تکنگاری| برای آقای مجری، برای خاطراتمان
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری| ایرج طهماسب در قسمت اول برنامهاش رو به بینندهها گفت: «خیلی ببخشید من یکم پیر شدم، دست خودم نیست، عذرخواهی میکنم.» و خندید. مثل کسی که مطمئن است اولین جملهای که مخاطب به زبان خواهد آورد «آقای مجری چقدر پیر شده» است.
ایرج طهماسب مرد ۶۲سالهای است که درست مثل پدر و مادرهایمان پا بهسن گذاشته، هرچند انصافاً نمیشود ردپای پیری را در چهرهاش دید. احتمالاً همه ما احمقانه بودن این جمله را باور داریم اما باز هم تغییر ظاهرِ آدم معروفی که از گذشته میشناختیم آزارمان میدهد. انگار فقط موهای سرِ ما و اطرافیانمان اجازه دارد سفید شود و پایین بریزد و عدد سنمان سوار بر پله برقیای پرسرعت بالا برود.
اما نه. واقعیت این است که ما نگران مخدوش شدن خاطرات خودمان هستیم. آدمهایی مثل ایرج طهماسب در ردیف اول خاطرات کودکیمان نشستهاند. همان روزهایی که احتمالاً برای بیشترمان دوران امن و روشنی بود که میتوانستیم بارها و بارها توی سالن سینما بنشینیم، پفک بخوریم و از تماشای عروسک نهچندان خوشقیافهای با کلاه قرمز و شلوار گرمکن سبز غرق لذت شویم؛ عروسکی که قلبمان برایش میتپید.
ایرج طهماسب از آن آدمهایی است که ما را به گلچین خاطراتمان میبرد. به روزهایی که دنیا شکل دیگری بود. کوچکتر بودیم و هنوز جهان تصمیم به نابودی نگرفته بود. شاید هم ما بچهتر از آن بودیم که بتوانیم نگران چیزی بیشتر از کمباد شدن چرخ دوچرخه و تکالیف مدرسهمان باشیم. هنوز مادربزرگها و پدربزرگهایمان یکییکی شروع نکرده بودند به مردن و خانههایشان پناهگاهی بود برای روزها و شبهایمان.
هنوز خانههای آجریِ قدکوتاه زیر ضربههای کلنگ غریبهها خرد نشده و پایین نریخته بود. هنوز بهار و زمستان سر جایش بود و بهجای مصیبتهای تکاملیافته، از آسمان باران و برف میبارید و هنوز آدمها به شوخی «نون بگیرم؟ نفت بگیرم؟» میخندیدند و تلاش میکردند صدای کلاه قرمزی را تقلید کنند و «آقای رارنده یالا بزن تو دنده» بخوانند.
برای خیلی از ما چهره و صدای ایرج طهماسب پلی است که وصلمان میکند به کودکی. به روزهایی که اشک را تنها خرجِ آن عروسکی میکردیم که با شاخه گلی در دست، چکمههایش را جفت کرده بود کنارش روی کاپوت پیکان و با غصه از رویاهایش میخواند؛ به دورانی که هنوز اخبار هولناک به گوشمان نرسیده بود.