تکنگاری/ وای اگر رودابه میفهمید
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: زمستان۵۸ را دوست نداشتم. نه به خاطر یخزدگی و ابرهای ملالآورش بلکه برای یک سخنرانی آتشین که دی ماهش در چمن دانشکده دکتر شریعتی دانشگاه مشهد ایراد شد و آقای خلخالی آنجا ضمن اعلام کاندیداتوریاش برای پست ریاست جمهوری، حکیم ابوالقاسم فردوسی را گزید:«فردوسی از رستم خیالی و پادشاهان تعریف کرده در حالی که در کتاب خود یک کلمه از انسان و انسانیت و یا خراسانی رنج دیده نامی نبرده است. شاهنامه فردوسی شاهنامه نیرنگ و دروغ و سرگرم کننده مردم بدبخت ماست.»
فقط یک استاد محیط طباطبایی کم بود که در دفاع از حکیم سنگ تمام بگذارد و با تیتر «به فردوسی اهانت نکنید» مقالهای دراطلاعات بنویسد که دل زال خنک شود. او در این یادداشت مفصل از فردوسی به عنوان بزرگترین شاعر شیعه پارسی گوی دفاع کرد.
حکیم به زیست زیرپوستی خود در دلها ادامه میداد و این چیزها را نمیشنید. نمیشنید که ششماه پیش از خلخالی نیز سرپرستان دانشکدههای دانشگاه فردوسی در ۲۵ تیر۱۳۵۸ نام فردوسی را از سر در دانشگاه برداشتهاند.
این بار نیز دکتر طباطبایی به این تغییرنام حمله برد و نوشت«این خبر چنان شرم آور است که هر انسان صرف نظر از اینکه به هر قوم و ملتی منسوب باشد حق دارد که از شنیدن آن بر خود بلرزد.» نویسنده با اشاره به اینکه شاهنامه فردوسی با لحن شورانگیزی در ستایش خرد و انسان داد سخن میدهد و در چنان عصری ستایش از خاندان علی(ع) را علنا دین و راه خود معرفی میکند نوشت«اگر خراسانیها از نام تابناک فردوسی سیر شدهاند ما گیلکها مقدم این سخنور آسمانی را گرامی میداریم.»
* دو: در سال ۱۳۱۳ جامعه ایرانیان بمبئی از علاقه خود برای ادای دین به این شاعر بزرگ پرده برداشت و خاطرنشان کرد که برای نصب و ساخت مجسمه فردوسی در باغ بهارستان تهران، به بهترین طرح مجسمه فردوسی ۲۵ لیره جایزه میدهد. ایرانیها آدمهای عجیب غریبیاند. چه کسی باور میکرد که ۴۱۰ دانشجوی ایرانی مقیم فرانسه هر کدام ریز ریز پساندازهای خود را کف دست بگیرند و از ۲۰ تا ۱۰۰ فرانک پیشکش کنند و با ۱۵ هزار فرانک جمعآوری شده، از مستر لُرنزی مجسمهساز شهیر فرانسوی بخواهند که مرحمت کرده تندیس فردوسی را بسازد.
لرنزی که برای این پولها تره خرد نمیکرد وقتی عشق آتشین دانشجویان ایرانی به شاعر حماسهسرایشان را دید با سر پذیرفت. عشق را ببین که وقتی دیدند لُرنزی شناخت چندانی از حکیم ایرانی ندارد آقای ابراهیم چهرازی (متخصص اعصاب و روان) نماینده دانشجویان پا پیش گذاشت تا با دکلمه و ترجمه همزمان چند هزار بیت از شاهنامه فردوسی برای مجسمهساز تصویرسازی کند تا او نیز با الهام از این اشعار حماسی، چهره حکیم را جوری طراحی کند که لای چین و چروکهای صورتش آنهمه درد و زخم و زحمت جلوه کند. این مجسمه اساطیری در محوطه باغ نگارستان نصب شد و عشاقی که آن روزها در گلگشت فردوسی میچرخیدند از نگریستن به خط و خطوط سنگی چهرهاش قربان صدقهاش رفتند.
اثر لرنزی در روز ۱۰ مهرماه ۱۳۲۴ همزمان با جشن مهرگان در همین میدان فردوسی امروز نصب شد و هنگامی که تندیس جدید فردوسی ساخته استاد ابوالحسن صدیقی- از شاگردان کمالالملک- در سال ۱۳۳۸ ساخته شد چنان دلرباتر از کار لُرنزی بود که در میدان فردوسی جای آن را گرفت و تندیس مستر لرنزی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران انتقال یافت. صدیقی سازنده تندیس فردوسی از شاگردان کمالالملک بود و از قضا پسرش بعدها یکی از ورزشی نویسان باسواد دهه ۶۰ شد. استاد صدیقی به حدی خاکسار بود که وقتی شایعه درآمد که این مجسمه متعلق به کمالالملک است بلافاصله در روزنامه اطلاعات توضیح کوچکی داد که«مقام آقای کمالالملک که استاد اینجانب بوده و سالهای درازی زیر دست او رنج بردهام بالاتر از آن است که کارهای نالایق این حقیر را به او نسبت داده و مقام معظم له را اینقدر تنزل دهند.»
* سه: حکیم مرمرین و سه متری استاد صدیقی- که آمبروزی مجسمهساز معروف ایتالیایی او را میکل آنژ شرق لقب داده بود- در این ۶۰ سال وقایع بسیاری را از سر گذراندهاند. هرگاه که اوضاع سیاسی کشور توفانی شد حکیم با چشمهای سنگیاش نگران اما استوار به مردم معترض چشم دوخت. از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ تا ۳۰ تیر ۶۱ او و زالش شاهد بسیاری از وقایع خونین سیاسی بود. بعدها هم که در هنگامههای انتخاباتی وقتی که طرفداران ادب نشناس نامزدها با آویختن پوسترهای بیقاعده انگشت حکیم را میشکستند فردوسی فقط در سکوت ازلی - ابدیاش به آنها چشم میدوخت. حتی در تقابل مضحک طرفداران آتشی فوتبال با ماموران، وقتی که جماعت خشمگین پای مجسمه حکیم و زالاش میرسیدند شعار خود را به جای دنبال کنندگانشان، خطاب به حکیم فریاد میزدند و این خود طنز روزگار بود:«فردوسی حیا کن - این بچه را رها کن» و زال سنگی توی دلش میگفت هیهات هیهات از این آدمیان که با ما چه اندیشهها که ندارند.
* چهار: از روزی که حکیم و زالاش رو به خیابان علاءالدوله و فردوسی بعدی ایستادهاند این میدان چهها که به چشم ندیده است. اللهقلی خان ایلخانی چه میدانست که باغش در معرض دید شاعر حماسه سرای ایرانی قرار خواهد گرفت و تبدیل به مهمترین خیابان مملکت میشود. خیابانی که نه تنها سفارتخانههای عظمای آلمان و انگلیس و ترکیه، نه تنها ساختمان مرکزی بانک مرکزی، نه تنها موزه جواهرات و سکه، و نه تنها اولین دپارتمانت استور(فروشگاه بزرگ فردوسی) در آنجا سبز خواهد شد بلکه فریادهای چریکهای دهه ۵۰ در کمیته مشترک ضدخرابکاری خواب زال را آشفته خواهد کرد.
زالی که به همراه پدر معنویاش یک عمر رو به خیابانی نگریستند که در زمانهای پهلوی محل تظاهرات و نمایش دلیرانه مبارزان بود. رو به خیابانی که مکانهای تاثیرگذاری چون روزنامه کیهان و مسجد امینالسلطان و کوچه برلن نیز در آن واقع شدهاند. خیابانی که صدای قدمهای چهرههای افسانهای ادبیات ایران از صادق هدایت تا احمد فردید و عناصر اربعه در گوش خود جای داده است. خیابانی که بزرگترین عاشق تاریخ معاصر- آن یاقوتِ سرخپوش وفادار- چه روزها وشبها در انتظار عشق نافرجامش به حکیم و زالاش نگریسته است اما نه حکیم و نه زال برنگشتهاند یکبار چشمهای اشکبار او را ببینند و شعری برایش بسرایند یا زال، رستمش را خبر کند که برود مردیکه بیوفای یاقوت را دستگیر کند و از سمنگان جدید بیاورد که یاقوت دیگر جامهسیاه را جایگزین لباسهای قرمزش نکند. که هیچ سیاهی بر هیچ لکه قرمزی ارجحیت ندارد.
* پنج: نمیدانم صدراعظم ایران آقای فروغی هیچوقت به بازدید این تندیس حکیم آمد که در گوش او بگوید: جناب آقای طوسی! در سفر ترکیه آتاتورک به من گفت« شما ایرانیها قدر ملیت خود را نمیشناسید. معنی آن را نمیفهمید. نمیدانید ریشه داشتن و حق آب و گل داشتن در قسمتی از زمین، چه نعمتی عظیم است. و ملیت وقتی نسبت پیدا میکند که آن ملت را بزرگان ادب و حکمت و سیاست باشد. شما عظمت شاهنامه را درنمییابید که این کتاب، سند مالکیت و ملیت و ورقه هویت شماست. و من نیز ناگریزم برای ملت خود چنین سوابقی دست و پا کنم.» لابد زال نگاهی پس پسکی به او میانداخت و میگفت جناب رئیسالوزرای اعظم جلالت ماب! این تماشاگران فوتبال چرا اینقدر علیه من شعار میدادند؟ وای اگر سام میفهمید. وای اگر سیمرغ میفهمید. وای اگر رودابه میفهمید.