تکنگاری/ شکافتن هسته اتم
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | ماجرا از این قرار بود که ناظم یکی از مدارس، صولت، بچهمحل سابقمان بود و بدبختانه یکباری از او پول قرض گرفته بودم. برای همین این سومینباری بود که تماس میگرفت و میخواست به شکل معنوی هم شده مجبورم کند جبران کنم! یعنی جای معلمان فراری مدرسهاش سر کلاس حاضر شوم تا بچهها محوطه را روی سرشان نگذارند. اولینبار که گفتم: «من تجربه معلمی ندارم…» گفت: «برو بابا! هسته اتم که نمیخوای بشکافی نوکرتم! معلمی یه راهکار بیشتر نداره، خودم بهت میگم.»
با دقت گوش میدادم. گفت: «هروقت شلوغ کردن، داد بزن. هر وقت داد زدن، تو شلوغ کن!» و وقتی دید از این جمله مسخره قانع نمیشوم، پول قرضداده را به رویم آورد که شرمنده شوم و قبول کنم. سرآخر پذیرفتم و رفتم. اولین تجربهام هم این بود که اگر یکنفر دستش را بلند کرد برود دستشویی، شما به عنوان معلم باید بگویید «نه» و دومی را بگویید «باشه». چون اگر به دوسهنفر پشت سر هم اجازه بدهید، رابهرا دست بلند میکنند و در کسری از ثانیه میبینید کلاس خالی شده. برای همین هفتهشتنفر که پیچیدند، گفتم: «بسه دیگه. خب، معلمتون چه موضوعی داده بود بنویسید؟ دفترهاتون رو بذارید روی میز تا موضوع جدید رو بگم سر کلاس بنویسید.» که دیدم صدای پچپچه در کلاس پیچید. گفتم: «هی، هی! چه خبره؟» که یکی از بچهها بین همهمه برایم توضیح داد من جای معلم ریاضی آمدهام نه انشاء!
درواقع شستم خبردار شد صولتِ عوضی فقط خواسته کلاسش را پر کند؛ حتی به قیمت آبروریزی برای من. با اینحال میدان را خالی نکردم و گفتم: «حرف نباشه! دفترهاتون رو بذارید رو میز. موضوعی که باید امروز دربارهش بنویسید ریاضیه!» دوسهنفری معترض شدند که «آقا، یعنی چی؟»، «این دیگه چه جور درس دادنه؟» که فورا صدایم را بلند کردم و گفتم: «اونو دیگه من تعیین کنم. تنبلی نکنید، زود باشید!» اما در همان لحظه چندضربه به در کلاس خورد و کله صولت از لای در هویدا شد. بعد انگار با احترامی مصنوعی ادامه داد: «ببخشید مزاحم شدم جناب نوروزی. فقط خواستم بگم آقای رضایی تأکیدکردن که امروز قرار بوده احکام مربوط به تیمم رو تدریس کنید.» که ناگهان صدای اعتراض بچهها بلند شد. بعد هم مشخص شد اصلا قرار بوده من به عنوان معلم معارف بیایم سر کلاس.
با چشمغرهای به صولت رساندم که پاک باعث آبروریزی شده و بهتر است فعلا جلوی چشمم نباشد. او هم در کلاس را بست و رفت و مرا با شاگردانی که حالا میخواستند دستم بیندازند تنها گذاشت. یکی از بچهها همان لحظه با شیطنتی در چشمانش گفت: «حالا چی بنویسیم آقا؟ موضوعی که باید بنویسیم درباره معارفه؟!» میخواستم تکهپارهاش کنم اما کاملا مسلط بر اوضاع نشان دادم و گفتم: «بسیار نکته درستی رو اشاره کردی. آفرین. دقیقا این چیزی هست که امروز قراره راجع بهش بنویسید. من البته مباحث دیگهای رو میخواستم مطرح کنم ولی این موضوع آنقدر جالبه که همین کار رو میکنیم.»
دوسهنفری پچپچه کردند و یک نفر هم به دیگری چشمک زد اما فورا دست به پشتم زدم، شروع کردم قدمزدن و ادامه دادم: «از خدا چه میخواهید؟ این موضوعی هست که باید دربارهاش بنویسید.» البته همه شیطنت نداشتند و برق کنجکاوی را از این موضوع در چشم چندنفر دیدم. در واقع گویا به شکلی کاملا اتفاقی موضوع خوبی از کار درآمده بود و هیجانی هرچند کوتاه در کلاس راه انداخته بود. چون فورا دست به کار شدند و من هم پیچیدم بیرون بروم یکجایی سیگار بچاقم. اما یکی از بچهها از ته کلاس گفت: «میرید بیرون سیگار بکشید آقا؟» شرارت از چشمش میبارید و از آن سوالها کرده بود که اصلا نمیدانی چه جوابی بدهی؛ با اطمینان بگویی «آره، حرفیه؟» یا مثلا روشنفکری کنی بگویی «بله. بعدش برمیگردم خدمتتون»!
برای همین خودم را به نشنیدن زدم و طوری نشان دادم انگار فقط میخواهم بروم بیرون، راهرو را چک کنم. بعد هم برگشتم و نشستم پشت میز. پسره پررو آن ته کلاس، نیشش باز بود و با چشمانش نشانم میداد که خوب دستم را خوانده. بعد از چنددقیقه اما فضا عوض شد چون بچهها تک به تک شروع کردند به تحویلدادن دفترها و برگههایشان. وقتی بعد از ۲۰دقیقهای تمام دفترها و برگهها جمع شد، شروع کردم به نگاهی سرسری ببینم کدامیک را صدا کنم برای خواندن. این وسط اما یکی از برگهها نظرم را جلب کرد. برگه را دست گرفتم و گفتم: «این مال کیه؟» هیچکس جواب نداد. یکی دو دقیقهای تمام بچهها را خوب نگاه کردم. کسی زیر بار نمیرفت. برگه اسم نداشت. فقط بالای آن نوشته شده بود: «به نام خدا. هیچی»