تکنگاری| مردی با سایههای بلوط
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | گفتم:«نویسندهم من.» گفت:«بنویس آقا، زندگیش رو بنویس. چون من زندگیم رو از ایشون دارم.» همزمان حاشیه مسیر جلفا را دنبال میکردم که بلوطهای خردمندی داشت. هرچند کوههای صبوری هم داشت که خمیده بودند؛ رنجیده. گفتم: «خب بگید ازش. اولین باری که دیدید ایشون رو کِی بود؟ چی گفت؟ چی کار کرد؟» گفت: «فقط یه بار.» گفتم: «چرا؟» گفت: «من رانندهم آقا. سر و کارم میافته با بزرگها ولی خیلی نیست.
زیاد هم که حرف بزنی، عرض حاجت کنی، حوالهت میدن به این و اون.» پرسیدم: «چی خواستی مگه از ایشون؟» دنده را جا زد و گفت: «من آینه رو میپاییدم آقا. نشسته بود، تو فکر بود. همین آخرهای عمرشون هم بود. منتظر وایساده بودم من. یه جایی که با تلفن حرف زد تموم شد، دیگه گفتم. گفتم دستم تنگه، بچه تازه به دنیا اومده، وامم عقب مونده.»
از کنار چند درخت سرخهدار میراندیم. راننده ولی ناگهان سکوت کرده بود. پرسیدم: «کارتون رو راه انداخت؟» چشم به چپ انداخت و گفت: «دو تا برج ساخته اینجا فقط واسه کارگرها و کارمندها. تو کل این سالها نشد حقوق ما یه روز عقبتر بره از آخر ماه. اصلا کی میاد اینجا لب مرز، کارآفرینی کنه آقا؟» نزدیک میشدیم به جلفا.
کوهی را من از دور میدیدم شبیه فوارهای برگشته یا آبشاری بالارونده. ادامه داد: «ولی من حرفم اینها نیست. اینکه کار من رو راه انداخت نیست. حرفم اینه بزرگ بود آقا.» در حاشیه، من سایههای بلوط را رصد میکردم. راننده گفت: «چون یه عده واسه جمع کردن میآن تو این دنیا، یه عده واسه پخش کردن میآن. وقتی کارم رو راه انداخت، گفت: «من بلدم پول دربیارم ولی کار من فقط پول درآوردن نیست. کار من شماهایید. هر چی دارم مال شماست، ثروتم مال شماست، هر چی ساختم مال شماست.»
بعد نصیحتم کرد، گفت:«ببین! وقتی فکر کنی همه چیز تو این دنیا برای تو ساخته شده، اونوقت مراقبت میکنی، حواست بهش هست. منتها میدونی چرا یه عده از هم میدزدن؟ سر هم کلاه میذارن؟ یا چشمشون دنبال مال همدیگهست؟» من گفتم:«چرا؟» گفت: «چون هر چی خدا ساخته رو از خودشون نمیدونن. فکر میکنن دنیا مال بقیهست، اینها باید تصاحبش کنن.
حالا تو اگه یه لحظه فکر کردی خدا همه رو واسه تو آفریده، اونوقت دیگه حرص نمیزنی، طمع نمیکنی، دوست داری با دیگران تقسیمش کنی، دوست داری دست همه رو بگیری، دلت میخواد هر چی درمیآری پخش کنی.» راننده اما ناگهان حرفش را تمام کرد. همزمان دیدم کنار میزند و معذرت خواست. رسیده بودیم به دروازه شهر جلفا.
گفتم: «رسیدیم؟» گفت: «نه آقا. یه دقیقه وایسا!» بعد دیدمش که پیاده شد و پشت ماشین رفت. از سمت راست دنبال میکردمش که با گالن آب، کنار جاده میرفت. پای درختی ایستاد، گالن را خالی کرد و آمد دوباره نشست. چیزی نپرسیدم. راننده گفت: «این درخت از مابقی سواست. کنار جوب نیست، دورافتاده، زیر نور مستقیم آفتابه، کنار آسفالت.
خدا رحمتش کنه؛ وقتی اون حرفها رو به من میزد، بهم گفت بزنم کنار. من هم زدم کنار. یه بطری آبمعدنی دنبالش بود، رفت پای همین درختی که من بهش آب دادم، آب داد. گفتم: «آقا شما چرا؟» بعد با خودم فکر کردم حالا این یه دونه درخت اینجا آب بخوره یا نخوره چه فرقی داره به حال ما؟ منتها همون لحظه دقیقا فهمیدم داشت چی به من یاد میداد.
چون گفت: «میبینی؟ این درخت مال من نیست ولی حواسم بهش همیشه هست، چرا؟ چون از خودم میدونم این درخت رو، همه چیز رو. وقتی اینطوری نگاه کردی، اونوقت میبینی همه چیز برای همهمون آفریده شده، همه چیز مال منه، مال شماست.» بهش آب داد آقا. من نگاهش کردم. بعد از چند دقیقه هم رفت. دیگه هم ندیدمش.
بعد هم که خبر مرگش رو شنیدیم عزادار بودیم همه خانواده ما. منتها من به همه میگم تقی تقیزاده اصل فقط سایه نبود، فقط پناه نبود؛ پدرمون بود آقا.» اینها را که میگفت دیدم اشک به چشمش نشسته. با بر دست چشمها را پاک کرد و گفت: «میدونید چرا؟ چون بعضیها فقط درخت نیستن؛ بعضیها بهارن. زندگی آدمها رو اینطوری سبز میکنن آقا.»