپای به دام میافتاد و در برابر سوال کوتاه و در عین حال به بلندای عمرت توضیحاتی میدهد که دیگر نه بهدرد دنیایت میخورد و نه آخرتت!
سعی میکنی خودت را مسلط نشان دهی، وانمود کنی که با بلوغ به قضیه مینگری و راه را برای احساساتگرایی و تحریک حس طرف مقابل ببندی! از معذورات خانوادگیاش بشنوی و اجبار پدرانه! و اینکه کاری از دست هیچکس برنمیآمد و سلامت پدر به این تصمیم وابسته بود! اینکه تو آدم خوبی بودی و امیدوارم خوشبخت شوی و قس علیهذا!به اینجا که رسید انگار کارگردان از پشت صحنه دستور داد که صدای آسمون غرنبه بیاید که معمولاً برای فصل پاییز اتفاق چندان قابلانتظاری نیست ولی آنچه مقدر بود رخ داد و آرزوی سلامتی متقابل و خداحافظی متمدنانه!
چهار: اما هر خداحافظی متمدنانهای لزوما کاملا متمدنانه نیست و در ذات خود دستکم برای یکی از طرفین عواقب غیرمتمدنانهای هم بهدنبال دارد و تو بعد از قطع شدن مکالمه هنوز دقایقی گوشی را در دست داری و منتظری برگردد و بگوید هر آنچه که شنیدهای شوخی تلخی بیش نبود! اما نمیآید، قرار نیست بیاید! گوشی سیاه در دستان عرق کرده و مرطوبت میخواهد به حرف درآید و بگوید او رفت، مرا هم بگذار و بگذر آنچنان که تو را گذاشتند و گذشتند، تويی که بعدها هم چندین و چندبار مبدأ تمام قلبهای صادر شده به اقصي نقاط جهان بودهای و همواره تویی که ماندهای و آنها هستند که رفتهاند!
پنج: ماهها بعد وضعیت به این منوال بود و در صدای هر پرندهای و زنگ تلفنی منتظر خبری از دلبر شهر آشوب بود که بگویند بههم خورد قضیه و برو کت و شلوار پلوخوری را سفارش بده. اما یک کارت دعوت ساده باعث بارانی سیلآسا در چشمخانه منتظر بهپیچ جاده شد و دلهرههای دل پاک و ساده، یاد او را در هر تنگ غروب چون قاب نقاشی به دیوار خاطرهها آویخت و باران که بارید، او فهمید دیگر حتما حتما بهار آمده است و فقط باید تکانی بهخود بدهد و آخرین یادگارهای سال قبل را که خلاصه شده بود در تقویمی با جلد زرد و سفید، غمگینانه به بایگانی بسپارد.
او هیچگاه نفهمیده بود که فراموش کردن این تقویم چقدر میتواند برایش دردناک باشد. او هنوز هم فکر میکرد که در قلبش گمشدهای دارد و چقدر دردناک میشوند این گمشدهها گاهی! باران که بارید او گریه کرد، درست مثل باران، نه با تگرگ، فقط باران، به هوای زلف یارش، به هوای گیسوی طلایی بافته شده ضربدری که اگر سیاه بود حتما شبیه گیسوان بافته شده مادر میشد. بهار که رسید، باز گریه کرد، درست مثل خود بهار، ولی رنگی شده بود گریهاش. قرمز مثل لُپهای یک شخص بهخصوص، قرمزِ قرمزِ قرمز…
او با باران خاطرات زیادی داشت. چه آن شب که ساعتها روی پلکان، به هوای نمیدانم کدامین احساس یک دل بودن، بر سرش باران سیلآسا فرو ریخت، چه آن هنگام که دیگر باران تمام شده بود و او اولین بهانههای زندگی را میخواست برای یک نفر هم که شده بگیرد.
مثل تمام عاشقان بیمزاری که در این دنیای به این گَل و گشادی، یک نفر پیدا نمیشود اقلاً سنگ قبری برایشان بنویسد تا سالها بعد، بیمزار، بیسنگ، بیقبر، بینشان خطاب نشود…
باران که بارید، او فهمید که دیگر باید همهچیز را از یاد ببرد، همهچیز را با باران بشوید، آبی شود، آب شود پس ماندههای ذهنی اگر غبار نشد، اگر دود نشد حداقل آب شود و سیراب کند زمینی را…باران که بارید او بیمعرفتها را شمرد. او قبلا هم کارش همین بود، میشمرد، ولی باران که بارید با جان و دل میخواست این وظیفه مقدس ازلی را به پایان برساند و بگوید:«بیمعرفت! تو را چند بار بشمارم تا اقلاً دلم کمی خنک شود!»
باران که بارید او شروع کرد به نفرین کردن، او دیگر شمرده بود بیمعرفتها را.حالا دیگر نوبت نفرین آنها بود. او نفرین کرد اول از همه، یک نفر را که یک وسیله ارتباطی را اختراع کرده بود. چقدر بیجا کرده بود او. چقدر باید کثافت به قبرش میبارید تا باران بند بیاید.
چقدر باید لجنی میشد تا شاید بهار اصلاً نیاید.بهدنبال کسی میگشت که از تهدل نفرینش کند. ندانست اولویت با کیست. میدانم که فقط این را گفت: «الهی زبانش در دهانش بسوزد» چه کسی را گفت، نمیدانم؟
من که نباید جواب تمام سوالات بیجواب عالم را داده باشم .بیپایه و اساسترین حرفهای عالم قطعا همان حرفهای خودش بودند لابد، که در سربالایی عمر خندهکنان به پیشوازش میآمدند.گریه کرد با باران، شاید بهاندازه تمام غصههایش. بدترین جای قصهاش آنجا بود که باید دفن میکرد این غم را زیر آواری از پسماندههای ذهنی. او فقط میتوانست که آن سررسید را قایم کند، همین!
شش: آن شب، یک نفر دیگر هم گریه کرد، از تهدل، چرا؟ نمیدانم. هیچکس ندانست. نفهمید. او به هیچکس چیزی نگفته بود.او فقط گریه کردن را بلد بود…