کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۳۲۷۸۱
تاریخ خبر:

تک‌نگاری کادو کتاب | از دل گریخته‌ها!

روزنامه هفت صبح، حمید رستمی | یک:‌ ۳۶ سال قبل در یک بهار دلنشین کوهستانی که هنوز ایام به کام بود؛ وقتی مربی پرورشی دبستان، به خاطر برنده شدن در نمی‌دانم کدام مسابقه فرهنگی، کتاب کادوپیچی شده داستان پسرکی تنها و گیر افتاده در جزیره‌ای بسیار بعید و تلاشش برای بقا را به دستت داد، در میان تشویق‌های هم مدرسه‌ای‌هایت نمی‌توانستی ورود به یک دنیای جدید را جدی نگیری و تا روزها و ماه‌های بعد، از آن کتاب به عنوان گنجی که به زحمت به دست آمده همچون طلاهای کوه‌های سیرامادره محافظت کنی و با خود بخوابانی‌اش و سحرگاه قبل از صدای خروس تاج نشان با دست‌های مالیده شده به جلد صاف و روغنی‌اش بیدار شوی و هزار بار بخوانی و تمام نشود.

آن روزها کسی نمی‌توانست حدس بزند این جایزه به ظاهر کم ارج و قرب آقای شارعی -که بعدها در یک تصادف جان سپرد- چه زلزله‌ای در وجود کودکی رویاپرداز می‌تواند ایجاد کند و سال‌های سال بعد او را حیران و وامانده عرصه کاغذ و کتاب نماید. شاید اگر آن روز آقای شارعی یک اسکناس ۲۰ تومانی آبی رنگ می‌گذاشت کف دستمان، الان به عنوان یکی از دو سه تا برج ساز برتر ایران دستگیر و زندانی شده و در انتظار آمدن حکم اعدام بودیم ‌و تا آن موقع تلاش داشتیم با رای باز هم که شده گاهی بزنیم بیرون و برج‌هایمان را یک دل سیر تماشا کنیم! خدا را چه دیده‌اید!

دو: سابقه رفاقتم با وحید علیرضایی یواش‌یواش به ۲۲سال می‌رسد. در این مدت به شدت از وجودش تاثیر گرفته‌ام و از کتاب‌هایی هم که اهدا کرده متنعم شده‌ام. همان اوایل یک نسخه تر و تمیز قدیمی از «دایی جان ناپلئون»(ایرج پزشکزاد) هدیه کرد تا رفاقتمان پا بگیرد و بهانه‌اش هم برای مبادرت به این کار مشاهده علاقه‌مندی‌ام به حوزه طنز بود هر چند که بعدها آیدین مسنن در این مورد اقوال مختلفی منتشر و ادعا کرد که وحید کتاب را از او کف رفته و برای افشا نشدن مقصد کتاب آن را به من داده تا به اصطلاح کتابشویی کند (چیزی شبیه پولشویی) ولی در هر حال من صاحب آن کتاب شدم و در حالی که هنوز سریال را ندیده بودم شبی تا خود صبح بیدار ماندم و دایی جان را خواندم و به معنای کامل جادو شدم.

چه لحظاتی که در نیمه‌های شب قاه قاه می‌زدم به خنده و همسایگان با شنیدنش یقین می‌کردند که تتمه اندک عقلش هم برباد رفت و چه لحظاتی که با خواندن یک جمله «آن کار را هم تمام کردند!» اشک در چشمانم حلقه زد و بغض راه گلو را گرفت تا با قهرمان داستان- که در کتاب اسم ندارد و در سریال سعید است- به یک همذات پنداری طولانی برسی و اسدالله میرزا که یکی از جاودانه‌ترین شخصیت‌های خاکستری رمان‌های ایرانی ست.

درست در همان دوران بود که کتاب «کودکی نیمه‌تمام» نوشته کیومرث پوراحمد به بازار نشر راه یافت و وحید که سرعت عجیب و غریبی در خرید و خواندن کتاب دارد خبر داد که «کتاب را خوانده‌ام راست کار خودت هست یادم بینداز کادو بدهم به تو!» خب این هم از ویژگی‌های بارز وحید است که باید حتی کادو دادنش را هم یادآوری کنی! ناگفته نماند که وحید هرچقدر در ابتیاع و خواندن کتاب سرعت عمل دارد، عمل به وعده‌هایش را با شیوه اسلوموشن انجام می‌دهد و اینچنین شد که نزدیک ۱۰ سال کار ما شده بود یادآوری کتاب کودکی نیمه تمام و کار وحید دلیل تراشی که «کتاب در خانه پدری ست و من در خلخال و کرمان و یزد و بورکینافاسو و جزایر نزدیک آلیله» ولی از آنجایی که پیگیری معجزه می‌کند بالاخره کتاب به دستم رسید

و همان دو سه روز اول پشت کتاب را به زمین زدیم و مشخص شد که حق با وحید بوده است! همواره دوستدار شخصیت، قلم و آثار پوراحمد بودم و این کتاب که بیشتر حاوی خاطرات دوران کودکی و نوجوانی پوراحمد است به‌شدت جذاب و دوست داشتنی از کار درآمده و فهمیدیم که جناب کیومرث خان هم مثل خودمان استعداد عجیبی در «عاشقیت» داشته‌اند و به قول مجید ظروفچی (سوته دلان) هر جا که جنس مخالفی حتی زیر سن قانونی مشاهده می‌کرده‌اند همچون مجید دستی از خوشحالی به هم می مالیده‌اند و می‌گفته‌اند: «آخ جون…عاشقیت!»

سه: کتابفروشی بهروز همواره یکی از باکیفیت‌ترین کتابفروشی‌های اردبیل بوده و هست که تا همین چند سال پیش خود آقا بهروز هم ساعات زیادی از روز را در آن معبد عاشقان حضور پیدا می‌کرد. به گمانم تولد مسعود خواهرزاده مریم بود که مامور خرید چند جلد کتاب برای کادوی تولدش شدم و از آنجا که وقت تنگ بود به سرعت خودم را به میعادگاه رساندم و با عجله اسامی کتاب‌های مهم و دوست‌داشتنی‌ام را ردیف کردم: سمفونی‌مردگان، صد سال تنهایی، شازده احتجاب و ….همینجور که ادامه می‌دادم و آقا بهروز در حالی که نمی‌توانست تعجبش را پنهان کند گفت: «عجب سلیقه خوبی داری در گزینش کتاب، چرا من تا حالا شما را اینجا ندیده‌ام؟!»

اعتراف می‌کنم که وقتی خواستم پاسخ بدهم اصلاً نمی‌توانستم واکنش‌اش را حدس بزنم و به همین خاطر خیلی ریلکس گفتم که من معمولا کتاب‌هایم را از تهران می‌گیرم! همین جمله ساده برای ایشان آنقدر گران آمده بود که در همان آرامش پیرانه سری تیکه‌‌ای کلفت بارم کرد که هنوز هم بعد از ۱۰ سال نمی‌توانم از یاد ببرم:«آره خب… اردبیل را چه به کتاب و کتابفروشی!…. باید من هم تعطیل کنم و آش دوغ بفروشم یا شاید هم حلوای سیاه …!» باور می‌کنید که هنوز هم از سنگینی آن جمله نتوانسته‌ام قامت راست کنم؟!

چهار: اینچنین شد که به خودم قول دادم که سعی کنم بخش زیادی از خریدهای فرهنگی را از همین دوروبر انجام بدهم و در یکی از همان روزهایی که قصد داشتم آدم خوبی باشم در حال بالا و پایین کردن کتاب‌ها چشمم به یکی از دخترخوانده‌هایم افتاد که با نامزدش در حال سیر کتاب‌ها بودند. بعد از سلام علیک و احوالپرسی گفتم برای تبرک دوره جدید زندگی‌شان هم که شده کتابی هدیه بدهم و گفتم سه تا کتاب می‌توانند به حساب من بردارند.

اعتراف می‌کنم که منظور من از سه تا کتاب نهایتا کتاب‌های نحیف سی چهل صفحه‌ای در قطع جیبی و اینها بود که خب دختر خوانده‌ام نادختری نکرد و سه تا از بهترین و قطورترین کتاب‌ها را گزینش کرد و نکته اصلی ماجرا این بود که بعد از آن هم هر از گاهی با داداشی، همسایه‌ای ، همکلاسی‌ای، رفیقی چیزی می‌رفت آنجا و انتظار داشت باز هم دست کم دو سه تا کتاب هدیه بدهم که خب به دلیل به صرفه نبودن کلاً قید رفتن به کتابفروشی بهروز را زدم حتی اگر آقا بهروز از من می‌رنجید. در صورت اضطرار هم به سنجش تمام زوایای قضیه مبادرت می‌کردم که مبادا دختر خوانده‌ای، ناخوانده‌ای، چیزی، کسی آنجا نباشد که جوگیر شویم!

پنج: عظیم رضایی از آن آدم‌های نیک روزگار است که مشابهش در این وانفسا به شدت کمیاب شده، ایشان علاوه بر تمام فضایل اخلاقی و خصائل نیکویی که داراست و زبان آدم در وصفشان قاصر ، عادتی شگرف به اهدای کتاب‌های نویسندگان موردعلاقه‌اش هم دارد یعنی درست در زمانی که بنده کمترین به این فکر می‌کنم که بخش خوب دم کشیده چای را برای خودم بریزم و حتی به برادرم هم تعارف نکنم ایشان زنگ می‌زنند و بی‌مقدمه می‌پرسند:«فلان کتاب را خریده‌ای یا نه؟» که در این موارد اکثر اوقات جواب این کمترین منفی است و ایشان در همان لحظه از شما یک آدرس قابل دسترس‌تر می‌خواهند تا دو جلد کتاب فلان را به آن مکان موعود تحویل بدهند و خواهش کنند که در صورت امکان آن دیگری را هم شما به وحید برسانید! یعنی آدم از رفیقی به این میزان از ناز بودن می‌رنجد؟ حاشا و کلا!

شش: آدم وقتی خانه دوستان دعوت می‌شود هر چقدر هم که رابطه صمیمی باشد مجوز سرک کشیدن به گوشه و کنار و دست زدن به اسباب و اثاثیه‌شان را ندارد مگر اینکه طرف کلاً مجوز و اینها سرش نشود. به نظر تنها جایی که می‌شود بدون دلواپسی کنارش توقف کرد و حتی دست درازی کتابخانه است! می‌توان با نگاه به اسامی کتاب‌ها به سلیقه فرهنگی صاحبخانه پی برد و گاهی کتابی هم به امانت گرفته و پس نداد چرا که از قدیم گفته‌اند باید یک دست کسی که کتاب امانت می‌دهد را برید و البته دو دست کسی که پس می‌دهد!

آخرین بار که خانه دوستان عزیزم بودم کتاب «از دل گریخته‌ها» به شدت توجهم را جلب کرد و از آنجایی که علاقه وافری به نثر بهنود دارم آن را برداشته و تورقی هم کردم و در همان حالت چند عکس هم به یادگار گرفتیم. موقع رفتن آن رفیق شفیق برای توشه راه کیسه‌ای پر از تنقلات و خوراکی داد که به رسم ادب نخواستم در پیشگاه جمع همه را وارسی کنم. داخل هواپیما که دنبال شکلاتی در داخل کیسه بودم چشمم افتاد به کتاب «از دل گریخته‌ها» که از روی لطف برایم گذاشته بودند

و از آنجایی که در حال حاضر تنها جایی که گوشی‌ها آنتن نمی‌دهند و با خیال راحت می‌شود مطالعه کرد، داخل هواپیماست و بدین ترتیب نصف بیشتر کتاب را همان روز خواندم تا یکی از بهترین کادوهایی باشد که به دستم رسیده با حسی به یادماندنی‌تر از کادوهای قبلی، بهتر از جزء از کل (استیو تولتز)، شمال (سلین) ،آهوی ناتمام (سینا بهمنش) و کل کتاب گردی‌ها در شهر کتاب و کتابفروشی‌های خیابان انقلاب!

کدخبر: ۴۳۲۷۸۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر